شکاف دراماتیک

«شکاف» به عنوان دومین اثر کیارش اسدی زاده پس از «گس»، به همان اندازه که در پیشبرد و به ویژه به ثمر رساندن مسأله اصلی درام مرکزی خود ناکام است، در معرفی و پرداخت و ایجاد گره و چالش اصلی و موقعیت مرکزی خود اما موفق است؛ در قالب زوجی سارا و پیمان نام که به سبب بیماری سارا، ناگزیرند بچه دار شوند اما آمادگی لازم برای قبول مسئولیت خطیر پدر و مادری را به ویژه با توجه به موقعیت های فرعی که در آن گرفتار می شوند ندارند.
کیارش اسدی زاده با گشایش داستانی فیلمش همزمان با کلیدزدن موقعیت مرکزی درام، نشان می دهد که می داند به لحاظ دراماتیک، چه هنگام باید یک فیلم سینمایی را آغاز کند و با معرفی سوژه و گره و چالش اصلی درام در همان پرده اول و محاکات کردن و بارور نمودن آن در پرده دوم، ثابت می کند که اقتضائات و نظامات حاکم بر ساختار داستانی کلاسیک سه پرده ای را حداقل به لحاظ مقدمه چینی و شکل دهی و پرداخت و برجسته کردن مسأله اصلی، چینش صحیح خط داستانی، خلق پیرنگ اصلی و گسترش دادن آن و تبدیل بجا و به هنگامش به داستان مرکزی به خوبی می شناسد.
او و متولیان فیلم، سوژه و چالش و گره و موقعیت مرکزی فیلم را صرفاً منحصر و خلاصه در نمادها و نشانه ها نمی کنند و از طریق ارتباطات و مراودات اجتماعی روزانه زوج مذکور، به ویژه کلاس شنایی که پیمان به عنوان مربی آن با شاگردهای خردسالش سر و کله می زند، و همچنین به مدد گزینش درست و بسط پیرنگ و داستان فرعی مهمی که پیرامون جدایی فرهاد و نسیم از یکدیگر و سرپرستی ایلیا شکل می گیرد و با چالش اصلی سارا و پیمان برای بچه دار شدن به عنوان همان چالش اصلی درام نیز پیوند می خورد، با پیوسته در ارتباط قرار دادن دو شخصیت اصلی فیلم با مواهب و مصیبت های عینی بچه دار شدن، ضمن کماکان پویا نگه داشتن درام مرکزی و ایجاد حرکت طولی و عرضی برای آن، سوژه و گره و چالش و موقعیت مرکزی فیلم را همچنان بارور نگاه می دارند.
با این همه، «شکاف» از دو نقصان دراماتیک به غایت شکاف بخش عمیقاً رنج می برد. نخست آنکه پلات و داستان فرعی مربوط به فرهاد و نسیم و ایلیا، بیش از اندازه گسترش یافته و پررنگ می گردد؛ بدین معنا که داستان مذکور، نه فقط تا اندازه محاکات مشکلات پدر و مادر بودن به موازات تصمیم از سر ناچاری سارا و پیمان برای بچه دار شدن، که تا اندازه ی یک درام مرکزی مجزا، بسط و پیشبرد و فرجام می یابد و حتی تم اصلی و محور دراماتیک و موقعیت مرکزی فیلم را به نحوی ماهوی، از دوراهی زن و شوهر بر سر بچه دار شدن و دفع خطر بیماری زن و پذیرش مسئولیت مضاعف یا بچه دار نشدن و پذیرفتن خطر تشدید بیماری زن، به سمت طلاق زن و شوهری دیگر و مسأله فرزند بیمار به جا مانده از طلاق شان تغییر می دهد، بی آنکه به لحاظ کامل بودن و چفت و بسط داستانی، شرایط لازم برای درام مرکزی بودن فیلم را احراز کند (برای نمونه، علت طلاق فرهاد و نسیم از یکدیگر که علت العلل سرگردانی و مشکلات ایلیا است، تا انتها مجهول می ماند) و دوم و شکاف بخش تر آنکه پایان باز برای چنین اثری، آن هم در شرایطی که اساس و علت العلل کل درام بر انتخاب میان دوراهی مذکور استوار شده است و به ویژه آن هنگامی که با تکمیل داستان فرعی مربوط به فرهاد و ایلیا و نسیم و اعمال تأثیراتش بر سارا و پیمان، منتظر انتخاب نهایی این زوج هستیم، هم رها کردن فیلمنامه و دهن کجی به اصل متن است و هم بی تناسب با درام مرکزی و فرم بایسته آن؛ تا «شکاف»، پیش و بیش از آنکه تصویرگر دراماتیک یک شکاف باشد، در ساختمان دراماتیکش دارای شکاف باشد.