این یک نقد نیست
عشق سازنده است اما گاهاً می تواند نابودگر نیز باشد. اما عشق چیست؟ ما دلدادگی و دوست داشتن مفرط را عشق می نامیم. عشق انواع و اقسام مختلف دارد: عشق مادر به فرزند ، عشق مرد به زن ، عشق مرد به فرزندش ،عشق انسان به طبیعت ، عشق انسان به حیوان و عشق دو همجنس به یکدیگر و ... سالهاست که عشق مرد به مرد و یا زن به زن در جوامع مدرن امروزی عادی شده و مردم با آن کنار آمده اند، حتی اگر مخالفتی با آن داشته باشند. امروزه قانون از همجنس گرایان حمایت می کند و در بعضی از کشور ها نیز می توانند بصورت رسمی با هم ازدواج کنند. اما این در حالیست که این نوع عشق سالها ممنوعه.قرن ها طول کشید تا این عشق به ظاهر ممنوعه در جامعه رایج شود و مردم پی به عادی بودن آن ببرند.
اگر در تاریخ دنبال ردپای این نوع از عشق بگردیم می توانیم در شعر شعرا و نثر تاریخ نویسان آن را پیدا کنیم که از همان ابتدا مخفی و پنهان از انظار بود. همانطور که گفتم درگذشته غلط بوده و این بخاطر مخالفت ادیان الهی با این نوع از عشق بود. الن تورینگ ، ریاضی دان و دانشمند انگلیسی ، در رمز گشایی پیغام های آلمان نازی نقش بسیار پر رنگ داشت و با اختراعات و الگوریتم های او بود که متفقین پیروز جنگ شدند. اما آیا می دانستید که آلن تورینگ همجنس گرا بوده و برای همین تحت درمان سخت و شکنجه آور قرار می گرفت؟ او برای این شکنجه ها چنان از لحاظ روحی او را اذیت کردند که تصمیم گرفت به زندگی اش پایانی زود هنگام دهد. عشق می تواند نابودگر باشد و زندگی یک انسان را تراژیک کند و این تمام موضوع این فیلم است. اما در این فیلم اشاره ی کوچک اما بزرگ به عشقی تا ابد ممنوعه شده که چقدر می تواند نابودگر زندگی افراد باشد.
دختری خردسال به دلیل عدم تربیت صحیح والدین دچار توهم عشق می شود. او از دوست صمیمی پدرش که در مهد کودکشان کار می کند خوشش می آید و زمانی که خانه و خانواده در جنگ و دعواست به او پناه می برد ، با او به خانه باز می گردد و با سگش بازی می کند.لوکاس(شخصیت اصلی) فردی مهربان است که تمام کودکان مهد با او رابطه ی خوبی دارند ، همکارانش او را دوست دارند و از نظر مردم محترم است. در این شهر کوچک همه با هم آشنایی دارند و در فصل شکار با هم به شکارگاه می روند و بعد از شکار مشروب می نوشند و غذا می خورند که انگار این تفریح ریشه در فرهنگ مردان دانمارکی دارد(دانمارکی ها اصالتا وایکینگ هستند).لوکاس رفیق صمیمی اش را به خانه می برد و ما متوجه ی عمق رفاقت این دو مرد می شویم . روز بعد لوکاس متوجه ی علاقه دختر دوست صمیمی اش به خود می شود. عشقی از ریشه غلط و زاده ی ذهن خام یک دختر خرد سال، او را از خود می راند و می گوید که بوسیدن روی لب فقط برای پدر و مادر است. در صحنه ای می بینیم که برادرش بهمراه دوستش در تبلتشان فیلم های مستهجن نگاه می کنند و برای شوخی لحظاتی از آن را با دخترک به اشتراک می گذارد. تا اینکه روزی در مهد دخترک به مدیر اعترافی از سر خشم می کند و می گویید که لوکاس به او تعارض کرده. مدیر با خانواده ی دخترک حرف میزند و نگرانی اش را با باقی اولیا در میان می گذارد و از آنها می خواهد که با کودکان خود صحبت کنند تا پرده از کار لوکاس برداشته شود. همه این تهمت را باور می کنند. دخترکی با چهره ای چنین معصوم مگر می تواند دروغ بگوید؟ آن هم با این جزئیات؟شک در جان همه رخنه می کند و این شک در کوتاه ترین زمان به یقیین بدل می گردد. لوکاس گیج از اتفاقاتی که افتاده فقط نگران فرزند خویش است او می خواهد حقیقت را از زبان خودش به او بگوید و این حقیقت چیزی نیست جز بی گناهی او و خیالبافی دخترکی خرد سال.
حرف حق را از بچه بشنو. این جمله را بار ها شنیده ایم و بار ها به صحتش ایمان آوردیم اما این شعاری بیش نیست و کارگردان ، توماس وینتربرگ به ما این اخطار را می دهد. زندگی لوکاس به سیاهی کشیده می شود ، مردم از او بیزارند و خواستار محاکمه ی او هستند. پلیس وارد کار شده و پرس و جو را آغاز می کنند. تعدادی دیگر از اولیا نیز خواستار محاکمه ی او هستند و می گویند که کودکانشان مورد تعرض قرار گرفته اند.پلیس با کودکان حرف زده و آنها از زیر زمینی با جزئیات زیاد صحبت میکنند اما خانه ی لوکاس که زیر زمینی ندارد. این مدرکی می شود که پلیس به حرف کودکان شک کرده و آن را توهمی کودکانه بخواند و لوکاس را آزاد کند. لوکاس آزاد است و از نظر قانون بی گناه اما محاکمه در خیابان ادامه دارد. مردم از او بیزاراند و هیچ کس مایل به آزادی او نیست. سگش را می کشند ، از مغازه بیرونش می اندازند و او را مورد ضرب و شتم قرار می دهند. لوکاس بیگناه است و آسیب دیده و این حقیقت او را از درون می آزارد. شب عید کریسمس به کلیسا می رود، با دوستش حرف می زند و دوستش در چشمانش بی گناهی را احساس می کند و فیلم با یک شیب تند به پایان می رسد.
فیلم یک پند اخلاقی مهم به ما می دهد، اعتماد باید با دلیل باشد در غیر این صورت آسیب بزرگی به یک نفر می رساند . پدر و مادر فرزند خود را عاشقانه دوست دارند و این عشق چشم آنها را به حقیقت می پوشاند ودیگر نیازی به دنبال کردن حقیقت نمی بینند. اگر بخواهیم فیلم را مو شکافانه بررسی کنیم ایرادات زیادی را می توانیم از فیلمنامه بگیریم. فیلم از محتوای خوبی بر خوردار است اما هیچ عمقی نمیگیرد ، داستان در سطح باقی می ماند و این ایراد بزرگ فیلم می باشد. چنین موضوعی با چنین داستانی می توانست بهتر و بیشتر مورد بررسی قرار گیرد و ما را در جایگاه تماشاگر میخ کوب کند اما فیلم هیچ عمقی نمی گیرد.
در پایان باید اشاره کرد که انسانیت در این فیلم موضوع اصلی هدف قرار داده شده بود و اگر مردم شهر برای لحظه ای وجدان خود را قاضی می کردند متوجه می شدند که لوکاس بیگناه است و قربانی خیال پردازی یک کودک شده است. کاش سطحه فیلم شکسته می شد و به این شکل سرسری به پایان نمی رسید.