به نام یزد؛ علیه یزدیها
تحقیر یزدیها در فیلم مادری
فرصتی دست داد تا فیلم مادری ساخته رقیه توکلی را ببینم. اصولاً نقد آن دسته از فیلمهایی که فاقد محتوا و مضمون قابل تاملی باشند، کار حرفهای نیست و متاسفانه فیلم مادری هم در این دسته قرار میگیرد. چرا که سادهتر و پیش پا افتادهتر از این نمیشد قصه سر هم کرد. اما این نوشته کوتاه را مینویسم تا خدای ناکرده فیلم مادری را به اسم یزد و به یزدیها قالب نکنند.
یزدیهای فضول، هیز، دروغگو!
خلاصه کلام اینکه رقیه توکلی از یزد سوءاستفاده کرده است. از یزدیها هم سوءاستفاده کرده است و ای کاش فقط سوءاستفاده کرده بود و کار را به تحقیر یزدیها نمیکشاند. نه اینکه چون بازیگران اصلی فیلم یزدی نیستند و بازیگران یزدی هرکدام در حد چند ثانیه در فیلم ظاهر میشوند و دیالوگی میگویند و میروند؛ نه! ماجرا عمیقتر از این است. باید ببینیم بیننده چه تصویری از مردم یزد در مادری میبیند؟
یکی سجاد، پسر همسایه است که فضول است! در خانه را باز میبیند سرش را میاندازد پایین و میآید داخل. با لهجه غلیظ یزدی هم فضولی خودش را تایید میکند. اهل خانه، یعنی شخصیتهای تهرانی ساکن یزد هم دنبال دک کردن او هستند.
دیگری آقای مظفری است. صاحبخانهی یکی دیگر از شخصیتهای تهرانی فیلم که دختری دانشجو است و صاحبخانه یزدی به او نگاه سوء دارد و یک بار هم میخواسته به او دستاندازی کند. در سکانسی که دختر دانشجو از او شکایت میکند، دود سیگارش همه جا را گرفته و زنش هم پشت شوهر هیزش در میآید. تازه پول دختر بیچاره را هم میخواهند بالا بکشند.
یکی دیگر از یزدیهای فیلم، راننده تاکسی فضول است که با تشر زن تهرانی کنف میشود. یک زن یزدی هم در اتوبوس گوش ایستاده تا فضولی کند و ببیند نوای تهرانی و دختر خواهرش نگار چه میگویند. اینجا هم با نگاه معنادار نوا زن فضول کنف میشود.
پارچه فروش یزدی هم درباره جنس و اصالت پارچهاش به دو خواهر تهرانی فیلم دروغ میگوید و البته آنها به او میفهمانند که خودشان این کارهاند و میدانند پارچه چینی است نه فرانسوی!
در سکانس فیلمبرداری سعید از عروسی، یک مشت پسر جوان یزدی خیابان را بند میآورند تا برقصند و زن شوهری هم در ماشین مثل عقب ماندهها دست میزنند. در سکانس آخر فیلم هم کاملاً بیدلیل و یهویی، در بکگراند فلو شدهی گفتگوی نوا و داماد تهرانیشان جنگ و دعوا میشود و یزدیها به جان هم میافتند!
گرد غم بر سر شهر
گذشته از این توهینها و تحقیر یزدیها در برابر کاراکترهای تهرانی، کارگردان خیلی قشنگ گرد غم و افسردگی را بر سر شهر یزد پاشیده تا اگر کسی تا به حال دروغ افسرده بودن یزدیها را فقط شنیده باشد، حالا با چشم این دروغ را ببیند. در نظر بگیرید شخصیت اصلی فیلم که غم و غصه خودش و خواهرش و دختر خواهرش و دوستش و... روی دلش نشسته، روی پشت بام بلند خانه قدیمی برود، دوربین همراه با او بافت تاریخی را ببیند و بغض و گریه دختر را نشان دهد که آمیخته با تصویری کدر و گرفته و دلمرده از شهر تاریخی یزد است! چه تصوری از یزد در ذهنتان شکل میگیرد؟!
با این تفاسیر و تصاویر آیا بانوی کارگردان یزدی از یزد و یزدیها سوءاستفاده نکرده است؟ اصلاً یزد چه کارکردی در فیلم مادری دارد؟ اگر این فیلم در همان پایتخت تصویربرداری شده بود چه تفاوتی با فیلم کنونی میکرد؟ به جز چند نمای زیبا از خانه قدیمی و نارنجستان خانه، چه شخصیتی برای یزد تاریخی در نظر گرفته شده است؟ داستان ساده و بیپیرنگ و بیتعلیق فیلم-که کاملاً روشنفکرزده و تهرانی است و انگار با چسب نواری روی نقشه یزد چسبانده شده- را در همان آپارتمانهای تهران هم میشد فیلمبرداری کرد، به چه انگیزهای آن را به یزد چساندید؟
امیدوارم فیلمی را در قاب سینما ببینیم که شخصیت شهر یزد را به معنای واقعی به تصویر بکشد.