به یادماندنی ترین پایان فیلم ها
اختصاصی سلام سینما- بعضی فیلم ها وقتی تمام می شوند احساس غم، شادی، خشم یا حیرت را تا مدتی در بیننده نگه می دارند. پایان فیلم می تواند به بیننده حس رضایت بدهد یا برعکس، او را وادارد، چیزی به سمت صفحه نمایش پرت کند! یک تصویر، یک دیالوگ یا یک جمله می تواند یک فیلم را برای همیشه در ذهن بینندهاش ماندگار کند. مثلا پایان فیلم «مه» The Mist تا مدت ها بیننده را متحیر می کند. (خطر لو رفتن پایان فیلم) اینکه پدری برای نجات جان پسر خردسالش از بیگانگان، درست زمانی که کاملا احساس ناامیدی می کند، تصمیم می گیرد اول او و بعد خودش را بکشد. به پسرش و دیگر همراهانش شلیک می کند اما وقتی نوبت به خودش می رسد تفنگش کار نمی کند؛ او فریادزنان به بیرون از اتومبیلش می رود اما در همان لحظه نیروهای کمکی و کامیون هایی پر از بازماندگان از جلوی او عبور می کنند. اینکه آن مرد تمام تلاشش را می کند تا پسرش را زنده نگه دارد و در نهایت به دست خودش او را می کشد، آن هم درست چند لحظه قبل از رسیدن کمک، تصویری است که هیچگاه از ذهن بیننده بیرون نمی رود.
البته شایان ذکر است، برداشت هرکس از یک پایان خوب با دیگری متفاوت است، بنابراین 10 مورد از به یادماندنی ترین پایان فیلم ها را که در فهرست های گوناگون نام آن ها ذکر شده است، به انتخاب سلام سینما مرور می کنیم.
**خطر لو رفتن داستان فیلم ها**
بر باد رفته/ (Gone with the Wind (1939-«فردا روز دیگری است»
بعد از فراز و نشیب های جنگ داخلی، بالاخره «رت» از «اسکارلت» تقاضای ازدواج می کند و آنها بالاخره ازدواج می کنند اما اسکارلت که هنوز دل در گرو «اشلی» دارد، «رت» را از خودش دلسرد می کند. بعد از مرگ دختر خردسالشان، رت، اسکارلت را ترک می کند. هنگام رفتنش در حالی که اسکارلت گریان از او تقاضا می کند بماند می گوید: «اگر تو بروی من چکار کنم؟ کجا بمانم؟ و رت در پاسخ می گوید: «صادقانه بگویم عزیزم، اصلا برایم مهم نیست.» در صحنه آخر فیلم، اسکارت که هنوز امید به بازگشت عشقش دارد، خیره به افق ایستاده و می گوید: «فردا روز دیگری است.»
کازابلانکا/(Casablanca (1942-«فکر می کنم این شروع یک دوستی جدید است»
بعد از حمله به پرل هاربر، کازابلانکا تبدیل به آخرین امید برای فرار مهاجران به آمریکا شده است. «ریک» که صاحب کافه شبانه ای در کازابلانکا است و کسب و کار خوبی دارد؛ شبی معشوقه سابقش «ایلسا» را دست در دست شوهرش در کافه می بیند. شوهر ایلسا، رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و نیروی های نازی به دنبالش هستند. ریک باید بین امنیت جانی و شغلی و عشقش یکی را انتخاب کند. او با کمک سروان رنو، ایلسا و شوهرش را با هواپیما به سوی امریکا فراری می دهد و برای این کار، جلوی چشمان رنو به یک افسر شلیک می کند. در صحنه پایانی فیلم زمانی که پلیس ها می رسند، رنو که تحت تاثیر از خودگذشتگی ریک برای عشقش قرار می گیرد؛ قتل سرگرد آلمانی بدست او را از دیگر افراد پلیس پنهان کرده و با ریک از کازابلانکا به جایی امن حرکت میکند و به او می گوید: « فکر می کنم این شروع یک دوستی جدید است»
مرد سوم/ (The Third Man (1949-بی اعتنایی آنا
مارتینز با اینکه می داند دوستش «لایم» زنده است؛ قصد دارد وین را ترک کند اما به درخواست سرگرد کالووی سری به بیمارستانی می زند که در آن کودکان مبتلا به مننژیت بستری هستند. لایم درمی یابد که این کودکان، قربانی قاچاق پنیسیلین لایم هستند. پس تصمیم می گیرد او را به پلیس تحویل دهد اما تنها به این شرط که پلیس مهاجرت، «آنا»-دوست دختر لایم-را به قسمت تحت حکومت شوروی نفرستد. در طی یک تعقیب و گریز، لایم یک افسر پلیس را می کشد و مارتینز با اسلحه آن افسر، به لایم شلیک می کند. در پایان فیلم، مارتینز برای بار دوم در مراسم خاکسپاری لایم شرکت می کند و هنگامی که در کنار خیابان ایستاده تا با «آنا» صحبت کند؛ آنا او را نادیده می گیرد و بی تفاوت از کنارش می گذرد.
بوچ کسیدی و ساندنس کید/ (Butch Cassidy and the Sundance Kid (1969-آتش...آتش...آتش
بعد از آنکه «بوچ کسیدی» و «ساندنس کید» چند بار اموال یک قطار را غارت می کنند، عده ای جایزه بگیر حرفه ای به دنبال آنها می افتند. آوازه سرقت های بوچ و هفت تیرکشی های ساندنس همه جا پیچیده است؛ پس تصمیم می گیرند به بولیوی بروند. اما در آنجا هم دوباره شروع به دزدی از بانک می کنند و بالاخره دوباره تحت تعقیب قرار می گیرند. در سکانس پایانی بوچ و ساندنس در محاصره ده ها سرباز در گوشه ای پناه گرفتند و حاضر نیستند تن به تسلیم دهند. آخرین سکانس با یک عکس از بوچ و ساندنس درست لحظه ای که با اسلحه بیرون می آیند تمام می شود. تصویر متوقف شده اما هنوز صداها به گوش می رسند. در میان صدای شلیک ها، صدایی می گوید: آتش...آتش...آتش
پدرخوانده/ (The Godfather (1972-«از من درمورد کارم نپرس»
دون کرلئونه بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته و سانتینو پسر بزرگش به طرز فجیعی کشته شده است و چون فردو برای اداره خانواده فرد ضعیفی است، مایکل، پسر کوچک خانواده که تا پیش از آن علاقه ای به کسب و کار مافیایی نداشت، پدرخوانده جدید می شود. مایکل برای تثبیت جایگاهش، تمام دشمنانش را ترور می کند و از قضا یکی از آنها همسر خواهرش است. در صحنه پایانی فیلم، کانی(خواهر مایکل) گریه کنان او را ملامت می کند و این در حالی است که همسر مایکل، «کی» که تا آن روز از همه چیز بی خبر بوده، آنجا حضور دارد. وقتی «کی» از مایکل می پرسد که آیا این ماجرا حقیقت دارد، در ابتدا او فریاد می کشد: «در مورد کارم از من سوال نکن» اما بعد به او اطمینان می دهد که این حرف و حدیث ها حقیقت ندارد. در نمای آخر، وقتی «کی» اتاق کار مایکل را ترک می کند از دور می بیند که افرادی در حال ادای احترام و بوسیدن دست مایکل هستند. به این معنا که مایکل، پدرخوانده جدید است.
محله چینی ها/(Chinatown (1974-بیخیال جیک! اینجا محله چینی هاست.
جیک گیتس، کارآگاه خصوصی، که در کلاف سردرگم عشق و خیانت خانواده مالوری به دام افتاده؛ سرانجام معما را حل می کند. اما حالا دلش برای خانم مالوری می سوزد که نه در خانه پدری و نه در زندگی زناشویی آرامش نداشته است. گیتس تصمیم می گیرد به او کمک کند اما در لحظات آخر و ورود ناپدری خانم مالوری، نقشه اش به هم می ریزد. در نمای آخر خانم مالوری دست دخترش (که به نوعی خواهرش هم هست) می گیرد و به دست ناپدری اش شلیک می کند و سوار بر اتومبیلش فرار می کند. اما به محض راه افتادن پلیس ها به سمت او شلیک می کنند و در نهایت صدای بوق ممتد اتومبیل و از حرکت ایستادنش و صدای جیغ و گریه دخترک نشان از مرگ خانم مالوری دارد. جیک گیتس ناراحت و مبهوت به جسد او نگاه می کند و بعد همکارانش سعی می کنند او را از محل دور کنند و همکارش برای تسلی دادن به او می گوید: «بیخیال جیک! اینجا محله چینی هاست.»
فهرست شیندلر/(Schindler's List (1993-کسی که جان یک نفر را نجات دهد، تمام دنیا را نجات داده است.
اسکار شینلر که تمام دارایی اش را در راه نجات جان یهودیان هزینه کرده در آخرین دیدارش با آنها گریه کنان می گوید: می توانستم افراد بیشتری را نجات دهم. چرا اتومبیلم را نگه داشتنم؟ می شد 10 نفر را نجات داد. یا این سنجاق سینه، با این یک نفر را میشد نجات داد. استرن(یکی از یهودیان) از او تشکر می کند و به او می گوید: «کسی ک جان یک نفر را نجات دهد، تمام دنیا را نجات داده است.» نمای پایان فیلم افراد فهرست شینلر را نشان می دهد که دست در دست هم به سوی شهری برای سکونت حرکت می کنند، سپس تصویر رنگی می شود و همان افراد را به همان صورت در زمان حال نشان می دهد که در حال نزدیک شدن به آرامگاه اسکار شینلر هستند. و تک به تک به او ادای احترام می کنند. این صحنه مسلما یکی از بهترین پایان بندی های نمادین در تاریخ سینما است.
هفت/(SE7EN (1993/توی جعبه چیه؟
قاتل زنجیره ای داستان، سرانجام با دستانی آغشته به خون به اداره پلیس می رود و خودش را تسلیم می کند. 5 قربانی او هرکدام یک گناه کبیره مرتکب شده بودند، با این حساب 2 قربانی دیگر باقی می مانند. او طی بازجویی به کارآگاه مایلز و سامرست که مسئول رسیدگی به پرونده او بودند می گوید که حاضر است جای قربانی را لو بدهد به شرطی که او را به محلی بیرون شهر ببرند. آنجا مرسوله ای پستی به دست سامرست می رسد در حالی که کمی آن طرف تر قاتل در حال تحریک مایلز است. قاتل به مایلز می گوید: من به زندگی تو حسادت می کردم و مرتکب گناه «حسادت» شدم. درون آن جعبه ای که سامرست باز کرد، سرِ تریسی، همسرت، است. او برای جان خودش و بچه توی شکمش التماس می کرد. سامرست در تلاش است مایلز را آرام کند اما نمی تواند. صحنه ماندگار این فیلم، تصویر بهت زده و خشمگین مایلز است که فریاد می زند: «تو جعبه چیه؟» و در نهایت با شلیک چندین گلوله، قاتل را از پا درمی آورد. مایلز، خودش آخرین قربانی است و گناه او «خشم» است.
در آخرین سکانس، مایلز دستگیر شده و در ماشین پلیس است و این جمله از همینگوی را با صدای سامرست می شنویم: «دنیا جای خوبی است، و ارزش جنگیدن دارد؛ من با قسمت دوم موافقم»
مظنونین همیشگی/(The Usual Suspects (1995-بهترین حقه شیطان این است که به دنیا ثابت کند وجود ندارد.
پلیس بالاخره داستان «وربال» را باور می کند و او را آزاد می کند. هنوز پلیس به سرنخ مهمی نرسیده است. در همین حین افسر کوجان در حالی که قهوه می نوشد و به اعترافات وربال فکر می کند، چشمش به برد اطلاعاتی روبه رویش می افتد. اسامی، مکان ها و حتی توصیف چهره افراد همگی برگرفته از اطلاعات روی برد هستند. کوجان تازه می فهمد که تمام مدت بازی خورده و لیوان قهوه از دستش می افتد و می شکند. حتی مارک ته لیوان هم یکی از اسامی است که وربال به پلیس داده است. صحنه آخر فیلم تماشایی است؛ کوجان دوان دوان به دنبال وربال است، وربال در حالی که پاهایش را روی زمین می کشد از اداره پلیس به آرامی دور می شود، تصویر «کایزر شوزه» خلافکار بزرگ در قالب فکسی به اداره پلیس می رسد که همان تصویر وربال است و در نهایت وربال را مشاهده می کنید که قامت صاف می کند و استوار به سمت اتومبیلی که برای نگه داشته می رود و سوار می شود و افسر پلیس حیرت زده اطرافش را می نگرد. و این جمله را می شنوید که: « بهترین حقه شیطان این است که به دنیا ثابت کند وجود ندارد.»
حس ششم/(The Sixth Sense (1999/من افرادی را می بینم که نمی دانند که مرده اند
مالکوم کرو، روانشناس کودک، یک شب در دستشویی خانه اش هدف شلیک مرد جوانی به نام وینسنت گری قرار می گیرد که سابقا بیمار او بوده است. وینسنت می گوید تو اصلا مرا باور نکردی و به من انگ توهمی بودن زدی. او بعد از شلیک به مالکوم خودش را می کشد. پاییز سال بعد مالکوم بیمار دیگری به نام «کول» را ملاقات می کند که معتقد است مرده ها را می بیند. مالکوم چون در پرونده «گری» شکست خورده و زندگی زناشویی اش متزلزل شده، در تلاش است به هر نحوی به کول کمک کند. کول در جایی از فیلم به مالکوم می گوید: «من افرادی را می بینم که نمی دانند که مرده اند» در آخر فیلم مالکوم در حال تماشای همسرش است که در خواب است که ناگهان می بیند حلقه ازدواجش از دست همسرش روی زمین می غلتد. تمام اتفاقات اخیر جلوی چشمش جرقه می زند و او متوجه می شود مرده است و تمام مدت که گمان می کرد همسرش او را نادیده می گیرد، در اشتباه بوده و دلیل اینکه کول در ابتدا از او فاصله می گرفته هم همین بوده است. کول از مرده ها می ترسید.