جستجو در سایت

1400/02/27 00:00

معرفی و نقد فیلم Promising Young Woman | زن جوان آینده دار

معرفی و نقد فیلم Promising Young Woman | زن جوان آینده دار

  

شاید بتوان گفت که بهترین کارگردان‌ها، آن‌هایی نیستند که می‌خواهند فیلم «خوب» بسازند؛ بلکه معمولاً کسانی به موفقیت‌های بزرگ می‌رسند که امیدوارند اثر «ماندگاری» بسازند. ماندگار از این جهت که شاید شخصاً یک اثر را تا آخرِ عمرمان فراموش نکنیم، دست و پای آشنایانمان را ببندیم و مجبورشان کنیم هر طور شده آن اثر را ببینند، یا شاید از جهتِ ماندگار شدنش در ذهن طیف وسیع‌تری از مخاطبان و در نتیجه، در تاریخ سینما. برای همین بعضی وقت‌ها که لازم است، باید فیلم‌ها را از این نگاه هم بررسی کنیم، و این بار، قرعه به نام «زن جوان آینده‌دار» افتاد.

اولین فیلمِ امرالد فِنِل، اثر قابل قبول و سرگرم کننده‌ای است و شاید ارزش یک بار دیدن را داشته باشد. اما فکر نمی‌کنم به اثر ماندگاری تبدیل شود؛ چون در فریاد زدنِ مفاهیمِ حمایت از حقوق زنان که مضمون اصلی‌اش است، ناتوان است. منظورم این نیست که فیلم باید به شعار دادن روی می‌آورد، منظورم این است که نمی‌تواند پیام‌های مهمش را در بیشترین تأثیرگذاریِ ممکن بیان کند: شاید برای دقایقی درباره‌ی حرف‌های کارگردان به فکر فرو برویم، ولی خیلی زود آن‌ها را فراموش خواهیم کرد. می‌پرسید دلیلش چیست؟ نگاه کارگردانِ تازه کارِ اثر، بیش از حد شخصی و یک‌طرفه است. ما برای دیدنِ این چنین نگاه‌های شخصی‌ای به سینما نمی‌رویم؛ بلکه به دنبال نوعی نگاهِ خارج از دنیای واقعی هستیم؛ نگاهی که به ذهن خودمان خطور نکرده باشد. در این مورد، چنین نگاهی را می‌توانیم شخصیت‌پردازیِ پیچیده، عمیق، خاکستری و قابل درکِ مردهای دنیای اثر عنوان کنیم. آره، شاید در دنیای واقعی، مردهایی که به زنان ظلم می‌کنند، کاملاً کثیف و تک بعدی باشند؛ اما دنیای داستان با دنیای واقعی تفاوت دارد. به خاطر همین است که بسیاری از جذاب‌ترین و ماندگارترین شخصیت‌های تاریخ سینما و تلویزیون، آدم‌های بد و شاید نفرت‌انگیز هستند. این در حالی است که کارگردان «زن جوان آینده‌دار» مشخصاً از مردهای جوان نفرت دارد و به هیچ وجه نمی‌تواند احساس انسانیِ حقیقی‌ای را برای آن‌ها متصور شود. از این رو، همان‌طور که احتمالاً حدس زده‌اید، با یک اثرِ سطحی طرفیم که نمی‌تواند حرف‌های جهان‌شمول بزند. نسبت به فیلمِ شلخته و فاقد شخصیتِ «بامب‌شِل (۲۰۱۹)» که مضمون مشابهی داشت، با اثر واقعاً بهتری مواجهیم، اما نه فیلمی که ماندگار شود. نتیجه این است که «زن جوان آینده‌دار» اثری نیست که با ندیدنِ آن چیز مهمی را از دست بدهید.

هشدار اسپویل: در ادامه به این می‌پردازیم که چرا فیلم در تضاد با مفاهیم و پیام‌های خودش قرار می‌گیرد و طبیعتاً مجبور به لو دادنِ داستان می‌شویم.

اول. زن‌ها

بدون شک بزرگ‌ترین نقطه قوت فیلم، ارائه‌ی شخصیت‌هایی خاکستری و چندبعدی از بیشتر شخصیت‌های زن‌اش است. ما انتظار داریم که افرادی همچون مدیسون (اَلیسون بِرای-همان که آن ویدیو را به کَسی (شخصیت اصلی فیلم) داد) و مدیر دانشگاه (با بازیِ خودِ کارگردان) بهتر بتوانند نینا را درک و از او حمایت کنند؛ اما دنیای اثر خیلی بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست.

امرالد فنل با این تصمیم هوشمندانه به «ضد ایده» بها می‌دهد. این اصل می‌گوید که اگر قرار است پیام و مفهومی را با تمام وجودمان درک کنیم، آوردنِ دلایل برای اثبات آن (در این مورد، اثبات اینکه حق با کَسی است)، کافی نخواهد بود. وقتی پیام اثر با مفاهیم متضادش (حق کاملاً با کَسی نیست) شاخ به شاخ شود و بتواند از این میدان پیروز بیرون بیاید، آن وقت است که پیام مورد نظر را عمیقاً باور می‌کنیم؛ چرا که هر گونه شبهه و سؤالی درباره اشتباه بودنش از بین می‌رود. همان‌طور که گفتم، «زن جوان آینده‌دار» به ضدایده‌ی داستانش می‌پردازد؛ اما جای کار بیشتری هم داشت.

عقاید شخصیت‌هایی مثل مدیسون، قابل بررسی است. او می‌گوید که زنان خودشان باید از خودشان محافظت کنند و نمی‌شود انتظار داشت وقتی کنترلشان را از دست می‌دهند، مردها از آن‌ها محافظت کنند. اما مشکل این است که حرف‌های مدیسون کوچک‌ترین کشمکشی در باورهای کَسی به وجود نمی‌آورد. جنگ میان عقاید این دو شخصیت بالا نمی‌گیرد و کَسی در جواب دادن به نظرهای او، صرفاً به یک لبخند و چند دیالوگی که متقاعدکننده نیستند، کفایت می‌کند. نتیجه این است که باورهای کَسی، آن‌طور که بتواند تمام و کمال ما را راضی کند، به چالش کشیده نمی‌شود و ما هم همچون شخصیت‌هایی مثل مدیسون، عمق فاجعه‌ی اتفاق افتاده را درک نمی‌کنیم.

اوضاع وقتی بدتر می‌شود که در اواخر داستان، کارگردان افشا می‌کند که نینا هیچ کار اشتباهی انجام نداده بوده و اَل (کریس لُوِل-دشمن اصلی کَسی) یواشکی او را برای رسیدن به اهداف خودش مسموم کرده بود. کارگردان طوری آب پاکی را روی دستان نینا می‌ریزد که خدای ناکرده یک نفر همچنون مدیسون فکر نکند نینا هم ممکن است مقصر باشد. قبل از این هم شخصیت وکیل سوء استفاده‌هایشان از شبکه‌های اجتماعی را برای لاپوشانی کردنِ این جرایم افشا می‌کند. کارگردان در واقع می‌خواهد به مخاطبانش هشدار بدهد که مراقب فعالیت‌هایتان در شبکه‌های اجتماعی باشید؛ در حالی که کَسی پیش‌تر گلایه می‌کرد چون چنین آدم‌هایی هستند، ما نباید این کارها را بکنیم؟

این‌طور که پیداست، فنل عقاید و باورهایش را مستقیماً به شخصیت کَسی منتقل کرده و متأسفانه نمی‌تواند حرفی در تضاد با آن را تحمل کند؛ به قول رابرت مک‌کی، او صدای طرف مقابل را در گلو خفه می‌کند.

دوم. مردها

خوشبختانه «زن جوان آینده‌دار» برخلاف آثار مشابهش، از دادنِ شعارهای زبانیِ حال به هم زن خودداری می‌کند، ولی متأسفانه به نوع دیگری از شعار میدان می‌دهد. کارگردان پایش را از هر فیلمساز دیگری درازتر کرده و هیچ مرد جوان خوبی را برای فیلمش متصور نمی‌شود؛ هیچوقت فکر نمی‌کردم زمانی مجبور شوم چنین عبارتی بنویسم! فنل مشخصاً از مردها نفرت دارد و این نفرت را پشت دو شخصیت مرد خوب پنهان کرده: اولی که پدر شخصیت اصلیِ زن است (در این داستان به دلایل مشخصی نمی‌تواند بد باشد) و دومی وکیلی است که در گذشته به کَسی ظلم کرده و حالا متحول شده است. اگر این قضیه فقط به همین موارد خلاصه می‌شد، آن را می‌گذاشتیم به پای عقایدِ شخص کارگردان؛ اما این تنفر آسیب‌های جدی‌تری به فیلم وارد می‌کند.

تمام مردهایی که کَسی در مأموریت‌های شبانه‌اش با آن‌ها رو به رو می‌شود (تأکید بیشتر بر کلمه‌ی «تمام»!) آدم‌های بدی هستند و دیالوگ‌هایشان بوی ضدزن بودن می‌دهد. فرض کنید حداقل یکی از آن‌ها، انسانِ واقعاً «متشخصی» می‌بود و عقاید و رفتار کَسی را به چالش می‌کشید؛ که او می‌فهمید تمام مردها نفرت‌انگیز نیستند و شاید تصمیماتش درست نباشند. همانند کاری که «پیانیست (۲۰۰۲)» با شخصیت‌پردازیِ نازی‌های جنگ جهانی دوم انجام داد، پرداختن به چنین کشمکش‌های درونیِ درگیرکننده‌ای، فیلم را به چه اثر عمیق‌تر، متقاعدکننده‌تر و ماندگارتری که تبدیل نمی‌کرد.

اگر درست یا غلط بودنِ این عقاید را کنار هم بگذاریم، کارگردان حتی موفق نمی‌شود آن‌ها را به درستی بیان کند. برای مثال، فرض کنید فیلم بررسی می‌کرد این مردها بعد از زهره‌ترک شدنشان توسط کَسی چه راهی را انتخاب می‌کردند؟ آیا نقشه‌ی کَسی برای ادب کردنِ آن‌ها جواب می‌داد یا دوباره به فساد روی می‌آوردند؟ جواب هر چه که می‌بود، ما را کاملاً متقاعد می‌کرد؛ چون دوراهیِ اخلاق یا لذت که این آدم‌ها در آن گرفتار می‌شوند، دوراهی‌ای است که تمام انسان‌ها (چه مرد و چه زن، چه بزرگ و چه کوچک) به گونه‌ای مشابه با آن رو به رو شده‌اند یا خواهند شد و در نتیجه، می‌توانیم به خوبی کشمکش‌های این شخصیت‌ها را درک کنیم؛ حتی اگر آن‌ها راه اشتباه را انتخاب کنند. چنین داستانی، برخلاف نفرتِ غیرمتقاعدکننده و «شخصیِ» امرالد فنل، روحِ واقعی انسان‌ها را بررسی می‌کرد و به مفهومی که «همه» می‌توانستند با آن همذات‌پنداری کنند،‌ تبدیل می‌شد.

بحث‌های بالا قابل بخشش می‌بودند، اگر حداقل رایان (بو بورهام-معشوقه‌ی کَسی) به عنوان شخصیت خوبی که بعداً ذات واقعی‌اش آشکار می‌شود، شخصیت‌پردازی بهتری دریافت می‌کرد. مشکل این نیست که تنفر خالق اثر از مردها، تنها مرد جوانِ خوبِ فیلم را هم به فساد کشاند؛ مشکل این است که این تغییر از نظر داستانی قابل قبول نیست. سکوت او در برابر فاجعه‌ی نینا، با اینکه متعجبمان می‌کند، قابل درک است؛ چون وقتی می‌دانیم او هنوز بعد از این همه سال، دوستی‌اش را با پست‌فطرتی همچون اَل حفظ کرده، قابل تصور است که در دانشگاه هم به او نزدیک بوده باشد. اما وقتی او درباره قتل کَسی دروغ می‌گوید، آب و روغنمان قاطی می‌شود. چون هر چند رابطه‌ی این دو شتاب‌زده بود، اما در دوست داشتنی‌ترین و خواستنی‌ترین حالت ممکن قرار داشت و تا وقتی که مقدمه چینی و شخصیت‌پردازی قابل قبولی از رایان نبینیم، نمی‌توانیم باور کنیم که او بتواند به این راحتی درباره عشق زندگی‌اش دروغ بگوید.

برسیم به خودِ اَل. قتل کَسی در دورانی که خیلی از فیلم‌ها به هر دری می‌زنند تا شخصیت اصلی‌شان را زنده نگه دارند، جسورانه است؛ مخصوصاً که مفاهیم اثر را تکمیل هم می‌کند. اما صحنه‌ی مرگ او چنان اغراق‌آمیز (شعاری) است که به جای اینکه حالمان از این مرگ بی‌رحمانه به هم بخورد، از تصمیماتِ اغراق آمیزِ کارگردان متنفر می‌شویم. مسئله این است که اَل برای مدت واقعاً طولانی‌ای سعی می‌کند کَسی را خفه کند؛ بدون اینکه لحظه‌ای دچار تردید احساس گناه شود. جوری می‌گوید «بس کن» که انگار به اندازه‌ی جان ویک آدم کشته. فنل مشخصاً در فیلمنامه نویسی نیاز به تجربه خیلی بیشتری دارد؛ چون انگار نمی‌داند اولین قتل، برای هیچ کس، چه یک آدم خوب و چه یک آدم بد، آسان نیست. این شخصیت‌پردازی‌های شتاب‌زده را مقایسه کنید با فصل اول سریال »بریکینگ بد» که چندین قسمت را به درگیری‌های درونی یک شخصیت برای کشتنِ انسانی دیگر اختصاص می‌داد.

سوم. کَسی

حتی مخاطبی مثل من هم که از یک‌دندگیِ کارگردان لذت نمی‌برد، می‌تواند فیلم را تا پایان تماشا کند، و مهم‌ترین دلیلِ وقوع این اتفاق برای چنین فیلم پرنقصی، شخصیت‌پردازی فوق العاده کَسی است. جدای از بازی کری مولیگان که نیازی به تعریف ندارد، ما می‌توانیم دردهایی که این شخصیت می‌کشد را درک کنیم و در نتیجه، به راحتی با او تا پایان همراه می‌شویم. معمولاً آدم‌ها بعد از گذشت مدتی با مرگ عزیزی که از دست داده‌اند، کنار می‌آیند؛ اما کَسی این‌طور نیست. ناعدالتی و بی‌تفاوتی جامعه آن‌قدر برای او آزاردهنده است که نمی‌تواند آن را فراموش کند. کَساندرا خودش و روح و روانش را فدا می‌کند تا از به وجود آمدنِ حداقل یک فاجعه‌ی دیگر جلوگیری کند. هر چند مشخص کردن درست و غلطیِ کارهایش نیاز به تأمل بیشتری دارد، اما او قهرمانی است که هیچ چشم داشتی در قبال از خودگذشتگی‌هایش ندارد؛ چطور می‌شود عاشق چنین شخصیتی نشد و در نتیجه، به سرنوشتش اهمیت نداد؟

کَسی از مردهایی که به دامش می‌افتند، متنفر است؛ اما هیچ آسیب فیزیکی‌ای به آن‌ها وارد نمی‌کند. این قضیه همچون کد اخلاقی بتمن برای نکشتن، روی کاغذ از او شخصیتی درستکار می‌سازد؛ اما روح و روان قربانیانش چه؟ بنا به باورهای کَسی، مردهای کلوب‌ها «باید» توسط عذاب وجدان و ترس‌هایشان بلعیده شوند تا شاید از این به بعد سراغ چنین کارهایی نروند. اما فیلم اصلاً بررسی نمی‌کند قرار دادنِ سایر شخصیت‌ها در موقعیت مشابهی با نینا، به عنوان انتقام، کار اخلاقی و قابل قبولی است یا نه؟ درست است که مثلاً مدیسون فقط «فکر» می‌کرد اتفاق بدی افتاده؛ اما نینا هم به خاطر آسیب‌های فیزیکی‌ای که دید، از بین نرفت، درگیری‌های روح و روان و افکارِ آزاردهنده‌ی ذهنش بود که او را به انزوا کشانید. حال مدیسون باید با همان فکرهایی دست و پنجه نرم کند که یک نفرِ دیگر را از درون نابود کرد؛ آیا قرار دادن او در این موقعیت به امید تغییر عقایدش، کار درستی است؟ کَسی کمی جلوتر از او معذرت‌خواهی می‌کند؛ اما این عذرخواهی انگار از تهِ قلبِ او و کارگردان نیست. دخترِ مدیر دانشگاه چه؟ همان که کَسی گولش زد آرایشگرِ گروه موسیقی مورد علاقه‌اش است. این بچه چند سال بعد، یا اصلاً همین حالا، به چه انسانی تبدیل می‌شود؟ آیا می‌تواند در مواقع لازم به جامعه یا حتی مادر خودش اعتماد کند؟ درست است که این اتفاق در حکمِ درسی بود تا او دیگر مرتکبِ چنین حماقت‌هایی نشود، اما بعد از این، اعتماد کردن در مواقع درست، برای او یک معضل بزرگ خواهد شد و شاید جلوی پیشرفتش را هم بگیرد. ناسلامتی در دورانی به سر می‌بریم که ثابت شده کوچک‌ترین اتفاقات می‌توانند بر ذهن و ناخودآگاه نوجوانان تأثیر بگذارند؛ اما کَسی آن‌قدر از خودش مطمئن است که انگار هیچ اتفاق واقعاً بدی برای این نوجوان (دورانی که فرد بیشترین تأثیرپذیری را دارد) نیفتاده است. آره، پس می‌توان گفت که فیلم یک جورهایی متظاهر است؛ که در تضاد با حرف‌های خودش قرار می‌گیرد و در حساس‌ترین لحظاتش، نتوانسته اثری پخته و منسجم در معنا باشد.

«زن جوان آینده‌دار» آن‌قدر اثر پرایرادی است که پرداختن به تمام اِشکالاتش مقاله را از این هم طولانی‌تر می‌کند؛ با این حال، نمی‌شود انکار کرد که صحنه‌ی پایانی، خط خوردنِ آن چوب خط‌ها و جاویدان شدنِ کَسی، شدیداً دل‌چسب بود. حس خوب و دوست‌داشننی‌ای که فنل در این پایان ارائه می‌دهد، به تنهایی فیلم را چندین مرتبه بالاتر می‌برد؛ اما نمی‌تواند فیلم را نجات دهد.