عشق های از دست رفته سینمای ایران | به غیاب بگو مرا کم داشتی
اختصاصی سلام سینما - نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی
شاخهها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخنچین با برگها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزهٔ عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پرشتاب، در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه میگردد ...
(احمد شاملو)
فیلمهای عاشقانه از دیرباز در شمار پرطرفدارترین گونههای سینمایی قرار داشتهاند و در میان عاشقانهها، آنهایی که نافرجام باقی میمانند، آن عاشقانههایی که محکوم به وصالی به دست نیامده میشوند، ماندگارترین در ذهن تماشاگران بودهاند. فیلمهایی که برای عشاق، حکم یک کاتارسیس را دارند ... فیلمهایی که لحظهلحظههایشان گویی در تماشاگران زندگی شده و نفس میکشد و آنان را در عمق خاطرات دور و نزدیک، تلخ یا شیرینشان غرق میکند.
سوتهدلان
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو بهقصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سرآمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
(حافظ)
«سوتهدلان» از جمله بهترین فیلمهای علی حاتمی فقید است. از جمله فیلمهای او که عاشقانهاش را بسیار پررنگ و بدل به متن اصلی ماجرا میکند. سوتهدلان داستان تقابل مردانگیهای متفاوت است ...
از آن جنس سنتی و اتوکشیده در برادر بزرگ حبیب تا سردی و خشکی کریم برادر وسطی و بعد مدل ساده و کودکانه در برادر سوم مجید که از همسر موقت پدر زاده شده و دچار نارسایی عقلی است و همه او را مجنون میدانند. مجید درگیر بلوغ جنسی و عاشقانه است که حبیب به پیشنهاد دوستش تصمیم میگیرد زنی بدکاره را با او همراه کند تا مجید آرام بگیرد ...
مجید اما با همان رفتار کودکانهاش به اقدس دل میبندد و تصمیم میگیرد با او ازدواج کند ... بیخبر از شغل واقعی اقدس که برادرش او را به اسم خدمتکار به خانه آورده است ... اقدس که او هم از دل یک زندگی چرک بیرونآمده، به محبت مجید دل میبندد و تصمیم میگیرد با او زندگی کند ...
زندگی آنان با هیچچیز در یک اتاق محقر آغاز میشود و همه چیز خوب پیش میرود تا جایی که مجید به شغل و ماهیت اقدس قبل از آمدن به خانهٔ او پی میبرد. حقیقتی که آنقدر سهمگین است که نفسهای مجید را در مسیر رسیدن به امامزادهای که پیشتر برای شفا گرفتن به آنجا رفته بود را به شماره بیندازد ...
هامون
میانِ چشمان من و ریتا
تفنگىست
و کسى که ریتا را مىشناسد
خم مىشود و نماز مىبرد
براى خدایى
که در چشمانى عسلىست.
آه… ریتا
میان ما هزار گنجشک و تصویرست
و وعدههاى بسیار
که تفنگى
بر جانشان آتش گشوده است
(محمود درویش)
یک عشق دیوانهوار ... از آن شروع پرشور و خروشانش تا لحظات نفسگیر جداییاش ... زندگی مشترکی که روزی رویای اهالیاش یعنی مهشید و حمید بود و البته از جایی که فیلم شروع میشود بربادرفته و بهگلنشسته است، ازدسترفته است و ویرانههایی از روند فرسایشی جدایی از آن باقیمانده است.
آنها که روزی در یک کتابفروشی به هم دلبستهاند، قدمبهقدم از هم فاصله میگیرند و کاری هم از دست هیچکدام ساخته نیست ... این جدایی برای هامون اما بسیار سنگینتر است ...
مهشید حق اوست، سهمش است و نمیتواند بپذیرد که او را ازدستداده ... هامون روبه سوی جنون دارد ... تا آنجا که شبیه به کتاب «ترسولرز» که از آن فکت میآورد به بدن خودش هم ترسولرز افتاده و وقتی مادام به این فکر میکند که ابراهیم چطور اسماعیل را به ذبح گاه میبرد، اسلحه به دست میگیرد و به ساختمان نیمهکاره روبهروی خانهشان میرود تا اسماعیلش را مهشیدش را زمین بزند و خانهٔ رؤیاها را به ذبح گاه بدل کند ...
«کجا داره میره؟ دِ آخه به چی رسیدن؟ مثه يه مشت سوسک و مورچه دارن تو مرداب تکنیک دستوپا میزنند. همش هم بهخاطر این شکم صاب مرده است، راحت لم دادن. معنویت چی شد بدبخت؟ به سر عشق چی اومد؟»
شوکران
من فرصت انتخاب کردن را به تو دادم، پس انتخاب کن
بین مرگ در آغوش من
یا مرگ بر روی دفترهای شعرم
انتخاب کن، زندگی همراه با عشق یا زندگی بدون عشق
که عدم انتخاب تو دلیلی بر هراس تو میباشد
هیچ حد میانی وجود دارد
بین بهشت و آتش دوزخ
تمام کاغذهایت را بر زمین پرتاب کن
و من به هر تصمیمی که تو بگیری راضی خواهم بود
حرفی بزن، واکنشی نشان بده، طغیان کن
همچون میخی که در اعماق زمین فرورفته است نایست
هرگز امکان ندارد که من همیشه
همچون گیاهی ناچیز در زیر قطرههای باران باقی بمانم
(نزار قبانی)
سیما ریاحی و آن نگاه حزنآلود که در ابتدای فیلم پر از غرور و شهلایی و دلبری است و هرچه به پایان نزدیکتر میشود، بر اندوه و افسوسش افزون میشود؛ اما از افسون آن نگاه عاشقپیشه کم نمیشود. فیلمی که از بارزترین محصولات دوران سازندگی و در نقد سیاستهای خصوصیسازی است و در میان این رویکرد اجتماعی و سیاسیاش، عاشقانهای دارد که بیش از هر چیز یادآور نوآرهای کلاسیک آمریکایی است ...
محمود بصیرت بهواسطه تصادف دوست و همکارش و بستری شدن او در بیمارستان، با پرستار بیمارستان سیما ریاحی آشنا میشود. زنی مستقل و متفاوت که چهرهٔ زن مدرن مستقل را برای همیشه به کارنامه کاری هدیه تهرانی الصاق میکند.
محمود بصیرت سیما را در چنگ عشق خود گرفتار میکند، برای او شمایلی از مردی عاشقپیشه را میسازد؛ اما خیلی زود بهواسطه روحیه محافظهکارانهای که محصول سازندگی است، از رابطهاش با سیما پشیمان شده و تصمیم میگیرد او را کنار بگذارد ... حالا سیما که در هیئت زنی فم فتال در نیمه اول فیلم ظهور کرده، بهمرور جایگاهش عوض میشود و در بافتار ملودرامهای ایرانی، نقش قربانی را میپذیرد.
محمود او را در میانه راه تنها به حال خودش رها میکند. درحالیکه که در اوج عاشقی کردن به سر میبرد و قرار است مادرانگی را تجربه کند ... صحنهای که در پارکینگ بیمارستان میگذرد که محمود ناغافل سکههایی که مهریه سیما کرده را به او میدهد و از او میخواهد فرزندش را سقط کند، یکی از سکانسهای مهم دههٔ هفتاد سینمای ایران است و به یکی از هنجارشکنترین دیالوگهای این دهه مزین شده؛ وقتی محمود درباره حاملگی به سیما میگوید که به او گفته باید مراقب باشد ... سیما ریاحی ... این نام تصویر زنان مستقل را در فیلمهای ایرانی بعد از خود تحتتأثیر قرار میدهد. زنی که تا خانه محمود هم میرود تا زندگیاش را به آتش بکشد اما میگذرد و در نهایت تنش را به مسلخ عشق میسپارد ...
قرمز
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بهجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسهٔ پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابهلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بینشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
(فروغ فرخزاد)
«قرمز» فیلمی بود که نام فریدون جیرانی را بر سر زبانها انداخت؛ یک عاشقانه جنونآمیز. جیرانی فیلمی ساختارشکنانه برای زمانه خودساخته بود که بیش از حد برای یک درام خانوادگی خشن به نظر میرسید. ناصر مردی است که به اختلال پارانوئید مبتلاست و آنقدر در تب عشق همسر زیبا و یکییکدانهاش میسوزد که نمیتواند هر لحظه به او و احوالاتش مشکوک نباشد.
و در مقابل هم هستی زنی روادار است که از همسر درگذشته خود دختری به نام طلا دارد و در ازدواج دومش به خانه ناصر آمده و به خشونت خانگی دچار است. خشونتهای ناصر او را مجاب میکند که از او جدا شود؛ اما به درخواست ناصر و قاضی فرصت دیگری به ناصر میدهد و حتی از پرستاری هم دست میکشد تا حال ناصر بهتر شود ... اما تیریدرتاریکی است و راه بهجایی نمیبرد ...
«قرمز» یکی از اولین فیلمهای بعد از انقلاب است که سعی دارد یک عشق جنونآمیز و بیمارگونه را به تصویر بکشد که در نهایت به جنایت منجر میشود. یک فیلم جوانانه که در زمان خود بسیار خطشکن مینمود؛ هم در نمایش عاشقانه دیوانهوارش و هم در القای حس خشونت که تماشاگر را در طول تماشای فیلم، بیاغراق آزار میداد.
فیلم به مرحله طلاق میرسد اما هستی منصرف میشود تا فیلمساز فرصت پیدا کند در نمایش جنون بیشازپیش بیپروا شود.
شام آخر
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهٔ بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک
(احمد شاملو)
پر از تمنا و امتناع ... پر از سرکوب و پردهداری ... سرشار از حس عاشقانهای پنهان که اگر برملا شود، همه چیز خراب خواهد شد. «شام آخر» یک مثلث عشقی پیچیده میچیند. ستاره، دختری که عاشق پسری به نام مانی است و پسر عاشق استاد دانشگاهش میشود.
میهن مشرقی ... زنی چهلساله که از قضا مادر ستاره هم هست. مانی از ستاره امتناع میکند و او را همچون خواهر کوچکش میبیند و مهین مشرقی هم که از یک زندگی پردردسر با همسری شکاک و کینهتوز بیرونآمده، متوجه رفتار مانی است و سعی دارد فاصلهاش را از او حفظ کند.
در «شام آخر» در واقع با دو داستان ممنوعه عاشقانه طرف هستیم؛ هم یک مثلث عشقی و هم علاقه پسر به زنی که سالها از او بزرگتر است و به دورهای رسیده که چین و چروکهای صورتش اذیتش میکنند. در نهایت مهین تصمیم میگیرد یک جایی جلوی سرکوب جامعه بایستد، همه چیز را رها کند و برای یکبار هم که شده برای خودش زندگی کند و عشق بورزد ... همان هنگامهای که انگار دوباره زنده شده و حس جوان بیستسالهای را دارد که دلش میخواهد دست معشوقش را بگیرد و با او قدم بزند ...
سرنوشت این عشق اما محکوم است ... ستاره تاب تحمل ندارد و با اسلحه به میزبانی عشق مادر خود خواهد رفت ... دختری که میان تناقضات مادر و پدرش چندتکه شده و عشقش را ازدسترفته میبیند، حالا فقط یک خیال در سر دارد؛ انتقامی خونینی که در رختخواب دونفره به میعاد آن میرود.
سنتوری
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زير پستان میگیرم
و شير میدهم
صدا، صدا، تنها صدا
صداي خواهش شفاف آب به جاریشدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
صداي انعقاد نطفهٔ معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند
در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفرکردهاند
(فروغ فرخزاد)
همیشه وقتی صحبت از فیلم توقیفشدهٔ «سنتوری» به میان آمده همه توجهها به سمت علی سنتوری منعطف شده است. قهرمان فیلم، یک سنتور نواز بیبدیل که در دام اعتیاد گرفتار میشود و همه چیزش از جمله معشوقهاش را از دست میدهد. هرچند در میان این صحبتها به معشوقهٔ او هانیه هم اشاره میشود؛ اما کمتر پیشآمده که ماجرا را ازنقطهنظر هانیه ببینیم.
این بار اما در رهگذر عشق ازدسترفته، این هانیه است که به او خواهیم پرداخت. دختری زیبا که در کنسرتهای علی سنتوری حضور دارد، با او درس موسیقی ردوبدل میکند و اولینبار که به خانه هانیه و مادرش دعوت میشود، برایش پیانو مینوازد ...
تصویری که مهرجویی از عاشقانه علی و هانیه و صحنههای دونفرهشان به نمایش میگذارد، برای سالهای ساختهشدن فیلم زیادی صریح بود و قطعاً این یکی از اصلیترین عوامل توقیف فیلم هم بهحساب میآمد. عشق آن دو کمتر ما بهازایی در سینمای بعد از انقلاب داشت و به دل هر تماشاگری مینشست ... همه چیز خوب بود تا پای هروئین به ماجرا باز شد و این جهان دونفره کوچک و ساده اما عمیق را روبهزوال کشاند ... هانیه درحالیکه که تا جایی که میتوانست پای علی ماند و سعی کرد اوضاعش را روبهراه کند، در میانهٔ داستان از زندگی علی بیرون رفت ...
برای همیشه رفت و هرچند «سنتوری» این رفتن را اصلاً مؤکد نکرد، برایش نه مرثیهخوانی کرد و نه سوگواری علی را نشان تماشاگر داد، اما زنی که در نقطهای مشابه مجبور شده باشد چمدانش را ببندد و یک زندگی را، یک عشق را ترک بگوید، سنگینی آن لحظه و بار جانکاهش را خوب میفهمد ... با عمق جانش حس میکند ...
همانطور که حذفشدن تدریجی زن از قصه را هم خوب میداند ... وقتی مقصر اصلی جلوه میکند. درحالیکه که تا آخرین تیر ترکشش ایستاده و برای نجات عاشقانهاش جنگیده است ... صحنهای در اواخر فیلم است که درحالیکه هانیه وارد زندگی جدیدی شده و مرد دیگری کنارش قرار گرفته، ناگهان هالهای از علی به گل نشستهاش را در خیابان میبیند و سراسیمه از مرد میخواهد ماشین را نگه دارد ... پیاده میشود و دنبال رد حضور او میگردد ... بله گاهی عاشقانهها پایان میپذیرند؛ اما در دل معشوقهٔ ماجرا هیچگاه تمام نمیشوند ... چراکه معشوقها بخشی از قلب زن را برای همیشه با خود بردهاند ...
عصبانی نیستم
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن
ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است…
(سهراب سپهری)
یکی از مهمترین عاشقانههای سیاسی، از رضا درمیشیان یکی از عصبانیترین کارگردانان دهه شصتی سینمای ایران. کارگردانی که عقدههای فروخورده یک نسل را بر پرده سینما بازتولید میکند و «عصبانی نیستم» را با اختلاف میتوان مهمترین فیلم او دانست. کارگردانی که در دهه شصت کودکی و نوجوانیاش را گذرانده، دههای که عاشقی کردن بزرگترین تابو جامعه بوده، توانسته باتکیهبر تجربیات شخصیاش اینچنین خشم، عقده و عشق را در هم بیامیزد. «عصبانی نیستم» پر است از صحنههای دونفره منقلب کنندهای که تماشاگر را غرق در حزن و شوری توأمان میکند.
بهترین، تأثیرگذارترین و خاطرهانگیزترین لحظات فیلمهای درمیشیان لحظات عاشقانه فیلمهایش هستند. آنجا که کارگردان درمانده و راندهشده از جامعه به عشق پناه میآورد و قهرمان فیلم به آغوش معشوق.
این فیلم که با اشاراتی به ماجراهای سال هشتاد و هشت ساخته شده و راوی داستان دانشجویی ستارهدار به نام نوید است که در مسیر رسیدن به معشوقهاش ستاره که در خانوادهای متمول زندگی میکند، قرار دارد ... پسری درمانده و رنجور که در مقابل جهان ایستاده تا تنها داراییاش یعنی ستاره را از او نگیرند.
وه که چه مسیر پرتلاطمی و چه جاده پر دستانداز و پیچ و خمی که به یک پایان تلخ میانجامد ... به پایان همهٔ نویدها و ستارههایی که در میان جوانان دهه شصتی، جایی خودشان را در تنگناهای معیشتی و افسردگیهای عمیق و قرصهای آرامبخش زیر خاک کردهاند ...
رگ خواب
به جز دو قلب ما، درون خانهای ز خانههای شهر،
کس از کسان شهر را خبر نشد
که کشتن است عشق، عشق کشتن است
کس از کسان شهر را خبر نشد
که مردن است عشق، عشق مردم است
کنون برهنه ایستادهام میان چار راه شهر
شفای من، درون خانهای ز خانههای شهر نیست
شفای من درون قلب عابران چار راه نیست
شفای من درون ابرهای روی کوههاست
شفای من درون برفهاست
برهنه ایستادهام میان چار راه شهر
ببار! هان ببار! هان ببار، ابر: و نعره میزنم
که گرچه مرده قلب من، ولی نمرده روح من
ببار! هان ببار! هان ببار، ابر
(رضا براهنی)
یک فیلم زنانه از کارگردانی که در هر فیلمش بخشی از درونیات تاریکش را بر پردهٔ سینما میتراود. یک تراژدی کلاسیک از عاشق شدن تا آوارگی که پیامد آن از راه میرسد و فارغ شدن و تولدی دوباره ... حمید نعمتالله که فیلمنامه «رگ خواب» را با همکاری مرضیه وفامهر مینویسد تا زنانگی لازم را به فیلم تزریق کند، تصویری عریان از عاشقپیشهای نشان میدهد که با عشقش زندگیاش را تا سرحد فروپاشی ویران میکند.
دخترکی معصوم با آن مایههای سادهلوحانهای که از زنان سینمای نعمتالله سراغ داریم که از همسرش طلاقگرفته و در گیرودار یافتن استقلال شخصیاش است که با مردی آشنا میشود و به او دل میبازد که حکم همان روباه مکار داستانهای کلاسیک را دارد ...
مردی ناپاک و ناصاف که دختر را برای تفریحات گاه و بیگاهش میخواهد؛ اما دخترک او را چون تکیهگاهی امن برای خودش متصور میشود و باید تاوان سنگینی دهد تا بهراستی باور کند که آن مرد خوشخطوخال رؤیاییاش، یک هیولای بیرحم و چرکین است ...
هرچند «رگ خواب» در شمار بهترین فیلمهای نعمتالله قرار نمیگیرد؛ اما صراحتش در تصویرکردن زنی که خراباتی عشق میشود، بسیار تازه و بدیع به نظر میرسد ... زنی که گویی همهٔ عمرش در آستانهٔ فصلی سرد ایستاده است ...
در دنیای تو ساعت چند است
تو اسارت من و
آزادگی من
تو مثل شب برهنهٔ تابستان
تن ملتهب منی.
تو سرزمین منی
در چشمهای بلوطی تو
هالههای سبز
تو بزرگ
زیبا
پیروز
تو حسرت دور و نزدیک منی!
(ناظم حکمت)
«میارزید ...» این آخرین دیالوگ فیلم است که فرهاد میگوید. قبل از اینکه بخوابد و در رؤیا فرو رود ... منظورش سالهای طولانی است که از دوران کودکی تا جوانی و بعد مهاجرت گلی به فرانسه در انتظار او نشسته و بهجای این جهان چرکین، در عالم رؤیاهای گاه و بیگاهش، در خواب و بیداری زندگی کرده است ... آنهمه تاوان عشق دادن، آنطور که همه او را به چشم مجنونی خراباتی ببینند، واقعاً هم میارزیده ...
فیلمهای صفی یزدانیان همیشه یک سویهٔ عاشقانه ویژه و فانتزی دارند. جنس این فیلمها اصلاً ربطی به درامهای اجتماعی مرسوم ایرانی ندارد ... او گویی در جهان دیگری سیر میکند ... عاشقانهها را در نوع دیگرش میجوید و فانوسش، صور خیال و راه رؤیاپردازی را نور میبخشند.
فرهاد کاراکتر ویژهای است ... یک مجنون واقعی و فانتزی و گلی زنی است که به تمثالی از اندوههای سالیان و همهٔ عشقهای ازدسترفته دوران میماند ... زنی که حضورش بهتنهایی کافی مینماید ... آن هم در گیلانی که شهر سرزمین عشقهای خیالانگیز و تمامنشدنی است ...
طلا
آهسته گذر کن، ای زندگی، تا تو را
در اوج کاستی پیرامون خود ببینم.
چقدر در جستوجوی خویشتن و تو،
تو را در گیرودارت از یاد بردم.
و هر بار که به رازی از تو پی بردم.
با لحن تندی گفتی: چقدر نادانی!
به غیاب بگو: مرا کم داشتی
و من حضور یافتم… تا تو را کامل کنم!
(محمود درویش)
هرچند «طلا» در لایه بیرونیاش یک فیلم اجتماعی است و در دسته رمانسها قرار نمیگیرد؛ اما یک عاشقانه جانانه و البته حزنانگیز دارد. عاشقانهای با همان الگوی شاهزاده و گدایی ... دختری متمول و پسری از طبقهٔ پایین که بار سنگین خانواده خود را بر دوش میکشد. همانطور که «نفس عمیق» هم یک فیلم عاشقانه نبود؛ اما رابطه عاشقانهاش تا مدتها برای جوانان دههٔ شصتی نمونهای مینمود.
پرویز شهبازی در «طلا» بیش از آنکه روی یک کاراکتر فوکوس کند و او را به چالش بکشد؛ اما زوج اصلی فیلم و عاشقانهشان را به هچل میاندازد. وقتی که دختر پیشنهادی میدهد که قرار است در نیمه دوم فیلم جهانش را به آتش بکشد و طنابی را که به خیال خودش برای نجات میبافته، دور گردن مردش بیندازد و رهسپار او به سرزمین نیستی و سکوت شود. از این منظر میتوان «طلا» را تراژیکترین فیلم شهبازی دانست. فیلمی که جهانش در نور و رنگ میآغازد و در سکوت و خون در میانهٔ جنگلی هراسناک به پایان میرسد.