نُتهای رنگ پریده
همسر چایکوفسکی از معدود فیلمهایی است که دوست داشتم روزی آن را بسازم؛ نه بیوگرافی و نه با نگاهی تا اندازهای سورئال فانتزی. کیریل سربرنیکوف با ادغام دو فرهنگ روسیه و فرانسه نهبیوگرافی یک هنرمند روسی را به تصویر کشیده که کشف و شهود این مهم را در ادامه این یادداشت مطرح میکنیم؛ اُبژهای که به عنوان یک بیننده جدی سینما دوست داشتم در فیلمِ چایکوفسکی ببینم، روح شاعرانه بود. موسیقی چایکوفسکی علاوهبر اینکه فرصتی برای تعالی روح موسیقیایی در قدرت شنوایی شنونده است باعث ایجاد انتزاع در حالِ او خواهد شد که این ویژگی را در برخی آثار برتر باخ و موتزارت هم میتوان دید. اگرچه موسیقی به خودیخود انتزاعیترین هنر همواره زنده است و این امکان وجود دارد که مخاطب با شنیدن آثاری که سلیقه دیگری نباشد در ذهنش ایدههای هیجانانگیزی جرقه زند اما به طور مشخص بارزترین ویژگی موسیقیایی چایکوفسکی شاعرانگی همزمان بر اساس احساسات مخاطب است. گویی چایکوفسکی میداند آنچه را شنونده احساس میکند و مسئله من نیز با «همسر چایکوفسکی» دقیقا همین نقطه است. فیلمی که باید همهچیزش کلاسیک باشد چرا ساختار و خروجی آن مدرن و حتی در جاهایی پست مدرن میشود. به اُپِنینگ فیلم دقت کنید. همسر چایکوفسکی درحال جدال با خود است که چه بر سنگ قبر او حک کند و در چند پلان بعد میبینیم که چایکوفسکی مُرده از جای خود بلند شده و به او میگوید که: ازت متنفرم. این آغاز شروعی ضد قهرمانانه برای فیلمی است که در آن باید شخصیت به تصویر کشیده شود اما متاسفانه فیلم وارد بازیهای سیاست، تاریخ و فیمینیست میشود. اینکه میفهمیم روزی در روسیه زنان حق رای نداشتند خیلی برای مخاطب امروزی که هشتک «می توو» میزند خوراک خوبی است.
*نُتهای سرگردان
مُدل شنیدن اثری موسیقیایی که مدام با روان شنونده بازی میکند قطعا با موسیقیهای امروزیِ تابو شکن متفاوت است و این مدل شنیدن باید در اِشِل سینمایی هم اعمال شود. به مراتب موسیقی کلاسیک روسیه را میتوان در ادبیات داستایوفسکی و مشخصا «ابله» یافت. ادبیات به عنوان ریشه موسیقی باید نفوذ کلامی و تفکری در چنین اثری داشته باشد. چایکوفسکی حساس روی نُتهایش اصلا کافی نیست. نه اینکه بخواهم بگویم باید چایکوفسکی مانند شکسپیر موشکافی شود که چگونه کلمات را در کنار هم قرار میداده بلکه منظورم این است که این چگونگی اگر هم در سطح کشف و شهود است باید به تصویر کشیده شود. متاسفانه آنچه در «همسر چایکوفسکی» میبینیم بیشتر از زبان و برای همسر او و به طور کلی فیمینیست بازی ساخته شده. فیلمی که باید با نتهای سرگردان روان چایکوفسکی پرواز کند در حال و هوای یک احساس سطحی میماند و این احساس را بسط فرهنگی و جهانی میدهد. حسادت یک ویژگی روانی مختومه ناپذیر است که به تدریج باعث از بین رفتن هنر یک هنرمند و حتی در برخی از موارد قتل میشود. این ویژگی را از منظر موسیقیایی در آثار چایکوفسکی و از منظر ادبی به طور گستردهای در «در جستوجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست میشنویم و میخوانیم. سوال اینجا است آیا این ویژگی به طور جداگانه و یا جدا شدهای در همسر چایکوفسکی وجود دارد؟ فیلم شخصیت موهومی از یک هنرمند به جای گذاشته که به جای او هر هنرمندی با هر حوزه فعالیتی نیز میتواند باشد. گویی سرگردانی چایکوفسکی برای به ساز کشیدن نُتهایش به اشتباه دوربین سربرنیکوف را نشانه رفته است.
*رنگها
دومین زاویهای که با فیلم دارم ارتباطی است که معنا و تصویر تولید میکنند. تصویر حرف خود را میزند و معنایی که از کنشگری شخصیتها در دیالوگ به وجود میآید چیز دیگری است. رنگ به عنوان عامل اصلی یک تصویر قدرت بالایی در انتقال احساسات دارد. وجود رنگ غالب سبز در اُپِنینگ فیلم به عنوان تم اصلی میزانسن یک تضاد معنایی تولید کرده. یک تعریف روانشناسانه از رنگ سبز داریم که میگوید: این رنگ حاوی یک خبر خوشحال کننده است و بیشتر به عنوان موافقت به کاربرده میشود. این تعریف در کنار حال و هوای سینمایی سردِ روسی و فرانسوی که زمینه کاری فیلمساز است اصلا ترکیب خوبی نیست. علاوهبر آن دوربین فرارهایی از TWOSHOT به MEDIUMSHOT همسر چایکوفسکی دارد که هیچ ارتباط زیباشناسانه بین آنها نمیتوان پیدا کرد. رنگها در یک اثر سینمایی کلیتی از یک میزانسن و حال و هوای فیلم را به بیننده تزریق میکنند و ای کاش قرار نبود فیلم چایکوفسکی درباره همسر او باشد. میلوش فورمن با ساخت «آمادئوس» چگونه بیهیچ ادعایی یک سینمای ناب از موسیقی به تصویر میکشد؟
علی رفیعی وردنجانی