لیدی پری

همانطور که قبلا عرض شد، در مدت رکود سینما، سعی خواهد شد تا هرازگاهی تعدادی از داستان های کوتاه نوشته شده توسط اینجانب، از طریق سایت وزین «سلام سینما» منتشر شوند تا فیلمنامه نویسان و کارگردانان محترم، همه و یا بخش هائی از آن را در فیلمنامه هائی که تهیه می کنند، مورد استفاده قرار دهند. امروز دو داستان کوتاه که حال و هوای محله های قدیمی دهه 50 را به تصویر می کشند، تقدیم می شود:
لِیدی پَری
سیب سرخ محله ما
دوست دارم امروز به سنه پنجاه ماضی بروم. همسایه جوانی داشتیم که برای خود، یک لیدیِ تمام عیار بود در محله عیاران، لعبتی بود در جمع زنان، حسرتی بود در قلب زمان، یکپارچه هوس بود و حرارت، هنگامی که در محل ظاهر می شد، چنان آتش به خرمن دل ها می انداخت که صدای تپش قلب برخی ها، از فاصله دور شنیده می شد. لپی نبود که با دیدن او قرمز نشود، لبی نبود که بهم سائیده نشود؛ و چشمی نبود که غافل از تماشا بماند. انگار زائیده شده بود تا دم مسیحائی باشد بر مُرده دلان و نامحرمان محله و جماعتِ عزبِ روزگار.
چشمانی داشت بغایت نافذ؛ که چون تیری در کمان، مونث و مذکر را یکجا به آتش می کشید. خیره سری بود؛ دریده، با زبانی شیرین، لبانی چاک و کلامی و پیامی...
کافی بود پا از هشتیِ خانه بیرون گذارد، تا اهل محل غرق تماشای او گردند. قصاب انگشت ببرد، بقال نخود جای لوبیا بدهد، کبابِ حسن کبابی از سیخ بریزد، حمومی دست به سینه بیایستد، مرشد رخصت بطلبد، زنگ زورخونه بصدا درآید؛ و مرد و زن، واله و شیدای او گردند.
پری، پروانه ای بود ره گم کرده از دیار حریر پوشان، که ناخواسته در گذر لوطی صالح رحل اقامت گزیده بود. هنوز بیست سال را تموم نکرده بود که عاشق پسر میرزا قاسم، شیخ محل شد، اما، پریِ مینی ژوپ پوش کجا و خونه میرزا قاسم کجا، گذر لوطی های نالوطی کجا و دختر بدون چادر کجا، زیبائی پری کجا و چشمان هیزِ مردان اهل محل کجا؟!
شیخ قاسم که با دیدن پری دست و پایش را از همان روز اول گم کرده بود، بنای مخالفتِ با ازدواج پری و پسرش را نهاد، او برای رها شدن از شرِ فرزند، پسر را برای ادامه تحصیل به خارج فرستاد و خود، به انتظار وصل پری نشست.
حرارت عشق پری، حاجی را کاملا ذوب کرده بود، میرزا قاسم برای رسیدن به او، دست به هر کاری می زد، خانه، باشگاه و حجره را پشت قباله او انداخت و پری که خود را صاحب کلی مال و منال می دید، در نهایت رام و تسلیم میرزا شد و بله را بر زبان آورد.
اما این پایانِ ماجرا نبود، حاجی که در رویای وصل پری آرام و قرار نداشت، هنوز جوهرِ امضایش پای قباله ازدواج با پری خشک نشده بود که جان بجان آفرین تسلیم می کند و پری را در سنین جوانی، بیوه باقی می گذارد.
چلهِ میرزا قاسم سرنیامده بود که پسر خلف او، در خارج، با یک دختر فرنگی ازدواج می کند و اندک امید باقیمانده پری برای ازدواج با او نیز به یاس تبدیل می شود. حال پری مانده بود و کلی مال و منال و یک دوجین خواستگار...
اما پری تصمیم دیگری می گیرد، او توی محل می ماند تا عشوه بریزد، لوندی کند، آب تو دهن ها بیاندازد؛ تا بقول خود، از هرچی مَرد و نامرده، انتقام بگیرد.
دیروز بطور اتفاقی به گذر لوطی صالح رفته بودم. پیرزنی را در صف نانوایی دیدم که خنده بر لب داشت و شاطر با او خوش و بش می کرد. تمیز، آراسته و آرایش کرده بود، بیشتر که دقت کردم، آشنا بنظر رسید، از بغل دستی پرسیدم، این خانم را می شناسی؟ گفت: پری، زن شیخ میرزا قاسمه خدا بیامرزه.
پیش خود گفتم، درست میگند که سیب سرخ برای دست چلاق خوبه، اما حیف که این یکی پیر شد و نصیب هیچ چلاقی نشد. پایان
محمود نامی
پَریِ وَر پریده
قتل در زیر گذر
زیر گذر لوطی صالح ایستاده بودیم و با ممد اینا و حمید گلگیر و داش عباس داشتیم، قاب می انداختیم؛ که ناگهان پَری رو مقابل خود دیدیم. پَری دختر حسن تراشکارو میگم، چنان عشوه ای با چادر گل گلیش اومد؛ که تا چشِ آقا مجید بقال بهش خورد، خیکِ ماست از دستش رها شد، ماستا رو زمین ولو شدند و به در و دیوار پاشیدند. چادر پَری هم نصیبی از ماست به خود گرفت.
داش عباس همونجور که داشت، دس به سیبیلاش می کشید، گفت:
آبجی پَری اجازه میدی، ماستای رو چادرتو لیس بزنیم؟!
پری که یک وَر پریده به تموم معنی بود، نگاهی بهش انداخت و گفت: آق عباس، دوره لیس زدن دیگه سر اومده، الان آقا سیا میاد، میدونه باهاش چیکارکنه.
سیامک، بچه سوسول محل که با کت و شلوار و فکل و کروات کمی اون طرف تر ایستاده بود، رو به پَری کرد و گفت: مادمازل پری، اجازه میدین، ماستای روی چادرتون رو با دستمال ابریشمی پاک کنم؟ پری چشمکی بهش زد که محله رو به آتیش کشید.
خنده ناخواسته بچه ها به این حرکت پری، به داش عباس که داشت سیا رو نیگاه می کرد، گرون تموم شد، عباس قمه رو از زیر شال کمر بیرون آورد و گفت:
مگه من مُردم که کسی بخواد، دس به چادرِ پَری بزنه.
پَری گفت: سیا، چرا ایستادی، بیا نشون بده که من هرکی رو بخوام، میتونه دست به چادرم بزنه، سیامک بدون ترس از عباس و قمه اش جلو میاد، دستمالشو درمیاره و شروع میکنه به پاک کردن ماستای چادرِ پَری، عباس که دیگه خونش بجوش اومده بود، قمه رو بالا می بَره و به سمت سیامک هجوم می آره. پری تا این منظره رو می بینه، ناگهان خودشو وسط میاندازه و قمه عباس بجای سیا، صاف میره تو شکم اون.
پَری همونطور که داشت رو زمین می افتاد، چشاشو به سیا میدوزه و میگه: سیا جون دوستت دارم؛ و بعد از شدت خونریزی همونجا می افته و می میره.
عباس از همانجا متواری میشه و دیگه کسی خبری از او به دست نمیاره، تا اینکه سالها بعد، خبر میرسه که تو اصفهون زیر چرخِ ماشین رفته و مُرده.
دیروز داشتند جنازه پیرمردی را که بر اثر کرونا مُرده بود، به سمت قبرستون می بردند، سال ها بود که توی اتاقی در محل تنها زندگی می کرد. همسایه هاش می گفتند:
خدا بیامرز، آقا سیامک آدم آرومی بود با هیچ کس کاری نداشت، وسائل زیادی هم تو اتاقش نبود، یه اعلامیه قدیمی متعلق به دختری به نام پَری و چادری خون آلود و پوسیده روی دیوار اتاقش زده بود؛ که هر وقت ازش می پرسیدیم، این مال کیه؟ می گفت: پَریِ من. اون ظاهرا امروز به پریِ خود رسید. روحش شاد. پایان
محمود نامی