اتمام کار مارول

به نام خدا
کار مارول عملا به اتمام رسیده. مارول دیگر تمام شده و چیزی ندارد. کمپانی سر پا و سرگرم کننده ای که در روزگار سینمای خانگی و مرگ سالن های تاریک، مردمان بسیاری را سرگرم میکرد (و درست سرگرم میکرد)، دیگر کم آورده. 16 سال است که محصولات این فرنچایز چند رسانه ای طرفداران خاص و عام خود را (که عمدتاً از کمیک فن ها) بودند پیدا کرد. حال کاری به افراط ها و تفریط هایش نداریم. و اما جدید ترین اثر این کمپانی که به تازگی اکران خود را آغاز کرد، سومین همکاری سونی و مارول در سه گانه ی جان واتس از مرد عنکبوتی است.
اسپایدر من:راهی به خانه نیست.
در مواجهه ی اول با اثر، با خود فکر کردم که چقدر یک کمپانی میتواند رذل باشد که چنین ظلمی در حق طرفداران خودش کند و آنان نیز لام تا کام دهان را بسته نگاه داشته و از توهین به خود گذار کنند. سومین سری از مرد عنکبوتی جان واتس، فیلمی پر سر و صدا و به قولی با هایپ بسیار بالا از سال پیش تا کنون به اندازه ی نوشابه کوکاکولا تبلیغ شده! فیلمی که نوید از بازگشت ویلن های نوستالژیک اسپایدر من و احیاناً خود اسپایدر من های نوستالژیک میداد و با پتانسیل و انتظارات بالا، خود را برای طرفدارانش، به رؤیایی دست نیافتنی تبدیل کرد. رؤیایی که به شخصه برای من، همچون کابوسی بی سر و ته و کش آمده بود.
مثل اکثر آثار تکنولوژیک مارول، از بحث فرم گذار میکنیم و به بررسی تکنیکی فیلم میپردازیم تا ببینیم با اثر چند چندیم.
فیلم با یک منطق روایی عجله ای و شلخته آغاز میشود و با همان منطق ادامه می یابد.
داستان اسپایدر من از ماجرای مستریو به بعد روایت میشود و از همان ابتدا با پرداختی بسیار سریع و دستپاچه، لو رفتن وی و ماجراهای بازداشتگاه و وکیل و... را جمع میکند و با آی کیوی کمیکی ایستراگی اش یک شخصیت محبوب دیگر(دردویل) را در کلوز آپ معرفی کرده تا احیاناً طرفداران خردسالش دست و جیغ و هورا کشیده و نام شاهکار سینمایی مارول را روی آن بگذارند.
شخصیت پردازی بسیار نخ نما و ضعیف است. دیگر نه جوک های وسط جنگ جواب میدهد نه مسخره کردن ویلن ها و نه آوردن شخصیت های فرعی از داستان های مصور دیگر. اسپایدر من خیلی ناگهانی توانایی طلسم استرنج را به یاد آورده و کمبریج بدبخت و مفلوک که استعدادش در مارول هدر رفت نیز آن را اجرا میکند. (البته توانایی وی در بازی در نقش خود در مارول قابل تحسین است ولی فرمول های تکراری کار دست همین بازیگر ها میدهد.)
طلسم اجرا شد و خیلی بی خود و بیجهت مولتی ورس باز میشود و اختاپوس و مارمولک و جک و جانور های دیگر(صاف قبل از مرگشان) به این جهان آمده و با لفظ (Hello Peter) همان طرفداران که به آنها اشاره شد را به وجد می آورند. تا اینجا همه چیز بسیار عجله ای و بیش از حد معمول غیر طبیعی به نظر میرسد و منتقدان گرامی بسیاری هم ناتوانی پرداخت فیلمساز به قصه اش را با imax و cgi و تکنیک فریبنده ی هالیوود میپوشانند و سر خود کلاه میگذارند
.ناتوانی پرداخت به قصه، یعنی اینکه آنتاگونیست هایی که باید محور اصلی روایت فیلم باشند راست راست با پروتاگونیست ها راه بروند و جک بگویند، و مخاطبان نیز همچنان مبهوت حضور جیمی فاکس و آلفرد مولینا و ویلم دفو در کنار هم باشند. پرداخت به ویلن ها نیز بسیار ضعیف است و اصطلاحاً بَدمنِ قصه در نیامده که حالا بخواهد ساحت خود را آنتی پاتیک و ما را با پروتاگونیست همذاتپندار کند. شاید تنها در این فیلم از اسپایدر من، کمترین احساس نزدیکی با شخصیت را تجربه خواهیم کرد.
عشق زندیا و هالند، زوجی که از قرار معلوم در واقعیت نیز رابطه دارند، بیشتر شبیه به دوستانی است که انسان در دوران 3 تا 4 سالگی با آنها بازی کرده و سپس قهر میکند. فیلمساز حتی یک عشق را نمیتواند بسازد. عشقی که حتی ما در آثار متاخر مارول دیده بودیم. عشق واندا و ویژن در سریال فوق العاده ای که دیزنی پلاس منتشر کرد یا حتی عشق طرفداران به دونی جونیور. پس چیزی نیست که امکان پذیر و یا حتی دارای اهمیت نباشد. وقتی پلات فیلم کلاسیک، سه پرده ای و علی معلولی است، باید خط کشی بین دو طرف تضاد رعایت شود و عدم همذات پنداری در این استراکچر، نشان از ضعف شدید تکنیکی دارد. روابط بین اجزا، فضا و کاراکتر ها در فیلم، به دلیل ریتم بیش از حد تند اثر لطمه میخورد. دیگر حتی حضور هپی (جان فاوورو) که از مهره های فرعی ولی با اهمیت فیلم است نیز حس نمیشود. این دوستانی که از سه بعدی و آیمکس و تکنولوژی سینما صحبت میکنند، حواسشان از ساختار اصلی سینما پرت شده و مبهوت تکنیک در تکنیکی اند که حتی رابطه ی ذاتی با سینما ندارد و قبل از آن، یک پشت به شدت جدی و فعال هنری نزدیک به 100 سال از سینما وجود دارد که فارق از هرگونه تجربه ی (مثلاً فرا حسی) داستان و شخصیتش را تعریف میکرد و انسان میساخت. سینما مشکلی با بُعد تکنیکی سرگرم کننده (و احیاناً گاهی هنری) این دسته آثار ندارد، اما اینکه فیلم تبدیل به بدیع لفظی شود و بدون شخصیت و بدون فضا بخواهد با اسپیشل افکت فضا و ماوراء را به تصویر بکشد، دیگر عمق شوخی است.
و اما میرسیم به گل سر سبد و هایپراستار های مشهور فیلم، یعنی مگوایر و گارفیلد. بخشی که حتی از ورود ویلن ها مسخره تر و فجیع تر است. نت و ام جی همینطوری روی صندلی نشسته اند و نت میگوید اش کاش دوباره پیتر را میدیدم. به ناگهان پرتالی جادویی (که پدر استرنج در آمد تا یکی بسازد) باز شده و مستقیما گارفیلد از آنجا به این اتاق ورود میکند. این ورود و معرفی که برای مگوایر هم به همین صورت بود، به چنان شدتی مضحک و بی حس بود که انگار این دو از در همسایه به اینجا آمدند. حتی من که کیفیت پرده فیلم را دیده ام و واکنش تماشاگران را شنیده ام، خیلی ساده متوجه شدم که هیجان آنان برای ورود الکترو که از قبل حضور وی را ميدانستند بیشتر از حضور اسپایدر من هایی بود که مفروض و عدم بودند. اصلا این مورد به کنار، چرا کار فیلمساز انقدر عجله ای و بی سر و ته است که دقیقا دو پرتال باز شده به ترتیب برای گارفیلد و مگوایر باز شدند و پرتالی برای تام هالند باز نشد. نت که در هنگام تصورش هالند را مد نظر داشت؟
هیچ چیز در این کلیشه های نخ نما شده و هایپ های بی مورد و تبلیغات اینستا گرامی و... برای این آثار وجود ندارد. با دیدن این فیلم، احساس پوچی کردم. هیچ چیز فیلم را حس نمیکردم، همه چیز تصنعی به نظر میرسد. از مرگ مِی و زار زدن هپی گرفته تا فراموش کردن نام اسپایدر من. داستان نقص دارد. کارگردانی نقص دارد، بازی ها و موسیقی خوب فیلم هم فدای همین نقصان ها میشود و فیلم،به هیچ کدام از انتظاراتی که خود ایجاد کردهبود پاسخ نمیدهد. این یکی دیگر تقصیر نویسندگان و روابط عمومی و رسانه ای مارول است که لقمه ای بزرگ تر از دهان برداشته اند اما نمیتوانند آن را بخورند. شاید ریشه اشکال اصلی، همین تبلیغات فضای رسانه ای است. فضایی که با تصاویرش ما را بلعیده و هویت و فردیت ما را از ما گرفته و ما را تبدیل به افرادی منفعل کرده اند. افرادی منفعل که اسپیشل افکت را اوج هنر سینما میدانند اما اصلا نمیدانند سینما چرا هنر است یا اصلا هنر چیست. تکنولوژی ما را بلعیده. حواسمان باید جمع باشد.