حیدر... قهرمان دوران از دست رفته

حیدر... قهرمان دوران از دست رفته
تکامل یافتگی حاتمی کیا در بادیگارد
چرا اینقدر دیر اومدی؟
- گرفتار کار بودم
- شغلت چیه؟
- تو حفاظتم
- نگهبانی؟
- محافظم
- آهان، پس بادیگاردی
- نه! محافظم... .
.
ابراهیم، همان اول فیلم تکلیف خودش را با همه روشن می کند که قرار است در این فیلم، تفاوتِ محافظ و بادیگارد را برایمان بگوید و البته در نهایت این فهم را به عهده تماشاگر می گذارد، چه بسا وقت بیرون رفتن از سینما هنوز هم خیلی ها تفاوتی را احساس نکنند.
اما «یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد، دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.» داستان هجدمین فیلم ابراهیم حاتمی کیا در مورد آدم هایی است که در این روزگار کمیاب و بلکه نایابند. آدم هایی که از سر تکلیف یا عشق یا هر چه اسم بگذاریم حاضرند جان فدا کنند. شاعری که با جانش، شعر می گوید و نقاشی که جان خود را بر روی تابلو نقاشی می کند، همان قهرمان بادیگارد است. تفاوت هر چه باشد، تشابه در فدا کردن خود به پای آن چیزی است که در این فیلم به وجه قدسی می رسد.
اما این بار نه فدا شدن برای امر مقدس، که فدا شدن خود امر قدسی را شاهد هستیم. ظاهرا چیزی دارد از بین میرود، کسانی دل به گزارش ها و کارشناسی ها بسته و در چارچوب های بسته مکانیکی اسیر شده اند، در این فضاست که محافظ بادیگارد میشود و چون یک عمر "پول گرفته" و سر بزنگاه نتوانسته آن وظیفه را انجام دهد، پس احتمال دارد خیانت کرده باشد، (هشدار حاتمی کیا همینجاست) احتمال دارد "شخصیت" را فدای خود کرده باشد، برای یک بادیگارد همه این ها ممکن است، چون در لحظه ی نهایی ممکن است به جان خود فکر کرده باشد اما محافظ اینگونه نیست، حداقل در دنیای حیدر اینطور نیست، پس قهرمان اینجا سردرگم می شود، او توقع ندارد که با او، که همه سال ها جان بر کف بوده چنین معامله شود، اما دنیای امروز با کسی تعارف ندارد. در زمانه ای که همه چیز با پول و ساعت و نظم، سنجیده می شود، عشق و تکلیف به کار نمی آید، پس حیدر خلع سلاح و تعلیق می شود.
اما پیش از آن، وقتی این حس وظیفه در قبال پول تا درون خانه حیدر نفوذ می کند، این شک است که سرهنگ را شلاق می زند. او به همه چیز شک نکرده اما مطمئن هم نیست، پس یک مرخصی طولانی میخواهد، وقتی موافقت نمی شود، میخواهد از جرگه سیاسیون بیرون بزند، پس به سبک جدیدی از آدم ها می رسد. آدم هایی که سیاسی نیستند و تا به حال نظیرشان را ندیده، دانشمندان دهه ی نود، این دانشمندان میتوانند هسته ای باشند، سیاست دان باشند، نظریه پرداز، مهندس یا هر چیز دیگر. ولی در یک چیز مشترکند. تصور حاتمی کیا این است که اینها اهداف دشمن در آینده هستند و روی آن ها زوم کرده است.
حرف امروز حاتمی کیا در بادیگارد همان حرف آژانس است که آن سال ها شنیده نشد، قدرناشناسی جامعه ای که به سرعت از خودگذشتگی ها را فراموش میکند. جامعه ای که در سال های پس از در عقب ماندن از مدرنیزاسیون، ناشی از جنگ حالا می خواهد به سمت این ساختارسازی مدرن بدود. این میان شنیدن حرفهایی از جنس حرف حاج کاظم چه اهمیتی دارد؟ این میان اینکه عباس روزی که به جنگ می رود تراکتور داشته و روزی که برمیگردد دست خالی می ماند، جوابش می شود همان حرف مدیر آژانس که «مگه برای اون 8 سال کشت و کشتار از من اجازه گرفتی ؟» اگر در آن روز حرف حاج کاظم از طرف مردم شنیده نمی شد، امروز مسئولین امر هم آن را به حساب نمی آورند.
دیروز اگر حاج کاظم به روی سلحشور اسلحه می کشید و بی ترس شمارش معکوس میکرد، امروز قیصری (که همان سلحشور فربه شده است) اسلحه را از حیدر می گیرد. دیروز اگر احمد کوهی بود که می توانست حکم و هلیکوپتر بیاورد و سلحشور را آچمز کند، امروز او هم درگیری های خودش را دارد و اتفاقا اوست که (به حکم قیصری) پس دادن اسلحه را به قهرمان یادآوری میکند. حیدر قصه برعکس حاج کاظم تنهاست، از حاج کاظم موتوری ها هم برای فشار به دولت حمایت کردند. اما هیچ کس برای حیدر نمانده یا شاید بهتر بگوییم هیچ کس برای حاتمی کیا نمانده است.
جناحی بودن و سفارشی ساز بودن و خودی و ناخودی کردن، اجحاف در حق حاتمی کیاست. چیزی که در دنیای حاتمی کیا زنده است فارغ از جناح ها و رنگ های سیاسی است، فراتر از پول است که امروز همه به آن گرفتارند. جایی که میگوید: «من با پوست و گوشتم میدونم نظام چیه، شخصیت کیه، کجاش مقدسه، کجاش نامقدس» خود حاتمی کیاست، خود حاج کاظم است، ولی این را حیدر است که می گوید.
اما سلحشور در آژانس گفت: «دهه ات گذشته مربی.» آیا امروز هم باید نگران گذشتن دهه ی حیدر باشیم؟ قیصری هم همین شک را گوشزد می کند: «این یعنی یه جور نشتی عقیدتی، ینی خطر برای نظام.» خود قیصری هم روی صندلی چرخدار نمایش داده می شود. آیا این نشانه ناکارآمدی این سیستم نیست؟ سیستمی که در آن انسانها تبدیل به رباتهای وظیفه شناس می شوند بی هیچ قدرت تشخیص و یا قدرشناسی سیستمی؟ آیا دهه ی دغدغه های حاتمی کیا گذشته است؟
منتقدان صحبت از غیرمردمی بودن حیدر می کنند اما مگر همه تلاش امثال حیدرها که ما نمی شناسیم شان و نمی بینیم شان برای همین مردم نیست؟ اصلا مگر ما چیزی هم می بینیم؟ وقتی داعش در پنج هزار کیلومتر آنطرفتر خون بازی راه می اندازد و اینجا در 50 کیلومتری از پس ترکاندن ترقه هم برنمی آید مگر ما کسی را می بینیم؟ اصلا مگر حیدر قصه ی ما در تمام فیلم عذاب خون های به ناحق ریخته را نمی کشد؟ صحنه برخورد با آدم ها فقط صحنه کتک زدن توی پارک نبود که اگر هم بود کتک زدن به حقِ کسانی بود که فراموش کرده اند مرام و مردانگی و رسم جوانمردی را، که دست بلند کردن روی ضعیفان نبود.
و اگر در سکانس اول اسلحه به روی مردم سربند سفید می کشد، هدفش حفاظت از مردمی است که سربند سیاه را ندیده اند.
حاتمی کیا هنوز هم خوب قصه تعریف میکند، هنوز ملودرام هایش بی نظیر است، هنوز حماسه هایش اشک درمیآورد، هنوز آهنگسازهایش معجزه می کنند. ابراهیم هنوز درگیر تک آدمهاست، آدمهایی که روزگارشان گذشته است. حاج حیدرهایی که قبلا حاج کاظم بودند، مشخص تر بودند، آنها حداقل می دانستند که خیبری اند و «دود آن موتوری ها امثال او و عباس را خفه خواهد کرد» اما حیدر امروز دقیقا نمی دانند چه شده؟ فقط میدانند اگر کاری می کنند از روی تکلیف است. و تکلیف مقدس است و جان در مقابل این تکلیف مقدس، بی ارزش.
اما همین حیدر هم هنوز دلش می تپد برای آن چیزهایی که سال ها برایشان جنگیده، ارزش هایی که او برای آن ها جان فدا میکرده، پس به تازه دامادش که چون مریدی وی را دنبال می کند تشر میزند و او را از رفع تکلیف بازمیدارد. حیدرها حتی اگر توسط قیصری ها تحقیر شوند، باز سر بلند نمی کنند، حتی وقتی راه نفسش را می برند، دم نمی زند و اینجاست که مظلومیت عباس در حاج کاظم تبدیل به حیدر می شود. «خیبری ساکته، سوز داره، دود نداره.» خیبری اند اما دیگر نامطمئن اند، شاید هم برای این بود که سوال خیبری یا موتوری بودن مهندس زرین، بی جواب می ماند.
ابراهیم قصه ی ما تنهاست، آدم های قصه ابراهیم هم تنها هستند. ولی ابراهیم هنوز هم نمی خواهد تمام شدن آدم هایش را باور کند. شاید امثال سلحشورها به ابراهیم گفته باشند که «دهه ات گذشته مربی» براستی هم دهه آدمهای ابراهیم گذشته است اما حاتمی کیا حرف دارد و این حرف باید شنیده شود. آدم های قصه ی بادیگارد در هر دو جبهه از یک چیز حرف میزنند و آن سوراخ شدن کشتی امنیت است و این وسط شاید حق با قیصری باشد که نگران است و وظیفه دارد و از عقل سخن می گوید، ولی آن ته دلمان بیشتر دوست داریم حاج حیدر ذبیحی باشیم که با عشق و پوست و استخوان از امر مقدسش دفاع می کرد.
راستی دقت کنید، چقدر گریم قهرمان فیلم شبیه حاج قاسم سلیمانی است