ماجرای خطرناک

پایانبندی فیلم است که همه چیز را هویدا میسازد. اگر برادر متعصب و عصبانیِ داستان ماشه را بکشد، مخاطب از خودیها دلچرکین میشود و حتی منزجر؛ پس ماشه را نمیکشد، زن – که گویا در تمام ماجرا قربانی بوده - میگریزد و همسر نیز چهرهاش الکن است و نزار؛ مخاطب این وسط خیالش راحت میشود و نفس عمیقی میکشد چرا پایان دو ساعت خشونت و عصبیت با چند قطره اشک و بخششی الکن جمع میشود، پس باید آفرین گفت به خشونت و عصبیتی که ته آن به میهن و خانوادهدوستی ختم میشود؟ پایان همهکس فریب فیلم است که اتفاقا محل مناقشه را باز میکند؛ ماجرای این نیمروز میکوشد تا رد خونِ خشونت را به وطنپرستی و غیرت گره بزند اما ماحصل سراسر تناقض است و حتی بعضا بلاهت؛ چنان که فیلم مرز میان آشوب و نفرت را با غیرت گم میکند و دستش رو میشود که چقدر به خشونت سمپاتی دارد.صادق از ماجرای دیروز تا کنون ظاهرا هوشمندتر شده و جدیتر اما انسانیتش این وسط فدا شده، به قول خودش «تحلیل» میکند – کدام تحلیل؟ - مدام غر میزند و آزار میدهد، یکی خودش را دو تا دیگران را. برای باحال شدن هرچه بیشتر این جدیت و خفنبودگی – قلابی – عینک دودی میزند، دست بر کاپوت ماشین میگذارد و لبخند میزند. ما با یک مامور امنیتی ایرانی طرفیم یا یک تیپ کپی شده از فیلمهای هالیوودی؟ کسی که از شهادت نیروهایش و شکست عملیاتش خم به ابرو نمیآورد که هیچ، از زمین و زمان طلبکار هم هست قطعا ایرانی نیست و مخاطب وطنی نیز او را باور نمیکند.کمال هم که اصلا اوج ترکیب بلاهت و خشونت است؛ پیشتر اگر خشن بود و مرد عمل، اینجا دیوانهای است که زنجیر پاره کرده. غیرت میفهمد اما انتقام و خواهرکشی را ترجیح میدهد، شعار وطنپرستی میدهد اما روی خودیها اسلحه میکشد و لوچهی رئیسش – رفیق پیشکش – را فشار میدهد. اصلا اینها به کنار، چطور فردای شهادت همرزمش در عملیات، در قهوهخانه غذا را دو لپی میبلعد؟ یا وسط جنازههای دشمن دنبال نان میگردد؟ عاشق آن تکهای شدم که نام کرمانشاه را هم برنمیتابد! اگر با چنین عصبیت و بلاهتی همراه شدید، جسارتا به عقل خودتان شک کنید! این که نه وطن میفهمد، نه غیرت و نه سلسلهمراتب، فقط مزهپرانی میکند و تخمه میشکند! چنین جانوری کجای خشونتش جذاب و سمپاتیک است؟سیما تنها شخصیت قصه است که ظاهرا این وسط قربانی است، هم از جانب دشمن و هم از جانب خودیهای به قول خودش مرتجع اما؛ وقتی زن و بچه را جلوی چشمانش میکشند، میگوید که برای آینده بچه خودش تن به چنین کاری داده و دوربین لرزان نیز او را در ته قاب و دزدکی نشان میدهد، عاجز از اینکه واکنش این زن به چنین جنایتی چیست و اگر قربانی خشونت است – که نیست – نسبتش با خشونت چیست؟ اگر از دل دشمن بیرون میزند نه از سر آگاهی و تحول – که نمیبینیم - بلکه بر سر رسیدن به بچهاش این کار را میکند. پس سیما قربانیِ چیزی نیست، تنها دلتنگ بچهای است که آن نیز الکن و نمایشی است و جز یک سکانس در اواخر فیلم، هیچ نمودی از مادرانگی در او نمیبینیم.بنابراین فیلم را از هر طرف که پی بگیریم، خشونتی بیرون میزند که نه مرز دارد و نه تعریف، فاصلهی فیلم با آن نامعین است و بیدغدغه، نمیشود با آن همراه شد. خشونت در جدیتی که حس ندارد و نمایشی است، خشوت غیرتی که با دیوانگی و بلاهت مرزی ندارد و یک قربانی خشونت که نسبتش با دوست و دشمن الکن است. فرقی هم ندارد این خشونت برای جذاببیت خودیها باشد و مزهپرانی یا مجازات و دلخنکی از نمایاندن دست و پای قطع شدهی دشمن. متریال فیلمساز عزیز تماما روی خشونت استوار است اما نسبت با آن کجاست؟ دوربین در پایان فیلم در نمایی دور رها میشود و چه دارد برای گفتن؟ جز آنکه دو ساعت خشونت بود اما جز برای جذابیت؟ و باحال بودن؟ چه نیمروز و ماجرایی جز سمپاتیک ساختن و عادیسازی خشونت؟ رد خون نه تنها از نظر ساختار سینمایی فیلم بدی است، بلکه در نمایاندن خشونتی بیمسئله و بیفاصله، خطرناک نیز هست. خشونتش کاملا کالایی، هالیوودی و مبتذل است. تنها فرقش با سینمای تارنتینو این است که خشونت تارنتینو عامدانه به سمت کمدی میرود و شعار میهنپرستی و غیرت نمیدهد اما سینمای مهدویان خشونت را به غیرت و وطنپرستی هم وصله میکند – که چقدر خطرناک است - و کمدیاش چون از سر نابلدی میآید، مرز بلاهت را رد میکند.