جستجو در سایت

1395/04/16 21:12

زمانِ از دست رفته

زمانِ از دست رفته
برای عباس کیارستمی که هرگز نمی میرد:

 

١. تير ماه ٨٧: در محفلى كه بسيارى از روشنفكران در آن حضور داشتند دعوت بودم. تازه كنكور داده بودم. آدم هايى يكجا مقابلم بودند كه آرزوى ديدار تك تكشان را در سر مى پروراندم؛ عباس كيارستمى يكى از ميهمانان بود. بحثى درباره ى مرگ آغاز شد. كيارستمى از فريده لاشايى پرسيد:«چند سالت است فريده؟» خانم لاشايى با بدنى رنجيده از شيمى درمانى لبخندزنان گفت:«٦٣ سال و حالا حالاها خيال مردن ندارم.» كيارستمى خنديد و گفت:«من ٦٨ سالم است و من هم خيال مردن ندارم.» آن شب دوست داشتم با كيارستمى هم صحبت شوم. از عشق و علاقه ام به هنر هفتم برايش بگويم. از اينكه به عشق سينما، رياضى را رها كرده ام و كنكور هنر داده ام و مى خواهم كارگردان شوم. اما كيارستمى بسيار بزرگ بود و من بسيار كوچك. جلو نرفتم و از دور به تماشاى بزرگى اش نشستم ... خانم لاشايى دو سه  سال بعد درگذشت و آهنگ صدايش براى هميشه در گوشم ماند:«حالا حالاها خيال مردن ندارم ...»

 

٢.تير ماه ٨٩: به واسطه ى خانم نگار اسكندرفر توانستم در يكى از ورك شاپ هاى كيارستمى حاضر شوم. موسسه "كارنامه" به ساختمان جديدي منتقل شده بود كه هنوز افتتاح نشده بود و ورك شاپ در منزل خانم اسكندرفر در زردبند برگزار شد.بعد از توضيحاتى جامع درباره ى فيلمسازى، كيارستمى شروع كرد به ديدن فيلمهاي بچه ها. در نظراتش گاه شوخى هايى بود و كنايه هايى كه پدرانه بودند ... پدرانه و به شدت درست! لحن شوخ طبعانه اش بعضى ها را سرخورده مى كرد اما حق با او بود. او سينما را با پوست و گوشت لمس كرده بود و نمي توانست هر اثري را به عنوان فيلم بپذيرد. من فيلمى داشتم كه جرئت نكردم در حضور او نمايشش بدهم. كاش نمايشش مى دادم. كاش جرئتش را پيدا مى كردم؛ جرئت شنيدن انتقادات و بعضاً كنايه هايش را ...

 

٣. تير ماه ٩٠: در اتوبوس انتقال مسافر به هواپيما در فرودگاه رم، كيارستمى در فاصله ى چند سانتي متري ام ايستاده. با همان پوشش و عينك آشنا. با همان ظاهرى كه به آدم هاى هفتاد و چند ساله نمى آيد. سالم و استوار و احتمالاً در راه جشنواره اى ... مى خواهم به او سلام كنم. اما در اين فرصت اندك، در اين انبوهى مسافران و شلوغى اتوبوس و خستگى سفر و ... چه بگويم؟ اين كه عاشق سينمايم؟ اين كه چند سال است سينما مى خوانم و مي خواهم فيلم بسازم؟ اين كه شيفته ي سينمايش هستم؟ صداي بوق كشدار و باز شدن در اتوبوس و ازدحام مسافران براى خروج از آن و گم شدن مردى با عينك دودى در خيل جمعيت.

 

٤. اسفند ٩٣: در دفتر نشر «نظر» نشسته ام. با آقاى بهمنپور (مدير نشر) درباره ى كتابم صحبت هايى كرده ايم. عجله دارم كه به كلاسى برسم كه يادم نمي آيد چه كلاسي است. آقاى بهمنپور نگاهي به ساعتش مي اندازد:«نيم ساعت صبر كنى عباس مياد اين جا.» گيج نگاهش مي كنم:«عباسِ؟» لبخند مى زند:«عباسِ كيارستمى.» دودل مى شوم. ملاقات حضورى و رو در رو با كيارستمى مهم است، خيلي مهم. كمى دست دست مى كنم اما كيارستمى دير مى كند و كلاسم دير مى شود و مى روم به اميدِ "شايد وقتى ديگر" ...

 

٥. ارديبهشت ٩٤: جشنواره ى بين المللي فيلم فجر؛ ورك شاپ كيارستمى است و همه مشتاق حضور در آن. به همراه چند تن از دوستانم جايى گير مى آوريم و مي نشينيم تا كيارستمى بيايد و صحبت هايش را آغاز كند. سرحال و شاداب است. وسط مراسم شوخى هايى با مترجم همزمانش مى كند كه مدام وسط حرفش مي پرد، از بيشتر لحظات ورك شاپ با گوشى تلفن همراهم فيلم برمي دارم و منتظر مى شويم تا شايد بعد از اتمام ورك شاپ بتوانيم با او صحبت كنيم اما به دليل شلوغي سالن و ازدحام جمعيت او را از درب ديگر سالن خارج مى كنند.

 

٦.دى ماه ٩٤: مى خواهم كتابى را به دست خانم نازيتا اربابيان (همسر آقاى داريوش فرهنگ) برسانم. قرارمان مى شود در نمايشگاه عكس هاى كيارستمى. با خانم اربابيان گرم صحبتيم كه كيارستمى وارد مى شود. با همان وقار و ابهت هميشگى. دورش شلوغ است. از خبرنگار و عكاس گرفته تا مهمانان ويژه و غيرويژه و طرفداران و هنرمندان كه مى خواهند با او هم صحبت شوند و عكس بگيرند و ... . به سرم مى زند جلو بروم. جمعيت زياد است و اين بار كيارستمى خسته به نظر مى رسد. مسئولين نمايشگاه او را به همراه مهمانان ويژه به سمت اتاق مخصوصى هدايت مى كنند، غافل از اين كه اين آخرين ديدار است ...

وقتى روزهاى اول عيد خبر بيمارى اش را مى شنوم، ياد همه ى آن ديدارهاى ناكامل مى افتم. ياد همه ى آن فرصت هايى كه مى توانستم جلو بروم، حرفي بزنم و من همه

ى آن فرصت ها را از دست داده ام. خانم اربابيان مى گويند:"در آن نمايشگاه حس كردم حال كيارستمى خوب نيست. خسته است. مثل هميشه نيست؛ فكر كردم شايد علتش مرگ دلخراش حميده رضوى دستيارش بود اما او بيمار بود و هيچ كس نمى دانست." اين كه بيماري اش سرطان بوده يا نه را، آخرش هم نمي فهميم اما اميدوار مى مانيم كه شايد خوب شود، شايد بشود در پاريس كاري برايش كرد. به اين فكر مى كنيم كه سال قبل همين موقع ها خوبِ خوب بود و به فكر ساخت فيلم جديد و برپايى نمايشگاه، اما حالا ... در اين شب تيره ى چهاردهم تيرماه ٩٥، به تمامى فرصت هاى از دست رفته فكر مى كنم، به فيلمساز بزرگى كه ديگر نفس نمى كشد، به سينمايى كه ديگر كيارستمى ندارد ... و به اين كه از اين به بعد نبايد فرصت ها را از دست بدهم ... 

.

يادش گرامى/ ١٤ تيرماه ٩٥