هدیه ی یک پدر

زندگی زیباست Life is beautiful
(نقد زیر حاوی بخش های مهمی از داستان فیلم است)
امسال فیلم جوجو ربیت با نگاه هجوآلود و طنز کارگردان مولفش تایکا وایتیتی آلمان نازی را نشانه گرفت و نه تنها توانست نظر مثبت منتقدین را جلب کند بلکه با تولید اثری سرگرم کننده، آموزنده و البته خوش ساخت رضایت مردمی را هم به دست آورد اما سالها قبل از ساخت چنین فیلمی، مطلقا بستر شوخی با پدیده هایی مثل هولوکاست، وضعیت یهودیان، جنایات نازی ها و مسائلی از این دست بین مردم وجود نداشت.
نه جوامع کشش شوخی با قربانیان جنگ جهانی و مسببینش را داشتند و نه خود قربانیان آستانه ی تحمل کافی...
در سال 1997 با وجود گذشت مدت قابل تاملی از جنگ جهانی همچنان چنین فضایی بر سینما حاکم بود و در این فضا روبرتو بنینی دست به ساخت فیلمی زد که در دوران فاشیزم ایتالیا جریان داشت و البته که کمدی بود!
زندگی زیباست داستان یک یهودی به نام گوییدو (روبرتو بنینی) است که سبک زندگی سرخوشانه و ساده دلانه ای دارد و لحظه لحظه ی زندگیش به خلق زیبایی می گذرد فیلم به دو قسمت تقسیم شده است که اولی روایتگر عشق گوییدو به دورا (نیکولتا براسچی) است...
بنینی به زیبایی حضور فاشیزم و تاثیراتش که ایتالیا را با شیب تندی در مسیر ویرانی قرار داده به تصویر کشیده است در جایی می بینیم بازرسی قرار است به مدارس بیاید و برای بچه ها درباره ی استانداردها صحبت کند و شتسشوی مغزی را از سنین پایین شروع کند که گوییدو جای او را می گیرد و آموزه های نژادی را به سخره می گیرد.
در جایی دیگر می بینیم مادر دورا در گفتگو از آموزش های مدارس آلمانی می گوید که از بچه ها می خواهند محاسبه کنند حذف افراد ضعیف، معلول و سالمند چند فرانک صرفه جویی ایجاد می کند و مادر دورا که تحت تاثیر پرورش غلط در این دوران قرار گرفته با تعجب می پرسد چطور از بچه ها انتظار دارند چنین محاسبه ی سختی را انجام دهند؟ یعنی حتی متوجه غیراخلاقی بودن فرض حذف افراد سالمند نمی شود.
چیزی که بنینی در فیلمش به زیبایی نمایش داده است عواقب دردناک آموزه های غلط است و انسان هایی که به شکل نادرستی به آن پایبندند گاهی مثل مادر دورا به مسیر درست باز می گردند و گاهی نه...
گاهی مثل یک دکتر آلمانی با آداب معاشرت برخورد می کنند اما وقتی با یک دوست در زندان برخورد می کنند خودخواهانه به دنبال حل گره ی ذهنی کوچک خودشان هستند.
گاهی مثل خواستگار دورا در صدد راه یافتن به لیگ بزرگان و قدرت و ثروت بیشتر هستند و اهمیتی به آنچه اطرافشان می گذرد نمی دهند.
گوییدو در چنین فضایی با الگوهای ساده ای که در اطرافش تکرار می شوند زیبایی خلق می کند و حس سحرآمیز و البته رمانتیکی در دورا ایجاد می کند و نهایتا گوییدو طعنه آمیز با اسب عمویش که توسط نژادپرست ها رنگ شده و رویش توهینی نثار یهودیان شده می آید دختر رویاییش که البته مسیحی است را سوار اسبش می کند و با خود می برد و در لایه های زیرین محتوایی سیلی محکمی به نژادپرستی و گروهبندی های نادرست اجتماعی می زند!
البته که اغراق در زبان روبرتو بنینی در نگارش فیلمنامه انکارناپذیر است اما شاید راهی جز اغراق برای انتقال این حجم از مفاهیم انسانی وجود نداشته باشد.
بنینی سعی دارد در مقابل اخلاقیات معیوب، اخلاقیاتی انسانی ارائه کند؛ در نمایی از فیلم شاهد عموی گوییدو هستیم که حکیمانه به او می آموزد خدمت کردن مفهومی متفاوت با خادم بودن دارد همانطور که خورشید و یا خداوند به انسان خدمت می کنند و خادم انسان نیستند.
پس خدمت کردن نباید به نقطه ای برسد که فرد حکم خادم را پیدا کند.
عموی گوییدو از هر جنبه ای باوقار است او نه با کسانی که به خانه اش حمله می کنند درگیر می شود و نه با اصل درگیر شدن و مقابله به مثل موافق است او حتی دست زندان بانی که قرار است لحظاتی بعد او را به اتاق گاز بفرستد می گیرد تا زمین نخورد و جویای احوالش می شود پس نگاهی که فیلم سعی در تفهیمش دارد نگاهی مبتنی بر قرارداد اجتماعی است و به دنبال ترویج همزیستی مسالمت آمیز است.
نیمه ی اول فیلم با سکانس بلند و زیبایی به نیمه ی دوم جوش می خورد سکانسی که گوییدو دورا را با خود به خانه آورده و پس از کلنجار رفتن با درب خانه به دنبال او وارد گلخانه می شود و با یک جهش زمانی فرزندش از گلخانه خارج می شود.
پسر گوییدو در خیابانهایی که فاشیزم حالا با گذر زمان جای جایش را گرفته قدم می زند اگر نیمه ی اول فیلم کاشتن باد باشد حالا زمان درو کردن طوفان رسیده است.
روی بسیاری از مغازه ها نوشته اند ورود سگ و یهودی ممنوع... گوییدو که نمی خواهد پسرش از نژادپرستی رایج اندوهگین شود و صدمه ببیند به او دروغ می گوید تا از دنیای او صیانت کند.
تلاش هایی که گوییدو در نیمه ی اول فیلم برای ایجاد شگفتی در دورا می کرد در نیمه ی دوم فیلم که گوییدو و خانواده اش به اردوگاه کار اجباری فرستاده می شوند صرف ایجاد یک جهان دروغین اما زیبا برای پسرش می شود تا تلخی های اسارت را متوجه نشود گوییدو تلخ ترین المان های ممکن را در چشمان پسرش به یک بازی طولانی که جایزه اش یک تانک واقعی است تبدیل می کند او به این بازی آنقدر ادامه می دهد که در مسیر آن می میرد!
و هنگامی که او را به قتلگاهش می برند با رژه ای احمقانه و چشمک زدن به پسرش به او اطمینان خاطر می دهد که بازی همچنان در جریان است!
صحنه ی رژه ی گوییدو به سمت مرگ را می توان در میان سکانس های ماندگار تاریخ سینما جای داد...
نهایتا تقدیر یا همان نیروی ذهنی که گوییدو به آن باور پیدا کرده بود تانکی را مقابل پای پسر گوییدو قرار می دهد که به زعم او جایزه اش است انگار که کائنات هم کمک می کند فداکاری گوییدو برای پسرش بی فایده نشود و امریکایی ها او را سوار بر تانک پیش مادرش که نجات پیدا کرده می برند!
بنینی قرار نیست معلم باشد اما فیلمش و نگاهش سراسر کلاس درس است و مهمترین درس فیلم در نام فیلم پنهان است... زندگی زیباست! گوییدو در تمام لحظه های حضورش سعی می کند خالق این زیبایی و البته نگهبانش باشد نگهبانی که به کودکش می گوید: "کسی قرار نیست از ما دکمه و صابون درست کند اگر واقعا اینطوری بود جهان چطور جایی می شد؟"
بنینی به وضوح نشان داده بلد است بخنداند اما می خواهد بفهماند و تلخی فهماندنش خنده ها را بر کام ما تلخ می کند و ذره ذره ما را به سمت تراژیک روایتش روانه می کند مرگ گوییدو در فیلم چنان بر دوش بیننده سنگینی می کند که گویی شاهد مرگ کل جامعه ی بشری بوده است و این آن چیزی است که زندگی زیباست را به فیلمی ارزشمند تبدیل می کند به فیلمی بی زمان برای تمام نسل ها...