جستجو در سایت

1399/12/21 00:00

هذیان

هذیان

  

  1. روایت یک داستان پیچیده با پیچیده‌نمایی یک داستان ساده فرق دارد. وقتی ما با اطلاعاتی که در دست داریم بازی می‌کنیم تا ماجرا پیچیده به نظر برسد؛ بعد از مدتی دست خالی‌مان رو می‌شود. قورباغه با کش دادن بی‌منطق چند گره داستانی ساده قرار است به چه چیزی برسد؟ از همان قسمت اول فیلمساز در ساخت منطق سرقت ناتوان است. مشخص است ایده‌ی سرقت به طور ناگهانی به ذهن رامین نرسیده. مدت‌ها کلنجار می‌رفته با این ایده. اطلاعات هم به قدر کافی از خانه‌ی نوری دارد. پس چرا تا پایان چیزی از نقشه‌اش نمی‌گوید؟ رامین شبیه وصله‌ای ناجور بین دو نفر دیگر دیده می‌شود. انگار آن دو او را تحمل می‌کنند. فیلمساز از ساخت یک جمع سه نفره که دزدی‌های کوچک انجام می‌دهند، مواد می‌کشند و به فکر یک دزدی بزرگ هستند ناتوان است. آدم‌هایش مزخرف می‌گویند و در خیابان پرسه می‌زنند. اما اگر پرسه‌زنی و مزخرف‌گویی منجر به شناخت بیشتر ما از آدم‌ها نشود، فضا نسازد و چالش دراماتیک ایجاد نکند، چه اسم دیگری دارد جز وقت تلف کردن؟ در سرقت اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. حال ما منتظریم تا بفهمیم نوری کیست. اما فیلمساز می‌رود سراغ داستان سروش و آباد. ماجرای کشته شدن یک مرد به وسیله‌ی شکارچیان سگ در آن میزانسن غیرقابل باور است. فیلمساز در میزانسن موقعیت را جوری نمی‌چیند تا متقاعد شویم ممکن است در آن لجنزار یک پیرمرد به جای سگ اشتباه گرفته شود و گلوله‌ هم عدل درست نشانه برود و از آن فاصله او را بکشد. در ادامه فرار سروش و گیر افتادن دوباره‌اش باز وقت تلف کردن است. بعد از آن همه تاکید بر مادر سروش، مرگ مادر برای کاراکتر بی‌اهمیت است. همانطور که مرگ پدر آباد هم اهمیتی ندارد. پس چرا این مقدمه نوشته شده؟ چه اهمیتی داشت که سروش و آباد چطور با هم آشنا شده‌اند؟ اگر از اول این دو با هم دوست بودند و شروع به زورگیری می‌کردند، با حالت فعلی چه فرقی داشت؟ فرقش فقط در این است که فیلمساز شیفته‌ی فضای سگ کشی است. آن بیابان دور افتاده و کیسه‌های خونی جسد و مرد‌های خشن تفنگ به دست برای فیلمساز جذاب است. پس به بهانه‌ای آن را در فیلمنامه گنجانده. بیماری ام اس آباد هم یک شوخی بسیار بد است. این چه ام اس پیشرفته‌ای است که فرد سوار بر موتور زورگیری می‌کند و چند سال بعد همچنان سرپاست و جنازه جا به جا می‌کند؟ نوید محمدزاده در فلاش بک‌ها بازی باورنکردنی‌ای دارد. سعی کرده لحن بچگانه‌ای داشته باشد. چهره‌پرداز هم با تراشیدن ریش تلاش کرده او را جوان تر نشان بدهد. اما ترکیب لحن بچگانه و چین و چروک‌های صورت عاری از ریش بدجور توی ذوق می‌زند. منطق قتل فرد موسوم به پدر نوید هم احمقانه است. سروش و آباد اگر اینقدر ساده لوح هستند که به این سادگی متقاعد می‌شوند دست به قتل بزنند؛ چطور با شغل زورگیری بین کلی خلافکار دیگر و پلیس دوام آورده‌اند؟ چطور کسی تا به حال سر این ابله‌ها کلاه نگذاشته یا دستگیر نشده‌اند؟ در ادامه سروش و آباد سه جسد را در ماشین حمل می‌کنند. صابر ابر با سر و رویی خونی از صندوق عقب سرش را بیرون می‌آورد. موقعیت هجوآمیز است زیرا فیلمساز منطق «زنده ماندن» رامین را نساخته. ما می‌توانیم در قصه کاراکتری داشته باشیم که یک ویژگی خاص و منحصر به فرد دارد؛ مثلا هر کاری کنی نمی‌میرد. اما فیلمساز چنین ویژگی‌ای به رامین نداده. از طرفی سعی کرده زنده ماندن او را در لحن رئال توجیه کند. نریشنی که رامین در آن می‌گوید خونم غلیظ است و ... به قدری استدلال پزشکی غلطی دارد که حتی بیننده‌ی کاملا ناآشنا با مسائل پزشکی هم می‌فهمد این منطق درست نیست. وقتی شما نمی‌توانی زنده ماندن کاراکتر خود را بعد از شلیک دو گلوله توجیه کنی، کل موقعیت تبدیل به یک کمدی ناخواسته‌ی هجو شده می‌شود. رامین که ظاهرا باهوش است خیلی ناشیانه سعی می‌کند صحنه‌ی قتل را طوری بچیند تا پلیس شک نکند. به شکل باورنکردنی‌ای پلیس آن صحنه را می‌پذیرد. اگر نمی‌پذیرفت چرا رامین آزاد شد؟ اصلا چرا رامین با لباس شخصی در اتاق کلانتری بازجویی می‌شود؟ انگار یک سوالی برای پلیس پیش آمده و او را احضار کرده‌ و بعد از شنیدن جواب هم می‌گوید بفرمایید! ما باید رامین را در زندان ببینیم. او تنها فرد زنده مانده در آن ماشین است و در عین حال تنها مظنون اصلی. پلیس از رامین می‌خواهد از اول ماجرا را توضیح بدهد. انگار تازه همین الان با پرونده مواجه شده. چرا این دیالوگ‌ها نوشته شده؟ تا ما بفهمیم رامین در بازجویی‌ها چه گفته. دیالوگ‌ها گلدرشت است چون فیلمساز نتوانسته به شکل قابل قبولی شخصیت را وادار کند به تکرار حرف‌هایی که قبلا زده. نکته‌ی بعدی اینکه پلیس می‌داند هدف سرقت از خانه‌ی نوری بوده. اما چرا در پیگیری این پرونده کاری به نوری ندارد؟ تازه نوری و گماشته‌اش به گلدرشت‌ترین حالت ممکن بیرون کلانتری نشسته‌اند و منتظر رامین‌اند. فیلمساز نمی‌تواند گذر زمان را در قصه‌اش باورپذیر جلوه دهد. برادر دوست رامین چنان داد و بیداد می‌کند که انگار همین الان متوجه قتل برادرش شده. هادی تسلیمی در نقش معتاد یکی از بدترین معتادهایی را که تاکنون در سینمای ایران دیده‌ام بازی می‌کند. همان تیپ معروف تلویزیونی است. معتادی که شل و تودماغی حرف می‌زند، لحنی بیمارگونه دارد، کلمات را می‌جود و پای چشم‌هایش هم گود افتاده. هیچ خلاقیتی در خلق این تیپ و بازی اغراق شده‌اش وجود ندارد. همان طور که کل مواجهه‌ی عذاب‌آور و کسل کننده‌ی رامین با او تا سکانس مرگش وقت تلف کردن است. ظاهرا کل این قسمت قرار است آن روی خشن و خطرناک رامین را نشان بدهد. اما برای این هدف یک سکانس «خوب» کافی بود. فیلمساز به همین شکل در ادامه‎‎‎‌ی سریال از پاسخ دادن به چند سوال ساده فرار می‌کند. نوری کیست، چطور این قدرت را به دست آورده و رامین قرار است با او چه کند؟ آیا قصه‌ی سریال جنگ رامین و نوری برای قدرت است؟ معلوم نیست. چون حاشیه از متن قوی‌تر است. منطق بسیاری از خطوط فرعی داستانی بر مبنای تلاش فیلمساز برای بازسازی صحنه‌های مورد علاقه‌اش نوشته شده. مانند کل قسمتی که در شمال می‌گذرد. ترکیب دوربین «آمیلی»وار با شوخی‌های دم‌دستی و لوس منجر به لحظاتی غیرقابل تحمل شده. حالا چرا به شمال می‌رویم؟ چه اهمیتی دارد؟ هیچ. هومن سیدی در قورباغه دور خودش می‌چرخد و بیشتر هذیان می‌گوید تا داستان.