یک راکتور هستهای چگونه منفجر میشود؟
مدت زیادی از پخش «چرنوبیل» گذشته است، سریالی که به دلیل اهمیت و صد البته حساسیت موضوعی که داراست، همه جوره در مرکز توجه قرار گرفت و به گمان بسیاری میتواند در دسته «بهترین»های مدیوم تلویزیون قرار گیرد. افتضاح اخیر «بازی تاج و تخت» در پایان دادن به مهمترین و پربینندهترین سریال تاریخ تلویزیون، مخاطب را چنان سرخورده نمود تا به هر مرهمی که دم دستش قرار دارد، تن و رضایت دهد و به تعبیری عامیانه، همهی آن سرخوردگیهای انباشت شده را بشورد و ببرد. پس همه چیز برای بلع این میزان هایپ محیا شده است. نویسنده این نقد بر آن است تا حالا که خیلِ عظیمِ هیجان، تعصب، مدحیهسرایی و انشابافیهای وهم و بهمزده فرو نشسته و اندک فضایی برای عقلانیت (خدایی ناکرده!) باز شده است، به بازگویی تجربه از اثری بپردازد که به باور او نه تنها لایق به یدک کشیدن این همه عناوین دوخت و دوز شدهی زورکی نیست، که از قضا نگاه پشت سریال از همان آبشخوری نشات میگیرد که تمام آثار هالیوودیِ «آمریکایی» بدان آغشته هستند.
حادثه چرنوبیل قطعا ملتهب است و یادآور دورهای از سیاستهای اتحاد شوروی که به التهاب این موضوع میافزاید؛ اما مناقشه اصلی نه بر سر مضمون یا سیاست یا حتی جناحی کردن آن، که به چگونگی نشان دادن و پرداخت مضمون و سوژه در سریال برمیگردد. واقعیت اینکه عنوان «چرنوبیل» برای بسیاری از مخاطبان همچون خودم، یادآور فاجعهای است که به خطاکاریهای علمی و انسانی برمیگردد و در این میان قربانیان انسانی و زیستی، سهم بسیاری در همزادپنداری با ماجرا را فراهم میکند اما سهم سیاست شاید آخرین جایی باشد که ذهن منِ مخاطب به آن خطور کند. چه خوب که بدانیم اتفاقا سهم سیاست و کثیفکاریهایش نیز در این ماجرا دخیل بوده اما مشکل و تعجب من ابدا از این موضوعات بدیهی نیست بلکه اتفاقا به جایی برمیگردد که «چرنوبیل» برای پررنگ کردن سهم سیاست تلاش زیادی کرده است و بدتر از آن، این تلاش به حدی آشکار و مذبوحانه و گاه احمقانه است که حتی شعور و درک مخاطب را هم نشانه میرود. چرنبوبیل» به هر شگردی دست مییازد تا تا منِ مخاطب را قانع کند که اولا، این فاجعه اتمی تا چه اندازه ترسناک و وحشتانک است – که هست – اما در گام بعدی، ترس ناشی از دروغهای سیاست را چنان غلو میکند که گویی من باید از سیاست، بیش از یک رخداد اتمی هراس داشته باشم! دفاع برخی طرفداران سریال شاید از این موضع باشد که چرنوبیل روی ستونهای یک واقعهی حقیقی و تاریخی بنا شده، بسیار در مورد آن گفته شده و بسیار نوشته شده اما این دوستان این نکته را از یاد میبرند که حقیقت یک واقعهی تاریخی، با حقیقتی که یک اثر تلویزیونی برمیسازد، زمین تا آسمان فرق میکند. اینکه در چرنوبیل چه رخ داده و چگونه رخ داده، به جای خود اما سریال «چرنوبیل» حقیقت خودش را برمیسازد و هنگام رویارویی مخاطب با اثر، آنچه اهمیت ندارد اتفاقا تمام حقایق و پیشفرضهای بیرون از اثر است. منِ مخاطب نه با واقعهی چرنوبیل کاری دارم و نه تاریخ آن، اکنون تمام توجه من به اثری مصنوع تحت عنوان «چرنوبیل» است که با دو عامل اصلی فیلمنامه و کارگردانی کار میکند.
در ابتدای سریال، صدای پریشان لگاسف را میشنویم و چند پلان از مامورینی که او و خانهاش را میپایند و در ادامه خودکشی او؛ اینها اولین میخ سریال برای فرو کردن ذهنیتی سیاسی در ذهن مخاطب است. وقتی اولین جلسه مدیران در چرنوبیل تشکیل میشود و پیرمردی که مشخص نیست کیست، از کجا آمده یا جایگاهاش چیست، شعارهای آبکی سرمیدهد و همه برایش همچون دلقکانی عقبافتاده کف میزنند، آیا جز این است که ذهن مخاطب درگیر نگاهی سیاسی به موضوع نشود؟ و حسی بدی نسبت به آن پیدا نکند؟ مواجههی «کمیوک» - شخصیت تخیلی و از ناکجا آمدهی قصه – در دفتر نماینده و دیالوگهایش با او، چه ذهنیتی از مدیران و حاکمان شوروی به من میدهد؟ اصلا این خردهپلات اگر حذف شود، خللی در روایت ایجاد میکند؟ اگر نه، پس هدف آن چه میتواند باشد جز نشان دادن تصویری استعاری از حاکمان سیاسی در قامت مردی چاق و کودن که به تخصص تعهدی ندارد؟ یا اصلا اولین مواجههی معدنچیان با وزیر صنعت که در نوع خودش خندهدار است! میزانسن طوری القا میکند که وزیر در محاصرهی معدنچیان است و خندهدار اینکه برخورد آنها بیشتر به مزدورانی میماند که حالا برای انجام ماموریتشان چانه هم میزنند! وقتی معدنچیان یک به یک بر لباس فاخر آن وزیر کاریکاتوری دست میکشند، حس من – گویا! – باید به سمت کمدی تحریک و دلم از بابت تحقیر او خنک میشود. اما انگار از یاد بردهایم که ما در حال مواجههی یک مقام سیاسی با کارگرانی فرودست هستیم که قطعا میتوانستند با اجبارِ بیش از دو سربازِ ماکتگونه در پسزمینه تصویر به چرنوبیل اعزام شوند. «چرنوبیل» در دست کم گرفتن هوش مخاطب زیادی روی کرده و این اوج ناشیگریِ سریال در کاریکاتوری کردن وضعیت را نشان میدهد.
در سویی دیگر، ماجرای واسیلی و همسرش که به نوعی بیشترین زمان روایت را پس از لگاسف به خود اختصاص داده، در نوع خود جالب است. وقتی که واسیلی دست سوزان همکارش را میبینید و هراس برش میدارد، نگرانی مخاطب کلید میخورد و هنگامی که دوربین چهرهی سرخ و خیره به ساختمان را نشانمان میدهد، نگرانی ما تبدیل به ترس میشود. پس از آن، همسر واسیلی برای یافتن او در یک بیمارستان به هر راه و روشی متوسل میشود حتی اگر لازم است تا دست به جیب شود. اما برخورد دوربین و نوع میزانسن در اولین ملاقات واسیلی و همسرش بسیار جای بحث دارد. همسر، وقتی واسیلی را مییابد که با دوستانش مشغول تفریح است و پس از دیدنش، او را در آغوش میکشد اما تصویر چه میکند؟ ریتم آرام میشود، صدای محیط لحظهی خفه شده و موسیقیِ هولناکی پخش میشود، دوربین چهرهی نامطمئن همسر را به ما نشان میدهد. راستش انتظار داشتم تا در این سکانس خرسند باشم؛ اما نیستم! میدانید چرا؟ در این لحظه من و شمای مخاطب از شخصیتها اندکی جلوتریم، میدانیم واسیلی آلوده به رادیواکتیو است و امکان آلودگی همسرش نیز وجود دارد، پس با توجه به زمینهچینیهای پیشین، حاملگی همسر و نوع کارگردانی در این سکانس، به جای حس خرسندی از وصال، حس «ترس» و «التهاب» است که القا میشود؛ به بیانی دیگر، مواجههی دوربین و کارگردانی با این وضعیت، نه از موضع سمپاتیک و همراهی، بلکه از موضعی کاملا ترسناک و ملتهب است. در ادامهی همین، سکانسی وجود دارد که واسیلی از درد، زبان فریاد باز میکند و پرستاران برای آرام کردنش وارد میشوند و همسرش را از اتاق بیرون میکنند. حال استیصال همسر را میبینم که در راهرویی پشت در اتاق ایستاده و دوربین به جای نزدیک شدن به این استیصال و فهمِ حال و هوای او، آرام او را از پشت مینگرد و دور میشود. حدس بزنید این پلان به کجا کات میشود؟ به پلانی که گورباچف با آسودهخیالی حوادث را در روزنامه میخواند و جالب اینکه، دوربین روی سنجاق سینهی او – به مثابه نماد اتحاد شوروی - مکث میکند. این توالیِ برخورد و کارگردانی چه حسی را تولید میکند جز آنکه تمامی فجایعِ انسانی و مصیبت وارده به واسیلی و همسرش را به گردن حکومت نیاندازیم؟ جز آنکه به جای همراهی و همحسی با یک قربانی، از آنچه که تحت عنوان سیاست و حکومت بر سرش آورده هراس داشته باشیم؟ اینها نه الصاق احساسات من به اثر است و نه تفکری بیرونی، اینها همگی منطق درونیِ اجرا و مواجههی دوربین اثر با صورت مسئله است. در آخرین لحظات از زندگی واسیلی، دوربین بارها و بارها بدن متلاشیشدهی او را مینماید. این نوع مواجهه، دلالت بر تفکری دارد که برای حقنه کردن ترس از یک حادثه، حاضر به نمایاندن پیاپی صورت دفرمه قربانی و آزار دادن مخاطب میشود. در تمام مدت تماشای «چرنوبیل» حس میکردم به هر ترتیبی که شده باید از چهرهی دورغین سیاست ترسید. بسیار خب، ترس برمان داشت، هولناکیِ ماجرا برایمان مشهود شد، اصلا تمامی این فجایع به گردن سیاست اما به قیمت دیدن پیاپی صورت و بدنِ متلاشیِ یک قربانی؟ این دیگر خیلی کثیف و غیرانسانی است.
حتی شخصیت لگاسف به عنوان اصلیترین ستون همزادپنداری و نقطه دید مخاطب نیز به این ترس سیاسی آلوده شده است. لگاسف هر بار برای رفع یک مشکل از موضع علمی و دانش خود اقدام میکند که اغلب هم موفقیتآمیزند اما مخاطب همواره حس میکند که هنوز یک جای کار میلنگد، گویی پس از غلبه بر ترس ناشی از یک حادثه اتمی، ترس دیگری وجود دارد که هنوز رفع نشده است. دقیقا از نیمهی دوم و به بعد سریال است که نقش KGB به عنوان عنصر اطلاعاتی و امنیتی پر رنگتر میشود و از اینجا به بعد، مخاطب در حال پیگیری یک ماجرای علمی و حادثهای نیست، بلکه در حال تماشای یک تریلر و ماجرایی سیاسی/پلیسی است تا مسبب اصلی این حادثه را کشف کند. حالا سر این ماجرا به کجا وصل است؟ باز هم به سیاست و دروغهای سیاسی! پس لگاسفِ قهرمان که حالا ماموریتش در ساحت علمی پایان یافته، ماموریتش در افشای حقیقت و «بهای دورغ» شروع میشود. اصلا حس میکنم در تمام این مدت، شاخکهای مخاطب برای همین لحظه تیز شده بود؛ که ترس یک دروغ سیاسی را خطرناکتر از ترس یک حادثه باور کند. به خدا اگر مرض توهم در سر داشته باشم یا احساسات خودم را به اثر الصاق کرده باشم. اتفاقا مرض از خود سریال نشات میگیرد که میخواهد ترس ناشی از یک فاجعه را به ترس از سیاست و دروغ بدل کند اما این روند آنقدر در فیلمنامه و کارگردانی آگاهانه و آشکار است که بعضا مانند ماجرای معدن چیان نیز از کادر بیرون زده و کمیک جلوه میکند.
بیایید از دورنما به کل این ماجرا نگاه کنیم، «چرنوبیل» به هر زاویهای که توانسته سرک کشیده، نه برای آنکه یک ماجرا را از زوایای مختلف روایت کند، که آنها را برایمان ترسناک نمایانده و به آرامی نوک این ترس را به سمت حاکمیت و سیاست نشانه رود اما غرضمندی «چرنوبیل» آنقدر آشکار است که خیلی زود دستش برای آدم رو میشود. اینکه در واقعیت، سهم حکومت و سیاست در این حادثه چقدر زیاد بوده جای خود؛ اصلا فرض بر اینکه این موضوع از آنچه سریال مدعای آن است بیشتر بوده، اما «چرنوبیل» هر آنچه که در این ماجرا غیرسیاسی بوده را در جایی بیش و در جایی اندک به سوژهای سیاسی تبدیل کرده؛ اوج این تبدیل در نطق پایانیِ لگاسف در دادگاه خلاصه میشود: «یک راکتور چگونه منفجر میشود؟ با دروغ!». تمام حرف «چرنوبیل» همین است. قطعا یک راکتور با «دروغ» - به عنوان یک عامل غیرمادی – منفجر نمیشود اما تمام زمینهچینیها و نوع مواجهه سریال با ماجرا به گونهای اجرا شده که ما این عامل را، بیش از هر چیز دیگری متوجه دروغِ حکومت و سیاست بدانیم. «چرنوبیل» است که بیشینگیِ این عامل را در ذهن ما میکارد.
قطعا حادثه و ماجرای چرنوبیل تقابلی بوده میان علم، خطای انسانی، ترس، حادثه، قربانی، حاکمیت و سیاست اما «چرنوبیل» تقابلی میان قهرمانان حادثه و دروغ را میرواید و روی واژهی دروغ به اندازهای تشدید میگذارد که پس از پنج قسمت وقتی به سکانس دادگاه میرسیم، باور خواهیم کرد که «دروغ» میتواند یک راکتور را منفجر کند! بیایید صادقانه از خود پرسیم، پس از اتمام تماشای سریال چه چیزی راکتور را منفجر کرد؟ دروغِ چرنوبیل یا دروغِ «چرنوبیل»؟
.