«بُرِش هایی از زندگی»

«داره صبح میشه» طرح اولیه ی بدی ندارد. ایده ی اولیه ی هر یک از روایت هایش نو و جذابند و می توانند آغازگر روایتی متفاوت باشند. فیلمنامه نویس سعی می کند به دنیای آدم های مختلفی سرک بکشد که در ظاهر ربطی به هم ندارند اما پیشروی تدریجی داستان و ارتباطات جالبی که بین این شخصیت ها پیدا می شود درواقع قرار است نقاط عطف درام باشند و بخش هایی که منجر به تحسین مخاطب می گردند، اما آن اتفاقی که پیش بینی می شد برای فیلم نمی افتد و برخورد مخاطب با فیلم نه آنچنان تحسین آمیز است و نه نکوهشگرانه. دلیل این بلاتکلیفی، بهره نجستن از ظرفیت های داستانی بالقوه ی فصل های آغازین فیلمنامه است که فیلمنامه نویس نتوانسته آن ها را به خوبی به اجرا درآورد و از آنها بهره ای هوشمندانه ببرد. به بیانی دیگر، فیلم بی کشش استارت می خورد و نوعی سکون و بی اتفاقی در بخش های مربوط به معرفی و تبیین شخصیت ها و گذشته شان وجود دارد که باعث می شود قوت نیمه ابتدایی فیلم با نیمه دومش برابری نکند و همین نابرابری است که کار را برای مخاطب آن قدر که باید خاص و متفاوت جلوه نمی دهد. نگارنده کاملاً بر این امر واقف است که دادن آن بخش های مهم از اطلاعات به مخاطب که به مثابه ی افشای راز و آشکار شدن حقایق اند درواقع عنصر گره گشایی و حل و فصل درام است و نمی تواند جایی غیر از بخش های کنونی قرار گیرد اما آنچه فیلمنامه از آن لطمه می خورد دیگر عناصر درام است. آن ها، آن قدر که باید بارور نشده اند که آن غافلگیری های عجیب در سکانس های پایانی مربوط به هر روایت (مثل افشای نابارور بودنِ مهری، خیانت استاد به بیتا، دروغ های لیلا و ماجرای دخترش و ...) بتوانند محصول چنین داده هایی باشند. درواقع فیلمساز شما را به روایت هایی معمولی رو به رو می کند که محصول ایده ای ناب اند و سکانسهای نهایی درخشانی دارند اما بخشهایی دیگر آن ها آنچنان تأثیرگذار و قوی از آب درنیامده.
مشکل عدم انسجام روایت و نگارش فیلمنامه بر مبنای پاره ای از ایده های نامرتبط یکی از معضلات این روزهای فیلم هاییست که می خواهند متفاوت باشند و از الگوی روایت های کلاسیک فاصله بگیرند، اما خوشبختانه «داره صبح میشه» از این ضعف بزرگ در امان مانده و علیرغم تعدد شخصیت ها و تعدد رویدادهایش توانسته است زنجیرهای ارتباطی روایت های مختلفش را با یکدیگر حفظ کند. یکی از محاسن فیلمنامه ی «داره صبح میشه» یکسانیِ لحن و مضمون همه ی (به اصطلاح) اپیزودهای آن است که در عین تفاوت های ظاهری در داستانِ هر روایت و دنیای متفاوت شخصیت هایشان آن ها را به شکل غیرمستقیم با هم مرتبط می سازد تا در نهایت ارتباط های زیرلایه ای و پنهان آن ها در سکانس های فینال هر بخش توی ذوق مخاطب نزند و باورناپذیر نباشد. عنصر «نوستالژی» و «گذشته» که اتفاقاً از عناصر محبوبِ خود من هم می باشند نقشی پررنگ در یکایک روایت ها دارد. چه بیتا (رویا نونهالی) که سال ها عاشقانه در کنار استاد زندگی کرده و حالا به این عشق و به این سبک زندگی شک دارد و چه علی (بابک کریمی) که گذشته ای پررمز و راز را سال ها از فرزندان و نوه اش مخفی کرده است و چه در روایتِ لیلا (رعنا آزادی ور) و امیر (مهدی احمدی) اهمیتِ «گذشته» و رویدادهای آن بر زندگی آن ها نقشی پررنگ و اساسی دارد. شخصیت های اصلی در هر روایت، گویا چیزی برای افشا کردن دارند که همین گره گشایی ها ارتباط میان روایت ها را با یک دیگر مشخص می کند. یکی دیگر از اتفاق های خوب فیلم، همپا پیش رفتن روایت هاست. همان قدر که گره های داستان ها تا حدی دیر اتفاق می افتند و آن قدر که باید پرجان و قوی نیستند، به همان میزان هم، این گره ها به موازات هم افکنده می شوند و فیلمساز در روایتگری، ماهرانه عمل می کند. اما ایرادی که بر فیلم وارد است، هم قوا نبودن روایت ها به لحاظ اجرایی است. درواقع نظمی که در چینش روایت ها در فیلمنامه اثر به کار رفته را در اجرا نمی بینیم و این شاید از معدود فیلمهای سینمای ایران باشد که برعکس مابقی آن ها ضربه ی اصلی را نه از فیلمنامه (به معنای رعایت چارچوب های کلی) بلکه از اجرا می خورد. برخی روایت ها چه به لحاظ میزانسن و چه به لحاظ بازی ها بسیار چشمگیرتر و تاأثیرگذارتر از روایت های دیگرند که در این مسئله عوامل مختلفی دخیل اند. در هر حال، فیلم، پربازیگر و پرلوکیشن است و می توان گفت ساخت و پرداختِ هر روایت به اندازه ی یک فیلم کوتاه انرژی و زمان برده است پس نمی توان چنین مسائلی را در ناهمگون شدن روایت های مختلف کار نادیده گرفت اما به هر رو، یکسان نبودن مهارت های بازیگری بازیگران انتخابیِ کارگردان شاید یکی از اصلی ترین دلایل این ضعف باشد. مثلاً یکی از برگ برنده های روایتِ بیتا و استاد، رویا نونهالی است؛ حضور درخشان او منجر می شود حضور ضعیف تر ایرج شهزادی را به عنوان پارتنر اصلی اش و دیگر بازیگران این اپیزود که بازی هایی تصنعی دارند را نادیده بگیریم. به عبارتی نونهالی با حضورش این روایت را به تسخیر خود درمی آورد و آن را به یکی از باورپذیرترین و عاشقانه ترین روایت های فیلم مبدل می سازد. در سکانس مربوط به علی و مهری، بازی بازیگر زنِ جوان در سایه ی حضور حرفه ای بابک کریمی و فریبا جدیکار قرار می گیرد. در روایت مربوط به امیر و لیلا، شاید به دلیل بازی های نه چندان تأثیرگذار دو بازیگر اصلی، مخاطب آن قدر که باید به وجد نمی آید. شاید تنها نقطه ی درخشان این روایت (به استثنای داستان گیرا و همسو با کل فیلم) حضور قویِ حمیرا نونهالی در نقش ماهبانو باشد که همانند خواهرش بازی بسیار خوبی دارد.
یلدا جلبی تلاشش برای پویایی کار و شکستن سکون جاری در آن را با بهره گیری از قاب های بسته تکمیل می کند. شاید یکی دیگر از علل بهره گیری فیلمساز از نماهای نزدیک و قاب های بسته، نزدیک شدن مخاطب به دنیای درونی شخصیت ها باشد. «داره صبح میشه» را می توان فیلمی شخصیت محور دانست و هدفش نمایش پیوندی ناگسستنی میانِ آدم هاییست که به قولِ لیلا همه در یک شهر زندگی می کنند و مثل هم اند. هر یک از شخصیت های فیلم در گوشه ای از شهر بزرگ تهران، رویدادی را از سر می گذرانند که خواه ناخواه وام گرفته از زندگی دیگریست یا قرار است بر آن تأثیری بگذارد. دیدار اتفاقی زن و شوهری از هم جدا شده پس از ده سال، افشای رازی از یک عشقِ احتمالاً شکست خورده پس از ده سال، افشای رازی از دوران کودکی در شب ازدواج پس از ده سال و ... همه و همه اتفاقاتی اند که در ظاهر بی ارتباط با هم و در باطن کاملاً به هم مرتبطند.
جبلی در فیلمش از موسیقی استفاده مناسب و بجایی می کند. موسیقی به میزانی مطلوب و نه اغراق شده در فیلم پراکنده می شود و فیلمساز از استفاده ی غیرحرفه ای و افراطی از آن به منظور ایجاد بار عاطفی در فیلم خودداری می کند. به جای استفاده از موسیقی متن، در بسیاری از سکانسها، نوایی از موسیقی صحنه به گوش می رسد که مرتبط با درونِ آن شخصیت خاص است. مثلاً در خانه ی علی، موسیقی سنتی شنیده می شود که نشانگر علاقه، ذائقه و گذشته ی اوست.
همان طور که گفته شد «داره صبح میشه» فیلمی معمولی است و این معمولی بودن باعث می شود که نشود آن را قاطعانه دوست داشت و یا نسبت به آن احساس بدی پیدا کرد. فیلم کاری قابل قبول است که شاید آنچنان هم دوست داشتنی نباشد. به عنوان مثال فیلم «صداها» به کارگردانی فرزاد مؤتمن را شاید بتوان یکی از شبیه ترین فیلم ها به اثر مورد نقد دانست که در سالهای پایانی دهه 80 ساخته و اکران شد.
در «داره صبح میشه» نوعی شاعرانگی به چشم می خورد، شاعرانگی نه به معنای باورناپذیری یا فاصله داشتن فیلم از فضای رئال بلکه شاید نوعی بورژوآزی خفیف که به عقیده ی نگارنده ایرادی هم ندارد و اتفاقاً با بافت و جنس فیلم همخوان است. طبقه اجتماعی که فیلمساز به سراغشان رفته، طبقه ای خاص اند. درفیلم شخص یا خانواده ای را نمی بینیم که متعلق به اقشار ضعیف یا حتا متوسط جامعه باشد و همه به نحوی جزو اقشار بالا یا رو به بالا به حساب می آیند که غمشان چیزی جز غم نان است. البته اقتضای فیلم هم همین است. اصلاً تفاوت فیلمی مثل «داره صبح میشه» با نمونه هایی همچون «قصه ها» یا «چهارشنبه نوزده اردیبهشت» همین است که فیلم قرار نیست یک معضل همگانی اجتماعی را به چالش بکشد یا دست به تحلیل و انتقاد از مسئله ای بزند که مربوط به تمام مردم جامعه است. فیلم فقط بُرِش هایی از چند زندگی ست که در کنار هم چیده شده اند تا پازلی نیمه تمام را تکمیل کنند و لحظاتی خاص از زندگی هایی خاص را ثبت. از یاد نبریم که فیلم همیشه نباید مانیفست صادر کند، پیامی را منتقل سازد و یا درسی به جامعه بدهد؛ بلکه گاهی هم فیلم فقط تصویرگر است و هنرش همین است که کارش را به خوبی انجام دهد و یلدا جبلی علی رغم تمام کاستی های فیلمنامه و برخی ناهمگونی ها خصوصاً در بازی ها، توانسته است فیلمی آبرومند و شریف را به عنوان فیلم اول خود روی اکران ببرد.