قبول کردن واقعیت سخت است!
شاترآیلند از جمله فیلم هایی بود که از قبل به ارزشش پی برده بودم این بود که دنبال زمان مناسب برای تماشای آن بودم و روزهای قرنطینه کرونایی بالاخره فرصت مناسب را به من داد! بعد از دیدن فیلم به قدری جذب داستان و البته سردرگم بودم که چند روزی را به خواندن انواع و اقسام تحلیل های داخلی و خارجی و مرورهای چندین باره فیلم کردم و نهایتا روایتی را که حقیقتا دوست نداشتم بپذیرم، پذیرفتم! اسکورسیزی فیلمی ساخته که روایتهای مختلفی را میشود از فیلم ساخت و قبول کرد اما دو روایت از همه قوی تر و قابل قبول تر هستند.
روایت اول همانی است که از ابتدای فیلم آن را میبینیم، تدی دنیلز یک مارشال ایالتی فعلی و سرباز سابق جنگ جهانی دوم است، همسر تدی در آتش سوزی آپارتمان آنها که توسط فردی به نام اندرو لیدیس اتفاق افتاده کشته شده است و اندرو به بیمارستان روانی اشکلیف در جزیره شاتر منتقل شده بوده که به طرز عجیبی ناپدید شده است. تدی که در جستجوی علت ناپدید شدن قاتل همسرش بوده متوجه اسراری در رابطه با تحقیقات غیر قانونی که در جزیره رخ می دهد می شود، در همین حین پرونده گم شدن یک زندانی در جزیره شاتر اعلام می شود و تدی فرصت را مناسب می بیند تا از نزدیک وارد جزیره شده و پرده از تحقیقات غیر قانونی در زندان اشکلیف بردارد او به همراه چاک که او نیز مارشال ایالتی است(که البته بعدا می فهمیم در هر دو روایت که در نظر بگیریم او فردی به نام دکتر شیهان و از کارکنان بیمارستان است) وارد جزیره شاتر می شوند، تدی رفته رفته متوجه رفتارهای مشکوک در جزیره می شود و پس از ملاقات با جرج نویس زندانی و دکتر ریچیل واقعی در غاری در جزیره متوجه می شود تمام مدتی که در جزیره بوده توسط داروها، غذاها و حتی سیگاری که میکشیده سعی کرده اند با ایجاد توهم او را به سمت دیوانگی بکشند تا به عنوان بیمار در همان جا بستری شده و به نوعی دست از سرک کشیدن در برنامه های بیمارستان بردارد. در سکانس فانونس دریایی دکتر کاولی به تدی میگوید اگر داستانی را که میگویند قبول نکند دکتر نایرینگ و همکارانش او را لوبوتومی خواهند کرد (لوبوتومی عمل جراحی روی مغز بود که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم تا دهه شصت رواج داشت و حتی جایزه نوبل پزشکی سال 1949 نیز به دو پزشک بابت ابداع این روش جراحی اهدا شد که بعدها به طور کلی غیراخلاقی تلقی شده و ممنوع شد.) تدی به ظاهر قبول می کند، صبح روز بعد دکتر شیهان برای بررسی وضعیت تدی با او صحبت می کند و متوجه می شود او هنوز داستان آنها را باور نکرده و با اشاره او دکتر نایرینگ تدی را جهت انجام لوبوتومی با خود می برد. در دیالوگ پایانی فیلم تدی به شیهان می گوید ترجیح می دهده به عنوان مردی خوب بمیرد(لوبوتومی شود) تا اینکه به عنوان هیولایی که آنها از او ترسیم کرده اند زندگی کند.
روایت دوم چیزی است که نهایتا در سکانس فانوس دریایی متوجه آن می شویم. اندرو لیدیس مارشال ایالتی و سرباز سابق جنگ جهانی دوم است او جزو اولین سربازانی بوده که پس از اشغال آلمان نازی توسط نیروهای متفقین وارد اردوگاه داخاو می شود تصویر وحشی گری های آلمان نازی و جنازه های انسانهای بیگناه که روی هم انباشته شده اند هیچگاه در سالهای بعد از جنگ از ذهن اندرو پاک نشده است همچنین اندرو شاهد کشتار دسته جمعی سربازان نازی این اردوگاه توسط نیروهای امریکایی بوده و جایی از فیلم به دکتر شیهان می گوید که این کار یک کشتار بی رحمانه از نظر او بوده نکته ای که در فیلم میبینیم جرقه شروع شلیک سربازان امریکایی به سمت نگهبانان نازی اردوگاه را خود اندرو با اولین شلیک می زند که به نوعی در عذاب وجدان دائمی او نقش دارد، اندرو با چنین گذشته ای از جنگ دچار مشکلات روحی است و برای فرار از آنها رو به الکل می آورد و همین مساله باعث می شود تا حدود زیادی متوجه آنچه که دقیقا در اطرافش می گذرد نشود، خصوصا در رابطه با دلورس همسرش که فردی با افسردگی شدید و مشکلات روانی است و حتی بارها توسط اطرافیانش این مساله به او یادآوری شده است اما اندرو به جهت مصرف زیاد الکل و علاقه زیادی که به دلورس دارد این مساله را نادیده می گیرد و از نظر او دلورس یک زن معصوم و زیبا است! حتی پس از اینکه دلورس آپارتمان محل زندگی شان را به آتش می کشد اندرو سعی می کند با تغییر محل زندگی شان به محلی دور از شهر و خوش آب و هوا به سادگی مشکل را حل کند. در سکانس بعد از فانوس دریایی به صراحت میشنویم که اندرو می گوید بعد از اولین باری که دلورس تلاش به خودکشی کرد درباره حشراتی که در مغزش وجود دارند با من صحبت کرد اما من آنها را نادیده گرفتم همین ساده انگاری اندرو نهایتا باعث می شود روزی که بعد از یک ماموریت کاری به خانه می آید متوجه غرق شدن سه فرزندش توسط دلورس شود، خشم و عشق همزمان اندرو نسبت به دلورس و درخواست دلورس برای پایان دادن به زندگی اش باعث می شود اندرو با شلیک تیری همسرش را بکشد، اندرو دستگیر می شود و توسط دادگاه به زندان اشکلیف فرستاده می شود حالا اندرو علاوه بر عذاب وجدانهایی که از جنگ جهانی دوم با خود دارد خود را مسئول مرگ سه فرزندش می داند او می داند اگر معتاد به الکل نبود و وضعیت روانی همسرش را می دانست قطعا قبل از وقوع فاجعه نسبت به درمان او اقدام می کرد و عذاب وجدان کشتن همسرش که او را بسیار دوست می داشت هم همراه اوست، این حجم عظیم از مشکلات روحی خارج از توان اوست و منجر به دیوانگی او میشود اندرو جهت فرار از اصل ماجرا شخصیت تدی را خلق می کند و داستانی را که دوست دارد برای خود می سازد، دکتر کاولی و شیهان اعتقادی به لوبوتومی ندارند و برای اینکه اندرو را با واقعیت مواجه کنند تصمیم می گیرند داستانی را که اندرو ساخته واقعا بازی کنند تا با روشن شدن مرحله به مرحله واقعیت اندرو را از توهم شدیدی که درگیرش شده آزاد کنند در مقابل دکتر نایرینگ و رئیس زندان اعتقاد چندانی به روشهای آنها ندارند ولی قبول کرده اند پیشنهاد انها را اجرا کنند در نهایت دکتر کاولی و شیهان موفق می شوند و در سکانس فانوس دریایی پس از اینکه اندرو با تصاویر فرزندانش روبرو می شود ناگهان گذشته را به یاد می آورد و در اثر فشار عصبی زیادی که ناشی از یادآوری گذشته اش است بیهوش نقش بر زمین می شود و در سکانس بعدی بعد از به هوش آمدن همه چیز را توضیح می دهد، کاولی به او می گوید ما نه ماه قبل هم توانستیم واقعیت را به تو بفهمانیم اما تو دوباره بعد از مدتی به توهمات خودت روی آوردی و ترس ما از برگشت دوباره تو است. در سکانس پایانی دکتر شیهان برای بررسی وضعیت اندرو وارد می شود و در دورنما شاهد هستیم دکتر کاولی، دکتر نایرینگ و رئیس زندان هم منتظر جواب بررسی دکتر شیهان هستند، اندرو دکتر شیهان را چاک صدا می کند، شیهان رو به دکتر کاولی می کند و با تکان دادن سر به او می فهماند اندرو هنوز خوب نشده است در این صحنه می بینیم خود اندرو هم نگران به سمت دکتر کاولی نگاه می کند و وقتی دستور لوبوتومی را می بیند به نوعی مطمئن شده و جمله پایانی را به شیهان می گوید: "اینجا منو به این فکر فرو می بره که کدوم بدتره؟ زندگی به عنوان یک هیولا یا مردن به عنوان یک مرد خوب" او بلند می شود تا به همراه دکتر نایرینگ برای لوبوتومی برود و شیهان که جا خورده است متوجه می شود اندرو خوب شده اما برای اینکه لوبوتومی شود خود را مریض نشان داده اما در عین حال به تصمیم اندرو احترام می گذارد و چیزی در این باره نمی گوید. در واقع اندرو خوب شده اما گذشته و عذاب وجدانی که از حوادث تلخ آن او را همراهی می کند بسیار سنگین است او خود را مقصر در کشته شدن افراد بسیاری می داند و معتقد است یک هیولاست او تصمیم می گیرد به جای زندگی کردن با این حجم از گذشته تلخ لوبوتومی شود و شاید تا آخر عمر در ذهن خودش همچنان به عنوان تدی ویلیامز و مردی خوب زندگی کرده و بمیرد.
اما میرسیم به اینکه کدام روایت صحیح است؟ واقعیت این است که خود من هم مانند بسیاری دیگر دوست داشتم روایت اول یعنی دیوانه نبودن تدی صحیح باشد. شاید قبول کردن اینکه مارشال مقتدر ابتدای فیلم که تقریبا تا دقایق پایانی هم همچنان در آن هیبت است برایمان کمی سخت باشد به خصوص برای ما ایرانی ها قبول کردن تئوری توطئه جذابتر است! اما واقعیت این است که تئوری دوم بسیار مقبولانه تر و شواهد بیشتری در تایید آن وجود دارد حتی افرادی که کتاب فیلم را خوانده اند هم این را تایید کرده اند که روایت دوم صحیح است البته برای تایید روایت اول هم نکاتی وجود دارد و زیرکی اسکورسیزی در سردرگم کردن مخاطب ستودنی است اما به طور خلاصه در تایید روایت دوم می شود به ترس دائمی از آب و آتش اندرو اشاره کرد چه در صحنه ابتدایی فیلم در کشتی که توان دیدن حجم زیاد آب را ندارد یا در صحنه ای که لیوان آب را در دست زن زندانی نمی بیند و حضور دائمی آب در کابوسهایش همه اشاره به اتفاق تلخ غرق شدن فرزندانش توسط همسرش اشاره دارند همچنین تقریبا در همه جای فیلم سیگار را خودش روشن نمی کند البته در انتهای فیلم اندرو با فائق آمدن بر این ترسهایش از آب و آتش ابتدا خودرویی را منفجر می کند و بعد برای رسیدن به فانوس دریایی به آب می زند و شنا می کند که این اتفاقات نهایتا منجر به قبول واقعیت و به یاد آوردن گذشته اش در فانوس دریایی می شود. در ابتدای ورود اندرو به زندان زن دیوانه ای که انگشتش را به نشانه سکوت به اندرو نشان می دهد می تواند نشان دهنده آموزش او باشد که از او خواسته اند چیزی درباره اندرو به او نگوید تا قضیه نقش بازی کردن لو نرود. دکتر شیهان بودن چاک هم کاملا روشن است درآوردن ناشیانه اسلحه، نگاه های افراد حاضر در جزیره به شیهان، درخواست آب توسط زن زندانی تا در غیاب شیهان از اندرو بخواهد از فرصت پیش آمده استفاده کند و از جزیره فرار کند و بسیاری نکات دیگر که بار اولی که فیلم را تماشا می کنیم متوجه آنها نمی شویم. همچنین عدم جستجوی جدی نگهبانان برای پیدا کردن ریچل سولاندو نشان می دهد همه این داستان ساختگی است. در صحنه ورود ابتدایی اندرو و دکتر به جزیره هم شاهد احتیاط بیش از حد و نوعی ترس آنها از اندرو است که نشان می دهد همه با اندرو و میزان خطرناکی او آشنا هستند. نهایتا سکانسی که به طور تقریبا صد درصد درستی روایت دوم را برملا می کند بعد از اولین دیدار اندرو و دکتر کاولی در اتاق دکتر است، او عکسی از ریچیل سولاندو نشان می دهد و توضیح می دهد که او فرزندانش را در آب غرق کرده است در این لحظه اندرو دچار توهم می شود و گذشته اش در اردوگاه داخاو را به یاد می آورد که کودکی در آغوش مادرش یخ زده است اما نکته جالب اینجاست که این کودک همان دختری است که در سکانس فانوس دریایی دکتر کاولی عکسش را به عنوان دختر اندرو به او نشان می دهد و اشاره می کند این همان دختری است که در کابوس هایت به تو می گوید که چرا آنها را نجات ندادی؟ اگر فرض کنیم روایت اول درست است و افراد جزیره با خوراندن دارو سعی در دیوانه کردن تدی دارند چگونه است که تدی در ابتدای ورود به جزیره که هنوز داروی چندانی هم به او نداده اند دختری را در توهماتش می بیند که در واقع دختر خودش است و عکسش را دکتر کاولی در سکانس فانوس دریایی به او نشان می دهد؟ چطور دکتر کاولی عکسی را به تدی نشان می دهد که دقیقا همان دختر کابوس های تدی است؟ تدری تازه به جزیره وارد شده و نمی توانیم بگوییم دکتر کاولی با دارو و یا هیپنوتیزم این کار را کرده است! در واقع این فیلم روایت گر سرگذشت تلخ اندرو است اما اسکورسیزی طوری این سرگذشت را روایت می کند که تقریبا همه ما در قبول کردن اینکه مارشال تدی دنیلز همان اندرو است و دیوانه، مقاومت می کنیم! در واقع اسکورسیزی کاری می کند که در پایان فیلم ما هم همانند اندرو نمی توانیم واقعیت را قبول کنیم و از آن فرا می کنیم! این فوق العاده است، اندرو نمی تواند گذشته تلخش را قبول کند و ما هم نمی توانیم دیوانه بودن تدی را بپذیریم و این دقیقا پیام این فیلم است؛ قبول کردن واقعیت سخت است!