جستجو در سایت

1400/02/27 00:00

ترس از حقیقت

ترس از حقیقت

مایک لی به خاطر این فیلم و بیان تاثیرگذار موضوعی بسیار مهم نخل طلای کن را در سال 1996 بدست آورد

فیلم (رازها ودروغ‌ها ) در مورد روابط بین انسان‌هاست. انسان‌هایی که از واقعیت می‌ترسند و فکر می‌کنند اگر چیزهایی را از هم پنهان کنند برای همه بهتر است. در این فیلم با دو دست، دروغ‌گو سروکار داریم:

اول، زنی( سنیتا) که در گذشته کاری را انجام داده و در زمان حال، از آن، گذشته گریزان است. او باید حقیقت را بگوید زیرا اطرافیانش هم باید بدانند چه شده ولی او مدام دروغ می‌گوید. این دروغ‌ها نه تنها بر زندگی خانوادگی‌اش تأثیر می‌گذارد بلکه در روحیه خود زن هم به صورت آشکار تأثیر گذاشته است. اما بااین حال باز هم ترجیح می‌دهد به دروغ گفتن ادامه دهد.

دوم، زوجی (مونیکا و موریس)که مشکلی دارند. مشکلی که بر زندگیشان تأثیر گذاشته. هم روابط خود آن‌ها را تار کرده و هم روابط آن‌ها با اطرافیانشان را سرد کرده. این خانواده هم حقیقت را بازگو نمی‌کند. شاید علتش این باشد که از قضاوت دیگران ترس دارند.

مهم‌ترین پیام فیلم (رازها و دروغ‌ها) این است که : گفتن حقیقت همواره بهترین راه است.

فیلم با سکانسی آغاز می‌شود که افرادی در قبرستان در حال مراسم خاکسپاری هستند. این صحنه غمگین فضای فیلم را برای مخاطب ترسیم می‌کند.  زیرا بیشتر فیلم با فضای غمگین و سرد مواجه هستیم.

موریس، یک عکاس است که آتلیه‌ای هم دارد و مدام در فیلم، او را در حال عکس گرفتن از افراد مختلف می‌بینیم. او برای اینکه افراد، عکسشان خوب شود آن‌ها را به خندیدن یا لبخند زدن وا می‌دارد و با مهارت این کار را می‌کند. اما موریس در خانه خود و با مونیکا( همسرش ) رابطه سردی دارد. همینطور او از خواهرش دوری می‌کند. نویسنده با دادن شغل عکاسی به این فرد و نشان دادن این که موریس به راحتی می‌تواند افراد را بخنداند قصد داشته مخاطب را کنجکاو سازد که: چرا موریس در زندگی خانوادگی خود غمگین است؟

فضای خانه موریس محیطی سرد است که بیشتر رنگ‌ها در خانه‌اش آبی است. کارگردان از رنگ‌ آبی استفاده کرده تا روابط سرد موریس و همسرش بیشتر به چشم بیاید. راز موریس و همسرش این است که به‌طور ذاتی توانایی بچه‌دار شدن ندارند اما این موضوع را از بقیه پنهان می‌کنند.

خواهر موریس(سنیتا) با دخترش ( رکسان) زندگی می‌کند. در همان ابتدای دیدن آن‌ها متوجه می‌شویم که سنیتا عصبی است و رکسان هم رابطه خوبی با او ندارد و این موضوع هم به خاطر این است که سنیتا از موضوعاتی که در گذشته برایش اتفاق افتاده عصبی است و به شدت احساس تنهایی می‌کند(در بیشتر قاب‌‌ها سنیتا تنها است). ولی در مورد مشکلاتش با کسی صحبت نمی‌کند و حتی در مواردی در مورد گذشته دروغ می‌گوید. در بیشتر صحنه‌های گفت و گوی رکسان و سنیتا آن‌ها را در قاب‌های جداگانه می‌بینیم زیرا روابط خوبی با هم ندارند. اوج احساس افسردگی و تنهایی سنیتا در صحنه‌ای است که موریس بعد از مدت‌ها به خانه او می‌آید و او با گریه از موریس می‌خواهد که بغلش کند.

و اما دختری سیاه‌پوست به نام هورتنس. او بعد از فوت مادرش احساس تنهایی می‌کند. هورتنس رازهایی را در مورد زندگیش می‌فهمد و رفته رفته ارتباطش با افراد بالا مشخص می‌شود. او یک دوست دارد و بسیار رفتار آن‌ها با هم گرم و صمیمی است. همینطور او اوپتومتریست ( بینایی سنج) است. او به دنبال افشای حقیقتی در زندگیش است که به افراد بالا هم مربوط می‌شود. با دیدن اخلاق خوب او و همینطور رابطه صمیمی او با دوستش درمی‌یابیم که هورتنس می‌تواند با ورود به جمع شخصیت‌های غمگین فیلم، زندگی آن‌ها را متحول کند. همینطور شاید علت اینکه شغل او بینایی سنجی انتخاب شده این باشد که او با ورود به جمع شخصیت‌ها به نوعی دید آن‌ها نسبت به زندگی را تغییر می‌دهد.

هورتنس بالاخره حقیقت را در می‌یابد. سنیتا همانطور که عادت کرده ابتدا آن را انکار می‌کند اما بالاخره آن را می‌پذیرد. این اولین تغییری است که هورتنس در این خانواده بوجود می‌آورد. دیدار اول سنیتا و هورتنس بسیار هوشمندانه  پیش می‌رود. هر دو در محل قرار با فاصله از هم ایستاده‌اند ولی یکدیگر را نمی‌شناسند. این صحنه حس بیگانگی دو شخصیت را می‌رساند. سپس به رستورانی می‌روند که جز آن‌ها کسی آنجا نیست و میزی کنار دیوار را انتخاب می‌کنند وسنیتا روی صندلی‌ای می‌نشیند که یک طرفش دیوارو یک طرفش هورتنس است. همینطور در این سکانس دو شخصیت نصف قاب را گرفته‌اند و نصف دیگر قاب صندلی‌های خالی قرار دارد.

علت اینکه رستوران خالی از جمعیت است و همینطور علت اینکه نصف قاب هم خالی از جمعیت است این موضوع است که دو شخصیت اگرچه به هم رسیده‌اند اما هنوز  هر دو احساس تنهایی می‌کنند. علت اینکه سنیتا در فضایی تنگ بین دیوار و هورتنس گیر افتاده این است که در این سکانس او تحت فشار است و باید بعد از مدت‌ها با حقیقت روبه‌رو شود.

 دیدار دوم این دو شخصیت باز هم در یک رستوران است ولی اینبار رستوران پر از جمعیت است و دوشخصیت کل قاب را گرفته‌اند. علت چینش اینچنینی صحنه این است که  شخصیت‌ها دیگر تنها نیستند و با یکدیگر روابط خوبی برقرار کرده‌اند. همینطور در این سکانس، سنیتا دیگر زیر فشار نیست و برای همین دو شخصیت روبه‌روی هم نشسته‌اند. همینطور در این صحنه گیاه سبزی بین دو شخصیت دیده می‌شود که شاید علتش این باشد که زندگی جدیدی برای شخصیت‌ها در حال رویش است.

از زمانی که سنیتا با هورتنس دیدار می‌کند سنیتا در بیشتر قاب‌ها با افراد دیگر به تصویر کشیده می‌شود تا به مخاطب بیان شود سنیتا رفته رفته از تنهایی درمی‌آید.

 همچنین قبل از اینکه سینتا و هورتنس باهم دیدار کنند مخاطب سنیتا را همواره در محیط بسته خانه و اکثرا در جاهای تنگ، مانند درون چارچوب در می‌بیند. با این کار احساس گرفتاری شخصیت بخوبی به مخاطب منتقل شده. اما وقتی سینتا با هورتنس دیدار می‌کند تغییرات شخصیتی او در صحنه‌ها نیز نمود پیدا می‌کند و مخاطب او را بیشتر در محیط‌های باز می‌بیند.

سکانس جشن تولد که در آخر فیلم قرار دارد نقطه اوج پایانی فیلم است. جایی که رازها فاش می‌شود و دروغ‌ها پدیدار می‌شود. این سکانس بدون تنش شروع می‌شود و همه وانمود می‌کنند همه‌چیز عادی است اما با ورود هورتنس (شخصیتی که برای ایجاد تغییر در فیلم قرار داده شده)رفته رفته تنش‌ها آغاز می‌شود وافراد کم کم کدورت‌هایشان را بروز می‌دهند و دعوای اصلی در یک اتاق با رنگ آبی(رنگی سرد) شکل می‌گیرد. اما در انتها افراد به اشتباهاتشان پی می‌برند. کارگردان با هوشیاری در این محیط سرد یک چراغ آباژور روشن با نوری گرم قرار داده تا زمینه را برای گرم شدن روابط فراهم کند. در پایان این سکانس، شخصیت‌ها در کنار نور این چراغ یکدیگر را در آغوش می‌کشند تا کارگردان در یک محیط بسته، بخوبی هم روابط سرد و هم روابط گرم شخصیت‌ها را نشان دهد. 

در سکانس پایانی نیز هورتنس ، سنیتا و رکسان در زیر نور آفتاب می‌نشینند و همگی در یک قاب نشان داده می‌شوند تا هم محیطی گرم وصمیمی به مخاطب نشان داده شود و هم بیان شود که شخصیت‌ها دیگر احساس تنهایی نمی‌کنند.

در انتها باید به بازی‌های فوق‌العاده فیلم اشاره کرد. بخصوص بازی برندا بلتین(سنیتا) که برای این نقش آفرینی برنده جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره کن شد.

نویسنده در انتها، فیلم (رازها و دروغ‌ها) را در یک دیالوگ، که یکی از شخصیت‌ها می‌گوید خلاصه می‌کند.

- بهترین راهه که واقعیتُ بگی اینجوری کسی اذیت نمیشه.