یه روزگاری عشق معنا داشت!
فیلم مسعود کیمیایی شاید بهتر از «محاکمه در خیابان» و «جرم» و «متروپل» باشد، اما این چیزی از حسرت ما کم نمیکند. چه حسرتی؟ حسرت اینکه کارگردان «سرب» و «ردپای گرگ» آمده و «قاتل اهلی» را ساخته. میگویم «سرب» و «ردپای گرگ»، چون فکر میکنم اگر نامی از «قیصر» یا «گوزنها» به وسط بیاید، دیگر حسرتی در کار نیست و تنها باید بهتزده به تیتراژ این فیلمها خیره شویم و به خودمان دلخوشی بدهیم که مسعود کیمیایی تنها یک اشتراک لفظی بین آنها و «قاتل اهلی» است.
داستان پولشویی و «دلِ شیر»
اگر درست یادم باشد، مسعود کیمیایی در نشست مطبوعاتی این فیلم گفت: «ساختن این فیلم دل شیر میخواست!» و لابد دلیلش برای این حرف این بود که اگر فیلمی درباره فساد –و مُد روزترین شکل آن یعنی پولشویی- باشد، باید دشمنان زیادی برایش تراشیده شود. اما آیا موضوع فیلم واقعا پولشویی یا هر نوعی از فساد بود؟
فیلم آشی است از شعارهای اقتصادی اعم از «پولشویی»، «بیکاری»، «قاچاق» و… بعد بلافاصله با مسائل شخصی مانند «مرگ همسر در اثر داروی تقلبی»، «عشق» و «مرام و معرفت» قاطی میشود. خب حاصل چه شد؟ آیا مخاطب حتی «تعریف» پولشویی را فهمید؟ با «مظاهرش» -که خود سینما میتواند یکی از آنها باشد- آشنا شد؟ مبارزه با فساد را دید؟ آن آقای محترم که پرویز پورحسینی نقشش را بازی میکرد، و گفت از همهچیز خبر داشته است و دارد، پس چرا بیشتر در مرکز توجه قرار نگرفت؟ قمار مسعود کیمیایی در اینجاست که سراغ مسئلهای رفته که مسئله درونیشدهاش نیست.
اغلب فسادهای اقتصادی –و همچنین پولشویی- یک بُعد اساسی دارند و آن این است که طبقات و افراد مختلف اساسا توانایی متفاوتی برای شرکت در آن را دارند. خیلی ساده است! یک کارگر با حقوق مصوب یک و خردهای میلیون تومانی چرا و به چه شکل و کدام پول را میتواند و نیاز دارد که بشوید؟ پس مسئله فساد اقتصادی یک مسئله طبقاتی است، اما میدانید مسعود کیمیایی چگونه به این مسئله پرداخت؟ همهچیز را حواله داد به «اخلاص» و «معرفت» و «مرام» و… آقای کیمیایی! مطمئن باشید اگر فقیری در مبارزه علیه فساد شرکت کرد، بهخاطر به جا آوردن «حق نون و نمک» و از سر «یتیمی» نیست، بلکه اتفاقا از این ریشه نسبتا کمرنگ این کار را میکند که «کارگر میمیرد، ذلت نمیپذیرد!» البته چنین مسائلی بهعنوان مشکل برای طرح آقای کیمیایی مطرح نشدند. صرفا طرح شدند، تا اشاره کنیم چرا ایشان نباید توقع داشته باشند که واکنشی جز «لبخند» به این «شیردلی» تحویل داده شود.
مرثیهای برای یک رویا
حالا که بحث را از روی پولشویی و فساد برداشتیم، باید به سراغ دنیای خیالی خلقشده توسط مسعود کیمیایی برویم. طبق معمول دیالوگها و سکانسهایی بسیار دوستداشتنی در فیلم وجود داشتند، مثلا نماز خواندن آقای سروش و صحبت دخترش مهتاب با او. دیالوگهای فیلم عمدتا مانند همیشه یک شاعرانگی ظریف در خود داشتند، اما داستان فرعی فیلم که همان عشق مهتاب و بهمن بود، به حدی رشد نکرده بود و تمام دیالوگهایی که بهمن در آن حضور داشت، و عمده دیالوگهای مهتاب بیسروته از آب درمیآمدند. بیسروته یعنی اینکه نمیشد دینامیسم بین این شخصیتها را درک کرد و باید دائم از خودمان میپرسیدیم که «فلانی چرا الان از فلانی عصبانی است؟» یا «چرا از فلانی متشکر است؟» یا «فلانی اصلا در مورد چه چیزی صحبت میکند؟» و…
البته این ایراد در فضاها و جدا افتادن آنها از هم تنها مشکلات این فیلم نبودند، بلکه برخی مسائل اساسیتر هم درست پاسخ نمیگرفتند. اطلاعات آن هارد چه بود؟ کسی اطلاعاتی را از آقای سروش دزدیده بود و به رقیبش داده بود و این رقیب میخواست از این اطلاعات برای پاپوش دوختن استفاده کند؟ خب اینطور که دیگر نمیشود گفت پاپوش و لابد در خود هارد هم اطلاعاتی وجود داشته مبنی بر فساد آقای سروش. آن آقای محترم که به سروش گفت میخواهند تو را بکشند، چرا یک بادیگاردی چیزی برای سروش نگذاشت؟ چطور یک آدم را تحتالحفظ میبرند و همینجوری با ماشین شخصی پس میدهند؟ اینها هیچیک مشکلاتی جدی نیستند، اما تجمعشان کنار هم باعث میشود فیلم بیش از حد مصنوعی به نظر برسد. راستی آقای کیمیایی نمیشد شخصیت «یتیممانده» این فیلم را که امیر جدیدی بهخوبی نقشش را بازی میکرد، تبدیل به «قاتل خونسرد حرفهای» نمیکردی؟ همه یا شهید شدند یا خوشبخت دنیوی. فقط همین بیچاره باید «قتل نفس» میکرد و بعد از دنیا میرفت؟ میگویم «قتل نفس»، چون از نگاه دینی –که نگاه فیلم هم بود- بههرحال او یک «قاتل» است.
ایلی! ایلی! لما سبقتنی؟
میگویند زمانی که عیسی مسیح را بر صلیب کشیده بودند، فریاد میزده و میگفته: «خدا! خدا! چرا مرا به خود واگذاشتی؟» بسیاری از کشیشها و کلیساییان معروف با این فریاد در زندگی خود مواجهه داشتهاند.
مسعود کیمیایی از سوی دیگر مسئله اما گویا نمیخواهد «پسر را به حال خود رها کند»، یا شاید هم پولاد کیمیایی نمیخواهد «پدر را به خود واگذارد»! نمیدانم! پولاد کیمیایی قطعا در یک حرفه توانایی دارد –حالا سینما و موسیقی نشد مسئلهای نیست- اما بازی اغراقشدهاش به حدی خارج از تحمل است که شاید بهتر باشد سکانسهایی که در فیلم حضور دارد، روی خودمان را از تصویر برگردانیم تا چهره باقی فیلم مخدوش نشود.
جدای از مشکلات بازیگری که به خود پولاد کیمیایی و مسعود کیمیایی برمیگردد، شخصیت بهمن در این فیلم چه میکند؟ یک فساد و مبارزه علیه فساد و پاپوشدوزی، داستان اصلی فیلم را شکل میدهند. حالا دختر مرد اصلی قصه عاشق یک خواننده شده، پس تا اینجای کار شخصیت بهمن به شخصیت چهارم تبدیل شده است. در کجای سینمای دنیا شخصیت چهارم زمانی بالای 10 دقیقه را به خود «اختصاص» میدهد. این همه خوانندگی برای چه؟ شعرهایی آنقدر آبکی؟ اصلا چه ربطی به فضای باقی فیلم دارد؟ کاش آقای کیمیایی این صحنههای اضافی را حذف میکرد، آن شعارهای اقتصادی را هم تعدیل میکرد و فیلمش را با این شعر آغاز میکرد:
به پیری خاک بازیگاه طفلان میکنم بر سر
که شاید بشنوم زان خاک بوی خردسالی را