عینکِ صورتی/ عینکِ مشکی
مهمترین لحظهی فیلم آخرش اتفاق میافتد. جایی که پسربچه در راهپلّهی زیرزمین ایستاده و دودل است به پدرش بگوید کشتهشدنِ زالوها کارِ چه کسیست یا نه. این همان لحظهایست که برای مخاطب آیندهی پسربچه را روشن میکند. هم آیندهی او را و هم رابطه با پدرش را. رابطهای که در سرتاسرِ فیلم مخدوش بوده و فقط چند دقیقهی پیش پدر او را مقابلِ خود ایستانده و به او گفته حرفهایش را به پدرش بزند. پسربچه امّا تصمیمِ خودش را میگیرد. بدونِ زدنِ حرفی از پلّهها بالا میرود و خودش را به برفها میسپارد ــ شاید سپیدیِ برف بتواند سیاهیِ این گناه را پاک کند.
«آستیگمات»، پشتِ همهی بالاوپایینهای فیلمنامهایاش، درنهایت دربارهی همین پسربچه است. دربارهی سه نسل از یک خاندان است. پدربزرگ، پدر، و پسربچه. ادامهی آنها را در یکدیگر جستوجو میکند. فیلمنامه پیکرهی اصلیاش را بر پایهی یک تمِ مشترک بنا میکند: برقراریِ رابطه. پدر (با بازیِ مصطفا کیایی) میخواهد مادرِ بچه (با بازیِ باران کوثری) را برگردانَد. مادربزرگ (با بازیِ مهتاب نصیرپور) میخواهد دوباره ازدواج کند. این میان، پدر قصد دارد تا رابطهی پدربزرگ (با بازیِ سیامک صفری) با مادربزرگ را دوباره سروسامان دهد تا خانه از دستشان خارج نشود. ولی مهمترین رابطهی درونِ فیلم رابطهی پسربچه با معلّم (با بازیِ نیکی کریمی) است. هر چهار رابطهای که فیلم همزمان به آنها میپردازد پیشتر ویران شدهاند یا بعدتر ویران میشوند. انگار هیچ چیزی به سامان نخواهد رسید. این بهساماننرسیدن را میشود در پلانِ ابتداییِ فیلم هم دید. در صحنهای که همه واردِ خانه میشوند و میفهمند فرامرز مُرده و حالا باید خانه را تحویل بدهند. ولی شاید این فقط ظاهرِ ماجراست. پایانِ فیلم برف میبارد. و این برف میتواند بیشتر از همهچیز نشان از نوعی رستگاری باشد. آرامشی که لااقل به شخصیتهای فیلم دست میدهد. «آستیگمات» دربارهی پسربچه است، مطالعهایست بر وضعیتِ نابهسامانِ او. پدرومادری جداشده، پدری بیکار، پدربزرگ و مادربزرگی جداشده، و محیطی پُرازدعوا. این کمبودِ مِهر را پسربچه میخواهد به شیوهی خودش جبران کند و همهی ماجراهای فیلم از همینجا شروع میشوند و در همینجا خاتمه مییابند.
روندِ روایت در فیلمنامه فوقالعاده طرّاحی شدهاست. فیلمنامه استراتژیِ دایرهگونهای دارد. از آخر شروع میشود و دوباره به نقطهی اوّلش برمیگردد. این میان، شیوهی فاششدنِ جزئیات در فیلمنامه ستودنیست. همهی خُردهروایتهای درونِ فیلم فکرشده و باچفتوبست کار میکنند. اوّل شمّهای جزئی ازشان نمایش داده میشود و بعد، با اضافهشدنِ این جزئیات در طیّ دو تا سه صحنه، هر روایت کامل میشود. تقریبن همهی داستانهای فرعیِ فیلمنامه به همین صورت کارگذاری شدهاند و همگیِ آنها هم در نامهی عاشقانهی پسربچه به معلّمش به همدیگر میرسند. حلقهی مفقوده درواقع همینجاست و تکّهی بامزهاش هم این است که این حلقهی مفقوده در فیلم هم شمایلِ یک حلقه را دارد: حلقهی عروسیِ مادر، که معلوم میشود پسربچه آن را دزدیده بودهاست.
کارگردانیِ فیلم امّا حرفِ تازهای ــ بهقدرِ فیلمنامهاش ــ ندارد و حتا میشود تخطّیهایی از اصولِ کلاسیک را هم در آن ردیابی کرد. البته که فیلم را در کلّیت میتوان ادامهی جریانی دانست که با «جداییِ نادر از سیمین» در سینمای ایران بهراه افتاد و میتوان آن را رئالیسمِ پسافرهادی نام گذاشت. صحنههای پُرازدعوا و عصبیگریهای بعضنافراطی دو نمونه از اثراتِ این پدیدهاند. صحنههایی در فیلم را میتوان ادای دینِ مستقیمی به سینمای فرهادی دانست. مثلِ صحنهی کوتاهِ روی پشتبام، که یادآورِ «فروشنده» است. امّا در پسِ همهی اینها، «آستیگمات» سرفراز و بلند روی پاهای خودش میایستد و حرفهای خودش را میزند.