نقاشیِ خانه به سبک اسکورسیزی !
!!! این مطلب نقاط حساس داستان ایرلندی را فاش می کند !!!
مرد ایرلندی یا ایرلندی، جدیدترین اثر مارتین اسکورسیزی، اثری در گروه فیلم های مافیایی یا گنگستری است و این نکته را به خوبی بیان می کند که اسکورسیزی در خلق داستان های این چنینی تبحر دارد. کارگردانی که در کارنامه اش فیلم های راننده تاکسی، رفقای خوب و رفتگان را دارد، بعد از چند سال دوری از این سبک، امسال مجددا به آن بازگشته است. فیلم قبلی او در سال 2016، فیلمی خاص، مذهبی و اقتباسی به شمار می رود مخاطبان زیادی جذب نکرد و شاید همانند نامش (Silence) چیزی برای گفتن نداشت. فیلمی که نه تنها مخاطبان را سیراب نکرد بلکه عطش آنان را برای فیلم بعدی این کارگردان بیشتر کرد. اسکورسیزی برای ایرلندی تصمیم نه چندان آسانی گرفت و آن عرضه ی فیلم در شبکه رسانه ای نتفلیکس (Netflix) به جای اکران عمومی در سینماها بود. شبکه اینترنتی نتفلیکس در چند سال اخیر بسیار پر کار بوده و بیشتر در زمینه سریال فعالیت دارد و رفته رفته به صنعت سینما نیز وارد شده است. شبکه ای که دقیقا در روز عرضه فیلم یا سریال در سایت اصلی، توسط سایت های ناقض کپی رایت نیز منتشر می شود و این خود بر فروش فیلمی به این مهمی تاثیر بسیاری خواهد داشت. همواره در کنار فیلم های خاص در هر سال و یا دنباله هایی از یک فیلم، آثار کارگردانان مشهور و مهم سینمای هالیوود یکی از مورد انتظار ترین اتفاقاتِ یک سال سینمایی است. در مورد ایرلندی این انتظار با حضور دو اسطوره بازیگری چند برابر شد.
ایرلندی داستان مردی ایرلندی به نام فرانک شیرِن با بازی فوق العاده رابرت دنیرو است. فرانک که راننده کامیون حمل گوشت است، با سردسته گروه مافیایی به نام راسل بافولینو با بازی بسیار زیبای جو پشی آشنا و یکی از افراد او می شود و قتل های مختلفی به دستور او انجام می دهد. عنوان جالبی که برای شغل فرانک انتخاب شده، نقاشِ خانه است و جمله ی بولد شده ی "شنیدم که تو خانه ها را رنگ می زنی". طولی نمی کشد که رابطه ی میان راسل و فرانک صمیمی تر از رئیس و زیردست می شود و رفاقت و صمیمیت بین این دو برانگیخته از اعتماد راسل به فرانک است. در میان کارها و لطف های راسل به افراد و اجرای آن توسط فرانک، فردی به نام جیمی هافا با بازی شگفت انگیز و درخشان آل پاچینو نیازمند کمک است و راسل، فرانک را برای کمک رسانی مأمور می کند. جیمی، رئیس اتحادیه رانندگان کامیون است. باز هم بین فرانک و جیمی رابطه دوستانه جدی ای شکل می گیرد و این مثلث شخصیتیِ زیبای داستان شکل می گیرد. مثلثی که اسکورسیزی مانند یک مهندس خبره آن را رسم کرده است و سه راس آن را بسیار دقیق و زیبا انتخاب کرده است. داستان در بازه های زمانی متفاوتی روایت می شود و گاهی به عنوان راوی صدای فرانک را می شنویم.
رابرت دنیرو در نقش فرانک شیرن بسیار ستودنی ظاهر شده است. مردی قوی و مطمئن است. او خانواده دوست است و هر کاری که حاضر به انجام آن می شود برای فراهم کردن آسایش برای زندگی اش است. فرانک زمان جنگ در ایتالیا خدمت کرده است و کشتن آدم ها برایش کار جدیدی نیست، همانطور که در جنگ اسیرها را به دستور فرمانده کشته است در این جا نیز به دستور راسل قتل های مختلفی انجام می دهد. فرانک فردی آرام و خونسرد است و هیچ علاقه ای به کسب قدرت ندارد. فرانک در حالی که تمام همت اش محافظت از خانواده اش است در مواجهه با مغازه داری که دخترش پگی را هُل داده است، رفتاری انجام می دهد که اساس تخریب رابطه ی او و دخترش است و رفته رفته این سردی پگی نسبت به پدرش بیشتر و بیشتر می شود. بازی آرام و زیرپوستی رابرت دنیرو که در فیلم های مختلفی شاهد آن بودیم و شاید بتوان آن را کمی تکراری دانست در این نقش نیز بسیار زیبا از آب درآمده است. دو سکانس متوالی صحبت های راسل و فرانک راجب جیمی بسیار درخشان است. سکانس دوم که سر میز صبحانه اتفاق می افتد و راسل از فرانک می خواهد که قتل جیمی را خودش انجام دهد نمونه ی بارز توانایی این بازیگر در نشان دادن چند حس مختلف فقط در صورت و بدون گفتن حتی یک کلمه است. سکانس دیگر تلفن زدن فرانک به همسر جیمی است که دنیرو با ظرافت تمام آن را اجرا کرده است. سکانس دیگر حضور فرانک پیر و ناتوان در محل کار پگی، برای صحبت و دیدار با او است که نگاه های ملتمسانه ی یک پدر در چهره دنیرو به زیبایی دیده می شود.
جو پشی در نقش راسل بافولینو نیز بسیار درخشان ظاهر شده است. پشی که در کارنامه خود حضور در فیلمهای مافیایی را دارد نقش رئیس این گروه را به زیبایی عرضه کرده است. راسل فردی بسیار آرام است حتی آرام تر از فرانک، نقشی که نقطه ی مقابل شخصیت او در فیلم کازینو (ساخته مارتین اسکورسیزی سال 1995) است. افراد مختلفی برای انجام کارها یا درخواست لطفی از راسل پیش او می آیند و او نیز لطفش را شامل حال آنان می کند. شاید این مورد و نحوه ی صحبت های نصیحت آمیز او راجع به خانواده به فرانک و جمله ی "خانواده ات را نزدیک نگه دار"، دون ویتو کورلیونِ پدرخوانده را تداعی می کند. نوع رفتار پگی، دختر فرانک نسبت به خودش برایش مهم است و تعجب می کند چرا پگی با او راحت نیست و راسل همواره سعی در بهبود این رابطه دارد. راسل آینده نگر است و کارهای مختلفی برای رسیدن به منافعش انجام می دهد، نظر مثبت به ریاست جمهوری کندی و حمایت از آن یا حتی دخالت در جنگ با کوبا و علاقه به سرکوب کاسترو. بازی پشی در طول فیلم یک دست و عالی است و زمان پیری راسل را می توان از نقاط اوج این نقش دانست. سکانس دو نفره نان و شراب خوردن راسل و فرانک در زندان، زمان پیری در تقابل با نان وشراب خوردن این دو در رستوران در میان سالی بسیار زیباست.
و اما آل پاچینو در نقش جیمی هافا، شگفت انگیزترین بازی این فیلم، بیانگر توانایی بی حد و مرز آل پاچینو در اجرای نقش ها حتی در چنین سن و سالی است. جیمی که رئیس اتحادیه رانندگان کامیون است، فردی دارای محبوبیت بسیار و مردمی است و رفاه کارگران و راننده ها را بر قدرت خودش ترجیح می دهد. بر خلاف راسل و فرانک، فرد آرامی نیست. سخنرانی های بزرگ و با اقتدار انجام می دهد، عصبانی می شود، حرص می خورد، فحش می دهد و همه این ها فقط در جهت حمایت از راننده های اتحادیه است. او فردی محترم است و توقع احترام متقابل را از دیگران دارد و در مقابل بی احترامی هرگز کوتاه نمی آید. او فرانک را دوست دارد و رفیق و یار خودش می داند. بر خلاف راسل، پگی جیمی را دوست دارد و رابطه ی خوبی با او برقرار می کند، جیمی نیز پگی را بسیار دوست دارد و به خوبی می تواند دل او را به دست بیاورد. نقطه نظر و ایدئولوژی جیمی راجع به کندی ها و ماجرای کوبا و کاسترو خلاف نظر راسل است. بعد از رئیس جمهور شدن کندی و برگزاری دادگاه های مختلف جیمی متهم شده و به زندان می رود که نقطه ی شروع افول شخصیت جیمی است. آل پاچینو نه تنها از پسِ سخنرانی های پرحرارت، عصبانیت ها، تقابل ها و احساسات به خوبی برآمده است بلکه آن ها را به زیبایی هرچه تمام تر اجرا کرده است. سکانس های دو نفره ی پاچینو و دنیرو جزو قاب های ماندگار خواهد بود. سکانسی که فرانک از فحش های جیمی آزرده می شود و دفتر را ترک می کند و جیمی به دنبال او می رود و دلجویی می کند جزو شاهکارهای این فیلم است. سکانس های روابط دوستانه جیمی با پگی بسیار زیبا هستند. خوشحالی ای که در چهره جیمی هنگام دیدن فرانک در ماشین نقش می بندد بسیار ظریف است. قاب دو نفره ی دنیرو و پاچینو در جشن قدردانی از فرانک و دیالوگ های بین این دو و تلاش بسیار زیاد فرانک برای آرام کردن جیمی به عنوان یک دوست را نمی توان به راحتی توصیف کرد.
در بین این سه شخصیت مهم و کلیدی داستان، دختری به چشم می خورد که شاید نقطه عطفی برای این شخصیت ها به حساب بیاید. پگی دختر فرانک با بازی لوسی گالینا در کودکی و آنا پاکوین (برنده اسکار نقش مکمل زن برای فیلم پیانو 1993) در جوانی، که حضور او یکی از زیبایی های این فیلم است و صحبت راجع به او خالی از لطف نیست. دختر بچه ای که شاید به درون آدم ها پی می برد و دلیلی بر رفتارش با راسل و جیمی است. پگی وقتی می بیند پدرش با خشونت تمام با آن مغازه دار رفتار می کند دیدش نسبت به او تغییر می کند. بعد از پی بردن به خشونت درونی پدرش، می فهمد که خبرهای قتل های درون روزنامه یا تلویزیون که فرانک به آن ها دقت می کند کار خود اوست یا بعدا که پدرش را هنگام بستن چمدان و پنهان کردن اسلحه می بیند، باعث می شود ذره ذره نسبت به او سرد شود. او راسل را رئیس پدرش می داند و به همین امر او در چشم پگی آدم خوبی به نظر نمی آید. شاید به همین دلیل است که لطیفه ی راسل و پیشنهاد به برآورده کردن هر خواسته ی پگی و یا کادوی خاص کریسمس همراه با یک صد دلاری از جانب راسل باز هم این رابطه را بهبود نمی بخشد. راسل ای که اصرار بر تحکیم خانواده دارد، در باشگاه بولینگ گوشه ای نشسته است و پگی را نزد خودش فرا می خواند، او یک دختر بچه را مانند افراد دیگر می بیند و سعی بر خریدن محبت او دارد. در نقطه ی مقابل، جیمی فردی مهربان که تمام همتش آسایش راننده های اتحادیه است. او فردی مقتدر است ولی خشن نیست و به راحتی با پگی ارتباط برقرار می کند. جیمی در زمین بازی بچه ها با پگی گلف بازی می کند و او را بغل کرده و با هم عکس می اندازند. جیمی با خرید دو بستنی فقط برای خودش و پگی می تواند دختر را بسیار خوشحال کند، بستنی ای که نه درخشان است نه صد دلار ارزش دارد. در انتهای راه هم، پی بردن پگی جوان به ارتباط بین پدرش و قضیه ناپدید شدن جیمی رابطه ی این دختر و پدر را به کلی گسسته می سازد و پگی دیگر با پدرش حرف نمی زند.
در مورد داستان پردازی فیلم ایرلندی، شاید بتوان مسئله ریاست جمهوری کندی و قضیه کوبا و کاسترو و نحوه ی نگرش کارگردان به این قضایا را اصلی ترین موضوع این فیلم دانست. نگرش اسکورسیزی به قشر کارگر و وجود شخصیتی مانند جیمی هافا و سخنرانی های او در فیلم را می توان نکته ی تمایز فیلم ایرلندی نسبت به دیگر فیلم های مافیایی دانست. ایجاد رابطه ی دوستانه بین رئیس، کارفرما و زیر دست و شکل گیری مثلث شخصیتی راسل، فرانک و جیمی و قتل جیمی به دست فرانک، بدون صحنه ی کلیشه ای تقابل دو دوست و یار و التماس و احساسات، از نکات بارز این اثر است. یکی دیگر از زیبایی های این فیلم به پایان رساندن این داستان است. افرادی که زمانی در شهر حکمرانی می کردند و راجع به مسائل و اشخاص مختلف تصمیم می گرفتند پیر و ضعیف شده اند، هر کدام یک مشکل و بیماری ای دارند و رفته رفته خودشان را برای مرگ آماده می کنند و یکی پس از دیگری چشم از جهان فانی می بندند. در این میان، فرانک تنها بازمانده ی این گروه است، فرانک پیر را روی ویلچر در آسایشگاه می بینیم. فرانکی که تنهاست و همدمی جز پدر روحانی و پرستاران آسایشگاه ندارد. او پیش تر با عصا و به سختی به محل کار پگی می رود تا شاید بتواند دخترش را ببیند ولی باز هم پگی از او روی می گرداند و حاضر با هم صحبتی با پدر نیست. در سکانس پایانی فیلم بعد از خداحافظیِ پدر روحانی برای رفتن به تعطیلات سال نو، فرانک را در اتاقش در اوج تنهایی می بینیم. شاید این زنده ماندن و تنهایی، مجازات اعمال فرانک است.
اگر چه فیلم ایرلندی دارای سکانس ها و قاب های تکرار نشدنی است، بازی های درخشان و کم نظیر این سه بازیگر قدر سینما را در آن مشاهده می کنیم اما در سال 2019 و با نگاه به 5 سال گذشته و نوع و رویه سینمای هالیوود و سلیقه ی مخاطبان، بتوان گفت یک فیلم مافیایی با این شکل در زمان درستی ساخته نشده است و کمی برای ساختش دیر شده است. ایرلندی نکته ی جدیدی غیر از موارد ذکر شده ندارد. فیلمی با زمان سه ساعت و نیم و ریتمی تقریبا متوسط و یک دست بدون سکانس هایی با ریتم بالا و یا داشتن داستانی غیر خطی و روایی که مخاطب را میخکوب کند، باعث یکنواختی و خستگی بیننده می شود و شاید اکران آن در سالن سینما یک شکست تجاری را رقم می زد. این ریتم متوسط مخاطب را عادت می دهد و گاهی وجود ریتم تندِ روایت و دیالوگ های پی در پی و نام بردن از شخصیت های بعضا جدید باعث می شود مخاطب روایت را از دست بدهد یا از آن گذر کند. وجود سکانس های دادگاه و استفاده ی متهمان یا شاهدان از حق سکوت و امتناع از پاسخ به سوالات در خیلی از فیلم ها و سریال ها دیده شده است. فیلم ایرلندی شاید از داخل زیبا باشد ولی از بیرون جای بحث و نقد خواهد داشت. استفاده از سه بازیگر قوی و بسیار محبوب و حضور خودِ اسکورسیزی به عنوان کارگردان این اثر را خاص و مورد توقع می کند ولی شاید فیلمنامه ی آن باید چیزهای بیشتر و جدیدتری ارائه می کرد. شاید این مثلث شخصیتی در یک فیلم جدید می توانست بیشتر از این ها جلوه کند. سه بازیگری که نقش های این چنینی کم نداشته اند، در یک داستان جدید و متفاوت تر از کاری که هر کدام در گذشته تجربه کرده اند و درخشیده اند، حضور پیدا می کردند.
به هرحال ایرلندی اثری است که حتما باید دیده شود. قاب های این فیلم شاید دیگر تکرار نشود. شاید آخرین همکاری مشترک آل پاچینو و رابرت دنیرو باشد. ایرلندی فیلمی نیست که بتوان به آسانی از آن گذر کرد.