سریال «اریک»؛ همه هیولاها زیر تخت نیستند
صدف سرداری- «وینست» عروسکگردان برجسته یک برنامه تلویزیونی است اما آشفتگی زندگیاش از همان سکانسهای آغازین سریال مشخص است. با همکارانش بحث میکند، حاضر نیست با شهردار شهر که به اجرای زنده برنامه آمده روبهرو شود، با همسرش دعوا میکند و... . او آدم رکگویی است؛ هم در صحبتهایش هم در عملش. حتی وقتی میخواهد با پسر 9سالهاش «ادگار»، مسابقه دو تا خانه بگذارد، دوست دارد خودش پیروز شود. همسرش از او خسته شده و تست فرانسوی درستکردن در صبحانه هم باعث نمیشود که بتواند دل «ادگار» را به دست آورد. قسمت اول سریال آشفتگی هر چه بیشتر زندگی «وینسنت» را نشان میدهد و جایی به اوج خود میرسد که او نقشی اساسی در یک اتفاق مهیب در زندگی خودش و همسرش دارد؛ گمشدن «ادگار».
صبح روز بعد از مشاجره «وینسنت» و همسرش «کَسی»، «ادگار» در راه رفتن به مدرسه ناپدید میشود. نیویورک دهه ۸۰ مملو از جنایت است و خیابانهایش پر از افراد بیخانمان. سریال نشان میدهد که آن روزها بحرانهای شهری مدیریت نمیشوند و با ورود کاراگاهی به نام «مایکل لدرویت» گمان میرود که ماجرا مربوط به یک ماجرای روسپیگری باشد.
اما لدرویت هم خودش یکی از آسیبدیدگان این سیستم است. او از فساد پلیسهای دیگر باخبر است اما نمیتواند در برابر مافوقش بایستد و مدام به او توصیه میشود که پایش را از کارهایی که به او مربوط نیست بیرون بکشد.
وضعیت «وینسنت» و «کسی» هم روز روز بدتر میشود. پیش از ناپدیدشدن «ادگار»، او برای برنامه پدرش عروسک هیولایی به نام «اریک» طراحی کرده بود. تمام دفترچههای او هم پر است از نقاشیهای «اریک». وینست که خود را مقصر گمشدن پسرش میداند و همسرش هم مدام در حال سرزنشش است، تصمیم میگیرد عروسک اریک را برای برنامه بسازد چراکه فکر میکند «ادگار» از خانه فرار کرده و ممکن است پسرش در برنامه این عروسک را ببیند و به خانه برگردد. اما از جایی به بعد اریک دیگر عروسک نیست بلکه از خیالات او به یک واقعیت تبدیل میشود. اریک هرروز همراه وینسنت است، با او راه میرود، غذا میخورد، دست از شماتتش برنمیدارد. اریک از خیالاتش آمده تا به او بگوید که پدر بیلیاقتی است و او مسبب تمام این اتفاقات است.
اوضاع وینسنت روزبهروز بیشتر از حات عادی خارج میشود. «کَسی» او را طرد میکند، از شوی تلویزیونیای که ستارهاش است حذف میشود، پدر و مادرش فکر میکنند باید برای ترک الکل در بیمارستان بستری شود. زندگی علیه او شده اما اریک برایش واقعیترین چیز موجود است که باید به دست پسرش برساند.
در این میان «لدرویت» در جستجوی پسرک است و سرخورده از سیستم. سرخورده از اینکه مادری که پسرش چند ماه قبل گم شده به سراغش میآید و میگوید چرا پسر او که سیاهپوست است هیچ اهمیتی برای سیستم ندارد. سرخورده از اینکه مافوقش هم مدام تاکید میکند که این دو پرونده ربطی به هم ندارند و سراغ پروندههای قدیمی نرود.
هرکدام از شخصیتهای سریال بهنوع خودشان در جستجوی ادگار هستند که حالا ممکن است در این شهر ناامن زنده نباشد. لدرویت سراغ یک بار قدیمی میرود، کسی عکس پسرش را در خیابانها پخش میکند و وینسنت که دیوانهوار در پی عملیکردن نقشهاش است با اریک به دنبال پسرک میگردند.
سریال انبوهی از آشفتگی است که نه فقط به فروپاشی یک رابطه زناشویی اشاره میکند بلکه درگیری بین نسلی، اعتیاد، خیانت و فساد شهرداری را نیز نشان میدهد. نژادپرستی، کودکآزاری و بیخانمانی هم بخش دیگری از این مینی سریال 6 قسمتی است.
وینسنت تا حدی غرق در سرزنشهای اریک است که وقتی به یک قدمی پسرش میرسد آنقدر ناامید شده که دست از جستجو میکشد و با افراد بیخانمان همنشین میشود. در این بین هم اریک نمادی از ترسها و ناامیدیهای درون وینسنت است. او یک پدر خودخواه است که اریک استعارهای از گناه اوست. وینسنت هم شاید نمادی از والدینی باشد که گاهی فراموش میکنند والد شدهاند. همانطور که اریک در سکانسی به وینسنت گفت: «همه هیولاها زیر تخت نیستند.»
Imdb: 6.9
Rottentomatoes: 72
بازیگران: بندیکت کامبربچ، گبی هافمن، دن فوگلر، مک کینلی بلچر و جف هفنر
کارگردان: لوسی فوربز