یادگاری بینقص
کریستوفر نولان بهدلیل سینمای همواره در اوجش مورد تمجید قرار میگیرد و اگرچه تا به اینجا، به دور از تاثیرپذیری از نظرات دیگران، «اوپنهایمر» بهترین اثر این کارگردان در کارنامه سینماییاش است اما به شخصه سلیقهمند باید بگویم که «تلقین» از فراموش نشدنیهای لیست سینمایی من است. «اوپنهایمر» را با کیفیت پردهای دیدم و هزاربار آرزو کردم ای کاش در سینما بودم. فیلمی که برای مدیوم سینما ساخته شده و قبل از اینکه حرکتهای دوربین: لوپها، تِرَکها و مشخصا کلوزآپها را اشاره کنم عمق میدان کاربرد عجیبی در این اثر نولان دارد. فیلم همهچیزش درجه یک است. موسیقی، بازیگرفتنها، سناریو و دکوپاژها. فیلمی که برای هنرجویان این هنر قطعا و بدون شک یک کلاس سینمایی است. اما اگر منصفانه باشیم و فیلم را با محوریت قصه و داستان موشکافی کنیم به این مهم برمیخوریم که فیلمنامه نویس سعی دارد با استفاده از تداعی خاطرات غیرواقع یک جنگ جهانی را پیشبینی کند که اکنون به عنوان یک واقعه تاریخی گذشته از آن یاد میشود.
*بمب
اصلا برای نولان مهم نیست که «اوپنهایمر» یا هرکس دیگری چه فرد مرموزی بوده مهم آن است که چند نشانه وطنپرستانه که ذهنیت کارگردان را بروز میدهد در فیلم یافت میشود. این که در سکانسهای افتتاحیه فیلم میبیینیم که جمعی از شخصیت داستان میپرسند که: چرا برای تحصیلاتت وطن را ترک کردی و... بیننده را برای تماشای یک فیلم وطنپرستانه آماده میکند. من بارها در یادداشتهای خود به این مهم اشاره کردهام که همانطوری که تورگنیف در ابتدای رمان «رودین» اشاره میکند که: هنرمند بدون وطن هیچ شخصیت و هویتی ندارد؛ میتوان این هویت و هویت بخشی را به شخصیت فیلم در اثر نولان دید. کارگردان سعی نمیکند بیوگرافی کسی را بسازد که با ساخت بمب هیدروژنی مخالف بوده بلکه فیلمنامه نویس بر کمونیست بودن او است. قصه سوار بر امواج نت و موسیقی متن است. گویی گورانسون و نولان در یک زمان ایده و احساس فیلم را دریافت کردهاند. بتدریج که فیلم پیش میرود ساختار نظاممند آن ماهیت درام را زیر سوال خواهد برد. همانطوری که در یک مصاحبه نولان ادعا کرده بود که بهترین فیلم پل توماس اندرسن «خونبه پا خواهد شد» است؛ تلاش او برای نمایش آنکه چگونه یک نابغه کمونیست ناخواسته میتواند خون بهپا کند قابل توجه است. مسئلهای که با سینمای نولان دارم، که البته سلیقهای است، حرکتهای دوربین است که در جاهایی میتوانستند ثابت باشند. در کتاب «تصویرها» برگمن به این نکته اشاره میکند که یکی از منتقدان او به او گفته که: چرا همواره دوربینات ثابت است و چرا گاهی از حرکت عقب افتاده زوم را استفاده میکنی و...، حس زیباشناسی بیننده از کشف و شهودی در هر دو حالت به تلقین یک احساس چرخش میکند. نه به آن بینمکی که گاهی از ثبات در تصویرهای برگمن خسته میشوی و نه به این شوری شوری که سرگیجه میگیری از تذکار و حرکت مداوم دوربین. اگرچه این بحث یک مقوله کاملا رفتاری و سلیقهای است اما نمیتوان به بهانهی خواستگاه زیباشناسی فردی خواستگاه هرمونوتیک و مخاطب را از زیباشناسی حذف کرد.
*داستان
همکاری ریتمیک گورانسون و نولان در تنت آیا باعث ایجاد ایده اولیه «اوپنهایمر» شده است؟ اگر واقعا اینگونه باشد که این همکاری و ذائقه همسان میتواند هر ایدهای را پردازش کند؟ آنچه که «اوپنهایمر» را به اثری نامیرا در کارنامه نولان تبدیل میکند قصه پردازی مواج است. اشارهای داشته باشم به درسی که نولان از «دانکرک» گرفته و فکر میکنم فیلم آزمون و خطایی برای ساخت فیلمهای بعدی او بوده. «دانکرک» علاوهبر اینکه یک عقبنشینی بد از سوی نولان بود سکوت قصه در مواجهه با موسیقی یکی از عوامل بازدارنده برای فهمیده شدن فیلم بود اما مشخصا در «اوپنهایمر» قصه به مراتب دست برتر از موسیقی را دارد و اگر چه موسیقی همچنان هیجانانگیز است اما این قصه است که مدام از سوی تماشاگر مورد تعقیب قرار میگیرد. در نظر بگیرید هنگامی که پاواروتی میخواند موسیقی کجای آوای او است؟ فیلم مورد بحث چنین ظرفیتی را دارد. داستان باردیگر ثابت میکند مهمترین اصل برای یک هنر نمایشی است. هنری که داستان برای گفتن نداشته باشد در واقع چیزی برای از دست دادن ندارد. سینمای نولان با دوربین آیمکس در «اوپنهایمر» اگرچه متهم به نژادپرستی میشود اما همچنان جهانشمولی و بازدارندگی خود را دارد. فیلم را نمیتوان با آثار تماما سرگرم کننده مارول و دی سی و حتی فیلم پرهزینه «باربی» مقایسه کرد اما میتوان به تنوع داستان در سینمای هالیوود اشاره داشت که این صنعت چگونه توانایی سرگرم کردن همه سلیقهها در همه فرهنگها را بدون قضاوت و با تزریق آنچه میخواهد دارد. نولان همه تجربه و آموختههایش از سینما را در «اوپنهایمر» گذاشته و همچنان منِ بیننده حسرت آن را میخورم که چرا نمیتوانم فیلم را در سینما ببینم و باید به لطفا دوستان در سایت «سلام سینما» کیفیت پردهای آن را در ابعاد مانیتور کوچک خود نظارهگر باشم.
علی رفیعی وردنجانی