یادداشتی برای سالگرد فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان(سینما،آتش،اشک)

یادداشتی برای سالگرد فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان
سینما،آتش،اشک
اگر از گرما و آتش نزد مردمان جنوب به خصوص مردم آبادان حرفی به میان بیاوری با شوخی و خنده جواب تو را خواهند داد، اما اگر از آتش و سینما چیزی بگویی بی شک آهی خواهند کشید و چند دقیقه سکوت در گپ و گفت هایتان وقفه ایجاد خواهد کرد و از درد و آتشی برایشان گفته ای که سالیان است خاموشی ندارد.
شهری که از لابه لای گرما و شعله های پالایشگاه مردمانی دارد که به دنبال هنر و سینما و ورزش به ویژه فوتبال بوده و هستند و در تاریخ شهرشان یک تراژدی را گاهی و همه ساله مرور می کنند و یادشان را گرامی می دارند.
با مردی از دیار گرما و جنوب همکلام شدم که داشت فیلم های قدیمی اش را مشاهده می نمود و دیالوگ فیلم ها را زیر لبش تکرار می کرد، در تنهایی خودش بود و با فیلم های قدیمی خاطره بازی می کرد وارد اتاقش شدم و خلوتش را بهم زدم ناگاه لب به سخن گشود و از خاطرات سینما و دوران نوجوانی اش برایم گفت.
در شب 28 مرداد ساعت 10:30 شب دمپایی اش را زیر بغل گرفت و پا برهنه به سمت باغ ملی و سپس خیابان امیری می دوید و هرکس را می دید با صدای بلند به او می گفت: سینما، سینما...!! سینما رکس آتیش گرفته و عابرانی که این خبر را می شنیدند باورشان نمی شد.
می گفت تا کنون تاریکی خیابان امیری را ندیده بود، همه چراغ های خیابان را خاموش کرده بودند، و مامورین شهربانی و تعداد زیادی از سربازان اطراف سینما را محاصره کرده بودند و در دل آن تاریکی شب دود غلیظ آتش سوزی را می دید. ساعتی را آنجا بود و شاهد گریه پدری بود که فریاد می زد پسرم داخل سینماست بزارید برم اونو بیارم بیرون یا گریه مادری برای پسر و تازه عروسش که مثل باران بهاری اشک می ریخت و از مامورین تقاضا داشت که بگذارید آن ها از سینما خارج شوند.
در همین حال و هوا همچنان سینمایی را می دید که در شعله های آتش می سوخت.
به خانه بازگشت و باز طاقت نیاورد به روی پشت بام رفت و دود غلیظ را از دور نظاره می کرد که برادر بزرگترش در همین هنگام یکباره به داخل حیاط دوید و با حالت نگرانی و اظطراب از مادرش حال تک تک برادرانش را پرسید که مبادا به سینما رفته باشند و اسیر آتش شده باشند، خدا را شکر همگی در خانه حضور داشتند و خیال برادر بزرگتر راحت شد و نفس عمیقی کشید و کنار شیر آب نشست و آبی به صورت زد و ماجرا را برای مادر و همسایگان تعریف می کرد و اشک در چشمانشان حلقه زده بود.
صبح روز بعد هنگامی که از خواب بیدار شد همه جا را سیاه می دید همه ی مردم لباس مشکی به تن داشتند و صدای آه و ناله و سنج و دمام شهر را فرا گرفته بود و به سوی قبرستان می رفتند، برای بدرقه مردمی که از آتش گرمای مرداد آبادان فرار کرده و به دل سینما پناه بردند اما آتشی دیگر انتظار آن ها را می کشید و مظلومانه در آن سوختند و خاکستر شدند و حتی شناسایی اجسادشان به درستی قابل تشخیص نبود.
هر گوشه این خاطرات تلخ را که بازگو می کرد اشک در چشمانش جاری می شد، می دید مادرانی که از داغ فرزندشان و سوگواری در هوای داغ آبادان بیهوش می شدند یا جوانانی که پاهایشان سست می شد و از فرط اشک و ناله به روی خاک و مزار دوستانشان می افتادند.
در همین حال و هوا و مرور این ماجرای تلخ، تقویمی را از جیبش در آورد و نگاهی به آن انداخت و جای خالی این روز را در وقایع تقویم نشانم می داد و می گفت حق مردم این شهر (آبادان) و حق سینما این نیست که چنین تراژدی ملی در آن ثبت نشده باشد.
با سکانس پایانی فیلم گوزن ها تیراندازی و انفجار و سپس آتش گرفتن خانه، و آتش گرفتن سینما رکس آبادان گویی بخش عظیمی از خاطراتش زنده و آتشی به دل او و هم نسل های او می زد.
و سینما در این قاب برایش به پایان رسید...
یاد و خاطره شهدای سینما رکس آبادان گرامی باد.