من، دیگری است
در فیلم متری شیش و نیم با گذر از تماتیک معضل اعتیاد، با موتیف های روائی دیگری همچون آدم فروشی و تزویر شخصیت های مثبت و منفی فیلم و فرهنگ رشوه دهی و رشوه گیری مواجهیم. موتیف های روائی فوق همچون جهانی کلاستروفوبیک شخصیت های فیلم را در خود فرو می برد و دغدغه ی حیات فردیشان را دچار مسئله می کند. جهان روائی زیر متن تفکر فیلمساز، همچون نورافکنی موشکافانه است در دل تاریکی های بی شمار جهانی که می آفریند. در این میان اما کودکانی هستند که ناخواسته در این منجلاب تاریک در حال دست و پا زدنند و مقتدرانه تن به واقعیت مذموم آدم فروشی نمی دهند. سوژه هائی قربانی که از طرف ایدئولوژی غالب کاپیتالیستی احضار می شوند.
در بحث تماتیک کودکان، شخصیت نوید که در فیلم ابد و یک روز آشکار می شود، در متری شیش ونیم در قالب پسربچه ی مرد افلیج بازنمائی می شود و موقعیتی هولناک و پیچیده تر دارد. روستائی، رابطه ی پدر و فرزندی ناامید کننده ای را به تصویر می کشد که صرفاً یک رابطه ی محبت آمیز نیست و با خشونت همراه است. شخصیت هائی که رابطه شان همچون زوج های بکتی بر نظام ارباب و بنده استوار است که یکی در چنگال استثمار دیگری اسیر و رو به اضمحلال است. داستان پسربچه و پدر افلیج که در بخش های میانی فیلم مطرح می شود و با شخصیت ناصر خاکزاد (نوید محمدزاده) گره می خورد، با یک پارادوکس ایدئولوژیک همراه است. پارادوکسی که در واقعیت فیلمیک به شکلی مستمر در جریان است و اساس آن بر دانائی و آگاهی از ارتکاب به امر واقع است. ایدئولوژی غالب می گوید: آنها نمی دانند چه می کنند اما با این وجود آن را انجام می دهند (نظام نمادین معتادینی که بر پایه ی ایدئولوژی غالب روستائی بازنمائی می شوند و نقشی تحمیلی دارد). اما پارادوکس آن، موقعیت فاجعه باری است که منجر به بیگانگی و استحاله ای درونی، تلخ و فزاینده می شود: من به خوبی به آنچه می کنم واقفم اما با این حال باز هم آن را انجام می دهم. این مفهوم به شکل ایدئولوژی غالب در خرده پیرنگ کودک و مرد فلج ریشه می دواند و به شکل مداوم ادامه دارد.
ناصر خاکزاد در اولین مواجهه اش با کودک با دیالوگی از پدر مواجه می شود که درصدد است، کودک را مجاب کند، موادش را به گردن بگیرد تا خودش بتواند از مهلکه بگریزد. در مقابل، با اعتراض خاکزاد مواجه می شود که او را از امر واقع زندگی فرزند نوجوانش آگاه می کند. مرد افلیج با دیالوگ افسار گسیخته ی پایانی (گه خوریش به تو نیومده)، ایدئولوژی غالب را که سیمائی نفرت انگیز و هراسناک دارد همچون سیلی محکمی به صورت مخاطب می کوبد: من به خوبی به آنچه می کنم واقفم اما با این حال باز هم آن را انجام می دهم. یک رانه ی معیوب ذهنی که در سیستم دیگری بزرگ جامعه ای که در آن می زید، به یک رفتار طبیعی تبدیل می شود و تأثیرات تاریکش به جنایتی مهیب می انجامد. در ادامه، اولین مواجهه ی کودک با ناصر خاکزاد نیز در همین صحنه ی کلیدی رقم می خورد. خاکزاد که به نظر می رسد از یک کابوس درونی در عذاب است، ناگهان از خواب می پرد و با دیالوگ های پدر افلیج با فرزندش مواجه می شود. در انتهای دیالوگ توهین آمیز پدر، نگاه کودک برای اولین بار درگیر نگاه خیره ی ناصر خاکزاد می شود و یک جریان آینه ای بکر اتفاق می افتد. کودک در مواجهه ی دهشتناکش با خواسته ی پدر، ناگهانی و ناخواسته خودش را در باتلاقی متعفن گرفتار می یابد؛ امر واقع به سرعت به سوبژکتیویته اش نفوذ می کند و هراسناک می شود. در این لحظه ی مهم و سرنوشت ساز با خیره شدن در آینه ای فرضی که ناصر خاکزاد در آن نقش بسته، وارد امر خیالی می شود.
نگاه خیره ی کودک در آینه ی خیالی، سرانجام منجر به کشف واقعی خودش می شود که همان ناصر خاکزاد است. خاکزادی که همچون پسربچه از کودکی ناچار بوده است بار سنگین خانواده ی پرجمعیتش را به دوش بکشد و آنان را از فقر و نیستی نجات دهد. پسربچه در مواجهه ی نخستینش در آینه ی سرنوشت آینده اش با تصویر یک قاچاقچی معتبر باند مواد مخدر مواجه می شود و خودش را در او می بیند. ناصر خاکزاد برای کودک به الگوی مهم دوران کودکی و الگوی سرنوشت ساز دوران بزرگسالی اش تبدیل می شود؛ گوئی یک ناصر خاکزاد دیگر آبستن می شود و کودک معیوب دیگری در حال زاده شدن است. پس با او اینهمانی می کند و به خواسته هایش همچون خواسته های پدرش تن می دهد و به قرص دزدی از بیمارستان زندان روی می آورد. از این جا به بعد کودک وارد نظم نمادین می شود. در دادگاه ناچار به پذیرش ایدئولوژی حاکم می شود که از طرف دیگری های بزرگ زندگیش پدر و قانون تزریق می شود. امر نمادین دستور می دهد: من وارث اشتباهات پدرم هستم و ناچار به تکرار همان اشتباهات و انحرافات. کودک علیرغم فشار همه جانبه ی قاضی، به آدم فروشی و لو دادن پدرش تن نمی دهد و در بن بستی نابودکننده، زندان (کسی شدن همچون ناصر خاکزاد) را به زندگی در دنیای بیرونی حقیقی ترجیح می دهد. باز هم ایدئولوژی غالب پررنگ می شود: من به خوبی به آنچه می کنم واقفم اما با این حال باز هم آن را انجام می دهم. در این رویداد تراژیک، گوئی زندان به مکانی بهتر و امن تر برای کودک تبدیل می شود. به محض اینکه پرده های مکان امن/زندان خیالی کنار می رود، مه خاکستری و موذی امر واقع (حقیقت ظلم سرکوب کننده ی دیگری های بزرگ) به درون (سوبژکتیویته ی کودک) نفوذ می کند و وجودش را به نابودی می کشاند. پس ترجیح می دهد برای فرار از امر واقع، پرده های واقعیت کشنده ی موذی را پایین بکشد و در همان مکان امن (زندان/ناصرخاکزاد) باقی بماند.
برای واقعیت درونی کودک، نوعی انتحار و نابودی مضاعف که دیگری های بزرگ، سازنده اش هستند در شرف وقوع است. از طرفی پسربچه در پایان نمی خواهد از ایدئولوژی کاذب حاکم بیرون بیاید و ترجیح می دهد در هاله ی امن دروغین بماند، چون آزاد شدن از ایدئولوژی حاکم با رنج همراه است و از توان پسربچه ای کوچک که در اوان کودکی با امر واقع هولناک زندگیش مواجه می شود، خارج است. به این ترتیب یک انحراف بزرگ در سیستم امنیتی/پلیسِ نمادین فیلم متری شیش و نیم در حال شکل گیری، زاده شدن و گسترش است که با آرمان های سطحی آن (مبارزه با مواد مخدر و عاملین آن) که به شکلی مداوم و کوبنده در حال ابراز آن است در تضاد قرار می گیرد. این خودِ دیگریِ بزرگ است که آفریننده ی بزه، ویرانی و جنایت است. از طرفی با آنکه ناصر خاکزاد اعدام می شود اما در چشم کودک به قهرمانی تبدیل می شود که باید راهش را ادامه دهد. ایدئولوژی پنهان فیلم تبدیل می شود به اینکه جامعه، خانواده و تمام مکانیزم های سازنده ی یک هویت اجتماعی مستقل، فرد را برای ساخت یک شخصیت منفی که ضدقهرمانی سمپات است همراهی می کنند و در نهایت آنچه که بد است در واقع خوب است. خرده پیرنگ کودک و مرد افلیج، با شخصیت پردازی و ایجاد موقعیت بر پایه ی روابط علت و معلولی و انگیزه های رئالیستیِ ریشه در واقعیت که ابعادی روانکاوانه می یابد، موفق می شود اضمحلال، پوچی و فاضلاب روابط انسانی در سیستمی بسته و فلج کننده را با اتکاء بر ضمیر ناخودآگاه به سوبژکتیویته ی مخاطب تزریق کند. موقعیتی که چون ریشه در ضمیر ناخودآگاه دارد با پرداختی غیرمستقیم و رازآمیز در واقعیت فرمیک فیلم به فرم مبدل می شود و تأثیر هولناکش بیش از پیش بر جای می ماند. خرده پیرنگی که به تنهائی می تواند عقیم ماندن تلاش های نیروی امنیتی برای ریشه کن کردن معضلی ویران کننده را آشکار کند و با اتکای به آن به راحتی می توان از سکانس پایانی که با حضور هراس صمد (پیمان معادی) از معتاد شیشه شور به شکلی سطحی و گل درشت رقم می خورد، اجتناب کرد. بستاری که در فضای آسمیک کوچه های تنگ و تار خیابان های پایین شهر، روایت تاریک یک زندگی بر باد رفته را نشانه می رود و بر بستر ویران قشری فرو دست و عاصی مهر تائید می زند.