نقد فیلم غلام،شوریده یا سرخورده؟
"غلام" شوریده یا سرخورده؟!
سومین ساخته میترا تبریزیان اثری آشفته بدون قصه و ملال آور است که با قهرمان سرگردان خود، اوقات ناخوشایندی را برای مخاطب رقم میزند.
روایت خطی فیلم و سکانسهای طولانی و بدون هیجان فیلم بارها در طول فیلم این احساس را در بیننده ایجاد میکند که چرا بایستی تا آخر این فیلم را ببینم؟!
قاب بندی فیلم به خوبی نشان میدهد که کارگردانِ سابقاً عکاس فیلم، مدیوم سینما را با عکاسی اجتماعی اشتباه گرفته است، همانطورکه فیلم نامه ضعیف با گرههایی که اصلاً باز نمیشود این احساس را به وجود میآورد که چرا فیلم حرفش را نمیزند!؟ میخواهد پز روشن فکری بدهد؟ یا اصولاً نمیتواند منظورش را به ما برساند؟
محور اصلی فیلم مردی سرگردان، کم حرف بدون هیچ گذشتهای است که شبها به رانندگی تاکسی و روزها در تعمیرگاه ماشین مشغول به کار است. قصه با قهرمان کم حرف خود که در خانهای که بیشتر شبیه انباری است زندگی میکند و مدیر تعمیرگاه که خود را پولدار برشکسته ای که درد عدالت خواهی دارد، مادری که دائماً نگران است، دائی و زن دائی بی تفاوت، پسر دایی پر شور، پیر زن سیاه پوست افسرده و دو نفر آشنای قدیمی غلام میخواهد حرفی را بزند، که با رودربایستی، ترس و یا هر چیز دیگری قادر به بیان آن نیست.
فیلم در دقایق اولیه سعی به معرفی عناصر قصه دارد، این معرفی به گونه ایست که هر لحظه به ابهام بیننده در مورد ماجرای فیلم افزوده میشود. با ورود خانواده دایی به فیلم در رستوران و دیالوگهای رد و بدل شده بین دایی و زن دایی این نوید را به بیننده میدهد که مشکل را پیدا کرده است! بریدن از خانواده، یک شکست در زندگی و یا چیزی شبیه به این موضوع فیلم است! موضوعی که در ادامه بیننده دنبال گذاره های دیگری برای تکمیل پازل و گره گشایی از فیلم است.
برخوردهای تصادفی غلام با دو نفر در رستوران و توضیحات یک نفر درمورد شجاعت غلام در دوره نوجوانی در جبههها، فیلم وجه دیگری از قهرمان سرگردان خود را به نمایش میگذارد. قهرمانی که در سیزده سالگی با کمترین آموزش به خط مقدم رفته و با شجاعت مثال زدنی خود شهره شده است!
شجاعت غلام در نجات آشپز صورت زخمی(علی صفری) و غیب شدن ناگهانی وی پس از جنگ خاطراتیست که رزمنده سابق به غلام یادآوری میکند.گذاره هایی که تا حدودی گذشته غلام را روشن میکند ولی علت سرگردانی وی هنوز مجهول داستان است. ورود اتفاقی خانم گوئین پیر زن افسرده سیاه پوست به فیلم و درخواستهای آن دو نفر برای ارتباط به کاری که مشخص نیست، آشفتگی فیلم را دو چندان میکند.
بی هیچ مقدمهای در فیلم کراکتر بی حوصله و سرگردان فیلم به سرگذشت خانم گوئین علاقه مند میشود و سعی در برقراری ارتباط با وی دارد! ارتباطی که آخر فیلم قهرمان را وادار به انتقام به خاطر پسر خانم کوئین میکند و نهایتاً منجر به کشته شدن خود وی میگردد.
دلیل غلام برای رفتن به جبهه رفتن یک سگ ولگرد است که به همراه یک اسیر رفته است! ولی دلیل غیب شدن او پس از جنگ، مهاجرت از ایران چیست؟ آیا ربطی به آشپز صورت زخمی دارد که در خواب وی خودکشی میکند!؟ و یا اصولاً رفتن به جنگ خودکشیست!
الگوی فیلمنامه در پیش برد داستان غیرمنطقی و بعضاً تصادفیست! برخورد تصادفی با دو رزمنده قدیمی، برخورد تصادفی با خانم کوئین، نپذیرفتن پیشنهاد نامشخص دو رزمنده ویا انتقام از گروهی نژاد پرست! این بیمنطقی جبراٌ با یک فریب و ابهام قرار است به نهایت برسد. ابهامی گاهی از سر پختگی و گاهی از سر ناشیگری فیلمساز است. فیلمسازی که از سر ناشیگری و با تمایل به آنکه خود را هم رده فیلمساز روشن فکر قرار دهد دست به مبهم کردن داستان خود میزند عملاً به ظاهری مشابه با برخی آثار مبهم دست مییابد اما در نهایت به این معنا دست نمییابد! برای نمونه در فیلم مشخص نبودن هویت و پیشنهاد آن دو نفر و پنهان کردن تعمدی آن توسط کارگردان در سکانسهای اولیه شاید قابل درک باشد ولی پس از گذشت زمان زیادی از فیلم نه تنها به همراهی مخاطب کمک نمیکند بلکه باعث آزار وی میگردد! ویژگی ابهام یا تعلیق بایستی بخشی از قصه باشد، نه نگفتن بخشی از قصه! گرچه پخش فیلمی از طرف فرمانده که گویی از اغتشاشات است به همراه چند جمله در مورد فساد چند نفر در ایران تا حدودی هویت دو فردی را که با غلام ارتباط گرفتهاند را مشخص میکند، اما به معرفی کاراکتر اصلی فیلم و مشخص شدن هدف وی هیچ کمکی نمیشود.
مخاطب، نقش اصلی فیلم را اگر بشود قهرمان نامید را اصلاً نمی شناشد تا بتواند خود را با او همراه کند، عملی که از وی سر میزند بیشتر شبیه خودکشی و یا به نوعی عملیات انتحاریست!
شاید کل حرف فیلمساز در شعری که پسر دائی غلام به وی تقدیم کرد باشد، شعری که با سبک موسیقیایی اعتراضی رپ توسط خودش ساخته شده بود: "برادرم من زجز میکشم / برای مردم زندگی میکنم / برای مردم میجنگم و خون میدهم/ من اونقدر به جنگ ميرم و براي مردمم میجنگم تا آزاد بشيم / سربازها در مقابل اسلحهها مخفي نميشن / هرکاري میکنم تا عزت مردمم برگرده / تا آسمون فرياد آزادي رو براي مردمم جار میزنم / و اينو ميدونم که يک روز براي مردمم میمیرم / براي مردمم میمیرم؟" که اگر اینطور باشد این شعر شعاریست که هیچ ربطی به فیلم و روند آن ندارد و بیشتر به یک بیانه سیاسی شبیه است و البته جای بیانیه خواندن فیلم سینمایی نیست!
بازی متوسط شهاب حسینی در کنار بازی بسیار ضعیف بقیه بازیگران به همراه دیالوگهای ناپخته و بعضاً شعارگونه فیلم نامه از دیگر نقاط ضعف این اثر به اصطلاح سینمایی است. سکانسها اضافی فیلم به حدی زیاد است که به جرأت میتوان گفت که با حذف نیمی از زمان فیلم هیچ اتفاقی برای فیلم نمیافتد و بیشتر جنبه آب بستن به فیلم را دارد!
بیاییم دوباره فیلم را مرور کنیم، غلام پسرک شجاعی که پس از جنگ ناگهان غیبش میزند و سر از لندن در میآورد! مدتی درمغازه دائیش در یک رستوران سنتی در لندن کار میکند و بنا به دلایلی کار در رستوران را رها و به رانندگی تاکسی در شب و کار درتعمیرگاه روی میآورد. زندگی خالی از هیجان و خطی. ناگهان و به صورت اتفاقی با ورود دو ضد انقلاب و همچنین خانم کوئین به ماجرا، زندگی غلام تحت تأثیر قرار میگیرد و غلام بین پیشنهاد فرمانده و دوستش که البته مشخص نیست که چه پیشنهادیست و راهی که خودش انتخاب کرده دومی را انتخاب و با مضروب کردن سه جوان نژاد پرست خودش نیز کشته میشود! این تمام فیلم است! دنبال علت و معلولی برای افعال قهرمان نگردید چون چیزی موجود نیست!
میترا تبریزیان در ساخت این اثر سینمایی در پی ارائه سبکی منحصر به فرد در فیلم سازیست، سبکی که بیشتر در عکاسی آن را تجربه کرده است. اما «غلام» حتی با استفاده از بازیگر شاخصی همچون شهاب حسینی یک فیلم سردرگم و بی هدف است، که توانایی همراه کردن مخاطب نه به لحاظ ذهنی و احساسی و نه به لحاظ منطقی ندارد.