جستجو در سایت

1398/07/08 00:00

مرصادی که گم شد!

مرصادی که گم شد!

 مرصادی که گم شد!

نقدی بر فیلم ماجرای نیمروز 2: رد خون (کارگردان: محمد حسین مهدویان)

واپسین اثر فیلمساز در ادامه ی فیلم ماجرای نیمروز(1395)، می خواهد به هجوم ارتش آزادی بخش و نمایش عملیات مرصاد بپردازد. ولی چون از نشان دادن ابعاد این عملیات چه به لحاظ مسئله دفاع و جنگ و چه در مقیاس وسیع تر و برنامه ریزی عملیات عاجز است، برای روشن نگه داشتن موتور روایت، یک شخصیت زن که همسر یکی از اعضای سپاه و البته خواهر دیگر عضو آن است را در فیلم قرار می دهد. زنی که ابتدا اسیر جنگی بوده و بعد به مجاهدین و ارتش آزادی بخش پیوسته و یا گرفتار آنها شده. و به راستی که مشخص نیست که آیا سیما با میل و اراده خود به مجاهدین ملحق شده و یا فشار دوران اسارت و اجبار به همراهی ارتش آزادی بخش او را به چنین ورطه ای انداخته؟ در ابتدا شخصیت هیچ نشانی از دفاع از حوزه ای که در آن قرار گرفته است، ندارد و تا حدودی منفعل عمل می کند و دغدغه اش را تنها دیدار دوباره فرزندش و دلتنگی مادرانه می خواند. اما از طرف دیگر هنگام حمله مجاهدین به مردم، زن روستایی درحالی که فرزندش را در آغوش دارد، آنها را سرزنش می کند و ناگهان سیما درحالی که دوربین با حرکت پن همراه اوست و هیبتش در وضعی برتر و حق به جانب نسبت به مادر و فرزند قرار دارد، عمل خود و مجاهدین را توجیه می کند. و حتی در سکانس پایانی فیلم، زمانی که همسرش را می بیند حس پشیمانی در چهره ی او دیده نمی شود و همچنان تفکرات مجاهدین خلق را تا اندازه ای با خود دارد به طوری که افشین را مردی با تفکرات ارتجاعی می خواند. دوربین در میزانسن ها هم با و هم بر اوست و موضع مشخصی ندارد و از همین رو سیما کاملا رو هواست. کارگردان حتی ارتباط دیگر شخصیت ها از جمله برادر و همسر سیما به عنوان اعضای سپاه را هم نمی تواند در پیوند با او دربیاورد که دلیل اصلی آن هم این است که دوربین اساسا سمپات خشونتِ سیما را دارد تا شوق بازگشت او برای دیدار همسر و فرزند و برادرش را.

اشکال اساسی فیلم در این است که اثر به شدت نان فیلم قبلی فیلمساز (ماجرای نیمروز 1395) را می خورد و استقلال ندارد. دیالوگ تکراری حجازی فر که در دو صحنه می گوید:(( من کسی هستم که موسی خیابانی را زدم.))، نشان می دهد که فیلمساز تلاشی در جهت بنیان کردن شخصیتهای نو در مواجهه با اتفاقات جدید نداشته و از همین رو اثر قائم به ذات نیست و نمی تواند روی پای خودش بایستد.

اشکال مهم دیگر اثر، وجود سکانس های زائد در فیلم است. به طور مشخص می توان به عملیات سپاه در کربلا اشاره کرد. وجود چنین فصلی با آن همه جزئیات و هزینه، چه تاثیری بر روند قصه دارد؟ جز اینکه تلاشی بیهوده برای بهتر کردن روند روایت و پر کردن حفره های قصه پردازی اثر می باشد. این فصل می تواند به کلی حذف شود بدون آنکه ضربه ای به فیلم بزند. اصلا وجودش بیشتر ضربه وارد کرده و به کلی بی معنی می نماید.

اما مهمترین ایراد فیلم در جایی جلوه می کند که فیلمساز می خواهد خودِ عملیات مرصاد را نشان دهد. اولا که سپاه تا حدود زیادی ناتوان نشان داده می شود و از آن ابهت و جدیت شخصیت صادق (جواد عزتی) در گفتار و رفتار، در عمل خیلی نمی بینیم. در زمان اجرای عملیات و قبل از ریختن بمب ها روی سر مجاهدین، دوربین ابتدا از نگاه فیلمساز صحنه را می گیرد. زمانی که بمب ها فرود می آید و مجاهدین تار و مار می شوند، دوربین به یکباره با یک حرکت نرم از زمین جدا شده و به یکباره پی.او.وی یکی از شخصیت ها می شود. این یعنی چه؟ چگونه دوربین به نقطه نظر تبدیل شد؟ و اصلا این نما نقطه نظر کیست؟ گویا مهدویان قواعد تکنیکی را هم از یاد برده و به حدی مقهور جنگ و خشونت شده که فرم فیلمسازی را فدای همه چیز کرده است. هرچند مهدویان به غیر از این اثر در فیلم های قبلیش و به خصوص در لاتاری نشان داده که دوربین قصه گو را نمی شناسد و بسیاری از صحنه های این دو فیلم مستندنما و غیرداستانی است.

فیلم سرشار است از تاریخ هایی که با فونت درشت بر روی تصویر نمایان می شود. که به جز دو مورد باقی آن ارزشی چه به لحاظ تاریخی و چه به لحاظ دراماتیک ندارد و اطلاعاتی تصنعی و بی مورد است. مثلا در فلان روزِ فلان ماهِ فلان سال می بینیم که صادق وارد اداره می شود تا با همکارش در مورد مسئله ای صحبت کند. این چه اهمیتی به لحاظ تاریخی دارد؟ جز این که تفکر مستند زده ی فیلمساز را در اثری داستانی پیاده کند.

ماجرای نیمروز، رد خون متاسفانه فیلم خیلی بدی است و ضعیفترین اثر مهدویان محسوب می شود. اثری هپروتی که حتی لحظه ای هم به حس نمی رسد و مخاطب را هم به درک حسی از شخصیت ها و موقعیت ها نمی رساند. پایان فیلم هم به شدت حالت ولنگاری دارد و مشخص نیست که استعفای دو شخصیت سپاه از شکست موقعیتشان در چه چیز نشات می گیرد. ظاهرا برتری حس خواهر و برادری و ارتباط عاطفی بر وظیفه ی کشتن یک سرباز مجاهد خلق است (و یا حتی اطلاع دادن وضعیت به مافوق). اما ما در طول فیلم هیچ لحظه ای این حس برادرانه و غیرتمندانه را نسبت به سیما نمی بینیم. چه از طرف برادرش و چه از سمت همسرش که البته بازی ضعیف و انتخاب اشتباه فیلمساز در انتخاب بازیگر نقش افشین (محسن کیایی) هم به این ضعف افزوده است.

ماجرای نیمروز، رد خون یک سقوط است. یک سقوط به چاه بی ارزشی و بی هنری که به شخصه آرزوی نجات مهدویان از این چاه عمیقی که در آن گرفتار شده را دارم.