جستجو در سایت

1396/02/17 00:00

لاک قرمز؛ فاصله‌های رنگین

لاک قرمز؛ فاصله‌های رنگین

سید جمال سیدحاتمی آن‌قدر سریع حرف دلش را می‌زند که تا به‌خود می‌آیید، فیلم تمام شده است؛ اما آن‌را طوری تمام نمی‌کند که مجبور شوید باقی ماجرا را در ذهن خود به‌شکل احتمالی بسازید و به‌عبارتی، پایان بازش آن‌قدر بسته هست که مخاطب، سردرگم رها نشود. «لاک قرمز» روایت دوروی سکه‌ زندگی آدم‌هاست که نبود اندکی شانس برای چرخیدن به‌سمت دلخواه‌شان، آنها را از آنچه می‌خواهند باشند، بسیار دور می‌کند و تبدیل می‌شوند به آنچه که باید باشند. درواقع،‌ جبر بایدهای پی‌درپی در فیلمی با زمانی کوتاه در نگاه اول می‌تواند مخاطب را دلزده کند و او را به این فکر بیندازد که این فیلم هم مانند بسیاری دیگر از آثار باب‌شده در این‌روزها، می‌خواهد عمق تباهی را دستاویز جذب احساسات مخاطب کند؛ اما اگر کمی صبور باشید و خرده‌روایت‌ها را به‌هم بچسبانید، خواهید دید که این دردهای دنباله‌دار تنها برای تحریک غدد اشکی تماشاگر نیستند و قرار نیست با هر شوک تازه، پازل بدبختی شخصیت محوری کار، کامل شود؛ بلکه تنها ملموس‌کردن این واقعیت است که زندگی همه ما بسته به لحظه‌های کوچکی‌ست که عنصر شانس هم به اندازه هر عامل خودخواسته و ناخواسته دیگری در این تغییرات، سهیم و دخیل است. همین شانس است که فاصله‌ها را می‌سازد و گاهی این فاصله‌ها آن‌قدر باریک و ظریف هستند که احتمال این‌سو یا آن‌سوی بدبختی قرارگرفتن، باورکردنی نیست؛ و درست زمانی که حس می‌کنید از این بدتر نخواهد شد، اتفاقی تازه، ‌رنگی تازه از بدبختی را به شما نشان خواهد داد. سلسله‌حوادث تلخ فیلم،‌ نماینده خوبی از این تفکر است که در زنجیره حوادثی که انتظارشان را نمی‌کشید، شما چگونه مرد میدان خواهید ماند؟ اینجای زندگی‌ست که نقش قالبی آدم‌ها عوض می‌شود و دیگر آن کلیشه‌های ذهنی و همیشگی جواب نمی‌دهند؛ این شرایط واقعی‌ست که شخصیت پنهان آدم‌ها را بیرون می‌کشد؛ وگرنه آن‌کسی که در این هجوم درد و خستگی باید تاب می‌آورد، مادر بود نه اکرم! یادتان هست در سکانسی از فیلم که مادر می‌خواهد اکرم را به شهرستان بفرستد، روند داستان، ما را به این قضاوت اشتباه می‌اندازد که اکرم فرار کرده اما می‌بینیم که او به خانه بازگشته است؟ همین چرخش قالبی درباره نقش‌های کلیشه‌ای زمانی نمود می‌یابد که مادر از خانه می‌گریزد و درست در روزهایی که اکرم از دل جبر شرایط، «زن» بارمی‌آید، مادرش روی تخت بیمارستان دگردیسی به‌سمت «کودکی» بی‌اراده را تجربه کرده است. نویسنده و کارگردان به‌خوبی این تکه‌‌روایت‌ها را به‌هم می‌چسبانند و در روایت‌کردن بی‌وقفه‌بودن سیر حوادث، کو‌تاه‌بودن فاصله ازاین‌رو به آن‌روشدن آدم‌ها و شرایط را عینیت می‌بخشند. این کوتاهی فاصله حال خوب به حال بد، بارها در فیلم خودنمایی می‌کند. برای مثال، کوتاهی سقف آرزوهای اکرم در صحبت با دوستش درباره زدن لاک قرمز و به‌همین‌میزان، کوتاهی مسیر سقوط پدرش از بام خانه که همین دلخوشی ساده را هم به‌سرعت، از او می‌گیرد؛ در صحنه مراسم عزاداری به او گفته می‌شود بهتر است با چند عدد قند، لاک را از روی ناخن‌هایش پاک کند. رنگ‌باختن آرزوهای اکرم زمانی کامل می‌شود که او به‌جای تن کردن لباس عروس مادرش،‌از آن برای عروسک‌ها تن‌پوشی تازه می‌سازد و با لاک قرمز، لب‌های‌شان را رنگ می‌کند تا ببینیم گاه فاصله خواسته و نیاز آدم‌ها چقدر کوتاه و در عین حال دور است. فراموش نکنیم چندصحنه قبل‌تر زن همسایه لباس عروس را که از آنها عاریه گرفته بود، با ادعای اینکه بعداز فوت پدر اکرم می‌تواند برای دخترش بدشگون باشد، پس می‌آورد؛ حال این نماد «مرگ» می‌خواهد ناجی «زندگی» اکرم و اعضای باقی‌مانده خانوده‌اش باشد! وقتی در سکانس پایانی، اکرم، عروسک به‌‌‌دست در خیابان قدم برمی‌دارد و دختری در سن‌وسال او مقابلش در پیاده‌رو می‌پیچد و چند قدمی در کادر او را دنبال می‌‌کنیم، سرنوشت‌سازبودن لحظات زندگی بیشتر جلوه می‌کند؛ اکرم هم تا چندروزپیش یک دختر دبیرستانی بود که با لباس فرم مدرسه در همین ساعت راهی محل تحصیلش می‌شد و حالا با چرخش قضا و قدر، یکی از لباس‌های مادرش را به تن کرده است... هشدار خوبی به مخاطب که «ناکامی» همین‌قدر به ما نزدیک است. وقتی در یکی از آخرین صحنه‌های فیلم، او با نگاهی شاید آمیخته به حسرت، عروس‌شدن دختر همسایه را می‌بیند و در خانه را می‌بندد، می‌بینیم که نزدیک‌بودن مرزهای زندگی ما به‌هم، ضامن نزدیک‌بودن ما به آرزوهای‌مان نیست و چقدر فاصله، در رسیدن‌ها و نرسیدن‌هاست. فاصله یعنی هرشب، پشت هر دری که بسته می‌شود، آرزویی جان می‌گیرد یا جان می‌دهد و قرمزی «لاک» استعاره‌ای خوب از اشتیاقی‌‌ست که رنگ خطر می‌گیرد؛ ولو آن بالاها باشیم؛ در اوج‌بودن همیشه زیبا نیست؛ مانند اکرم روی چرخ‌وفلک در اوج؛ ‌در اوج بدبختی!