جستجو در سایت

1396/04/15 00:00

دور زندگی نمی‌شود حصار کشید

دور زندگی نمی‌شود حصار کشید

  

نگاهی به فیلم «حصارها»، ساخته‌ی دنزل واشنگتن

(Fences / Denzel Washington)

دور زندگی نمی‌شود حصار کشید

رها فتاحی

«حصارها»، یکی از آن فیلم‌هایی است که اگر بخواهید براساس خلاصه داستان فیلم، به‌سراغ آن بروید، قطعا انتظار یک درامِ تکراری از سرنوشت سیاه‌پوستان در دهه‌ی 50 آمریکا را خواهید داشت. سوژه‌ای که آن‌قدر دستمایه قرار گرفته که کم‌کم بدل به یکی از سوژه‌های ملال‌آور درام‌ها شده است. اما اگر بیست دقیقه‌ی ابتدایی فیلم را تحمل کنید، با ساختار متفاوتی مواجه می‌شوید، ساختاری کاملا دیالوگ و شخصیت‌محور که با کمکِ فضای کوچکی که شخصیت‌ها در آن شکل می‌گیرند، بیش از هرچیز شبیه به تئاتر می‌شود. با یک جست‌وجوی مختصر درباره‌ی فیلم متوجه می‌شویم که «حصارها» نام نمایشنامه‌ای از «آگوست ویلسون» است؛ نمایشنامه‌ی موفقی که جایزه‌ی «پولیتزر» و «تونی» را نیز به‌دست آورده است. این نمایشنامه، سال 2010 با بازی «دنزل واشنگتن» و «وایولا دیویس» در «برادوی» به‌روی صحنه رفته و هردو بازیگر اصلی نیز، موفق به کسب جایزه‌ی بهترین بازیگر مرد و زن «تونی» شده‌اند.

همینجا، می‌شود ساختار تئاترگونه‌ی فیلم را که براساس فیلم‌نامه‌ای از خودِ «ویلسون» ساخته شده است پذیرفت و منتظر فیلمی بود که برای کشفِ داستانِ آن، باید در درون شخصیت‌ها کندوکاو کرده و منتظر حادثه بود، نه در جهانِ پیرامونشان.

در همین راستا، در همان شروع فیلم، با اتفاقی روبه‌رو هستیم که قاعدتا باید شخصیت اصلی فیلم «تروی» را بهم ریخته باشد. او به‌واسطه‌ی اعتراض به موقعیت شغلی و اعتراض به محدودیت‌هایی که برای سیاه‌پوستان وجود دارد، در آستانه‌ی اخراج از کار قرار گرفته؛ اما زمانی که به همراه دوستش «بونو» وارد خانه می‌شود، بی‌آن‌که خبری از نمودِ این تنشِ درونی، در پیرامون او باشد، با فضایی شاد و سرشار از شوخی و طنز و هیجان روبه‌رو می‌شویم و «تروی» ماجرایی خیالی از کشتی گرفتنش با مرگ را برای دوستش و همسرش «رز» تعریف می‌کند. رفتارِ انکاری «تروی»، نسبت به آنچه در درونش می‌گذرد، مابین مخاطب و شخصیت اصلی، همان فاصله‌ای را ایجاد می‌کند که مابین او و اطرافیانش ایجاد می‌شود. مخاطب نیز، پابه‌پای اطرافیانِ «تروی» از فروپاشی درونی او بی‌خبر می‌ماند.

این شیوه‌ی برخورد با ماجرا، نخستین گامی است که نویسنده برای باورپذیری تحولات شخصیتش برمی‌دارد و در همین ابتدای داستان این قرارداد را با ما می‌بندد که اگر می‌خواهیم از آن‌چه در ادامه با آن روبه‌رو می‌شویم شگفت‌زده نشویم، باید حواسمان به آنچه شخصیت‌ها جسته و گریخته از درونشان لو می‌دهند، باشد.

در فیلم، موتیف‌های متعددی وجود دارد که باید به آن‌ها توجه کرد؛ شعری که «تروی» از زبان پدرش می‌خواند و ماجرای سگی به نام «بلو» را تعریف می‌کند و ماجرای کشیدنِ «حصار» دورِ حیاط خانه که عنوان فیلم نیز از همین ماجرا سرچشمه گرفته است، مهم‌ترینِ این موتیف‌ها است.

داستانِ فیلم، هرچند به‌نظر می‌رسد که ماجرای تاثیر زندگی در اقلیتِ سیاه‌پوستان در جامعه‌ی آمریکا باشد، اما داستانِ زندگی انسان‌هایی است که فارغ از رنگِ پوستشان، سرشار از زندگی‌اند و زندگی یعنی، تجربه، تلاش، خطا، مسوولیت، عشق و مرگ؛ و تمام این‌ها در زندگی «تروی» و «رز» به عنوان شخصیت‌های اصلی به مراتب پررنگ‌تر از محدودیت‌های زندگی کردن در اقلیت است.

«تروی» مردی است 53 ساله که در جوانی در لیگ سیاه‌پوستان بیس‌بال بازی می‌کرده و زمانی که لیگ حرفه‌ای بیس‌بال آمریکا تشکیل می‌شود و محدودیت‌های نژادی برداشته می‌شود، او دیگر سنش بالا رفته و نمی تواند در لیگ اصلی بازی کند و از این موضوع چنان رنجیده و آسیب‌دیده است که نمی‌خواهد بپذیرد امروز شرایط تغییر کرده و محدودیت‌ها هرچند هنوز برای هم‌نژادهای او وجود دارند، اما کم‌رنگ‌تر شده‌اند. او، از سنین نوجوانی و پس از یک درگیری فیزیکی با پدرش، از خانه گریخته و باقی زندگی‌اش را روی پای خودش ایستاده. به گفته‌ی خودش و با شهادت دوست صمیمی‌اش، هرگز محتاج کسی نبوده، به زنش عشق می‌ورزد و مدام تکرار می‌کند که مسوولیتِ خانواده و زندگی آن‌ها بر دوش او است. این طرز تفکرِ «تروی» که «مسوولیت» را مهم‌ترین اصل زندگی می‌داند، در سکانس درخشانی که می‌خواهد پسرش را قانع کند که دست از ورزش کردن بردارد، به‌خوبی نمایان می‌شود، تا آن‌جا که در مقابل سوال پسرش که از او می‌پرسد: «هرگز من را دوست داشته‌ای؟» می‌گوید: من خرج تو را داده‌ام، برایت زندگی فراهم کرده‌ام، تو را به‌وجود آورده‌ام، فقط و فقط به این دلیل که مسوولیت بزرگ کردنت روی دوشم بوده. او حتی به پسرش می‌گوید من و «رز» تصمیم گرفتیم تو را به دنیا بیاوریم و دوست داشتنت، بخشی از تصمیم ما نبوده!

این شیوه‌ی نگاه به زندگی، تا جایی در درونِ «تروی» پیش رفته، که وقتی مجبور می‌شود از رابطه‌ی پنهانی و نامشروعش در حضور «رز» پرده بردارد، با مسوولیت‌پذیری تمام عواقب کاری که کرده است را می‌پذیرد و بی هیچ پنهان‌کاری‌ای همه‌چیز را به «رز» می‌گوید. او حتی حاضر نیست برای لحظه‌ای یا در حدِ کلامی، به سمتِ عقب قدم بردارد و چیزی را انکار نمی‌کند.

اما آیا، می‌توان این شیوه‌ی زندگی را به‌واسطه‌ی مسوولیت‌پذیری، شیوه‌ی درستی دانست؟

نقطه‌ی چالش‌برانگیز فیلم درست از همین اعتراف آغاز می‌شود. تا پیش از آن، هرچند رگه‌هایی از قلدری‌های «تروی»، و شباهت انکارناپذیر او به پدرش را دیده‌ایم، اما در همین سکانس، و جایی که برای عملکردش توجیه می‌آفریند، با این واقعیت روبه‌رو می‌شویم که گاهی صرفا، پذیرش مسوولیت کارهایی که کرده‌ایم، نمی‌تواند در جلوگیری از تکرار اشتباهات، یا حتی در کم کردن اثرات منفی‌شان موثر باشد، چراکه «تروی»، این مردِ خودساخته‌ی شریفِ مسوولیت‌پذیر، فقط مسوولیت کارهایش را می‌پذیرد و هرگز به غلط بودن برخی از آن‌ها اعتراف نمی‌کند!

«تروی» عملا، نمونه‌ی به‌روزتری از پدرش است و به‌شکل تراژیکی سعی در تربیت فرزندی شبیه به خودش دارد. در سکانس درگیری فیزیکی «تروی» و فرزندش، ما با موازی‌سازی بی‌نظیری از صحنه‌ی درگیری خودِ «تروی» و پدرش روبه‌رو هستیم. در خاطره‌ای که «تروی» تعریف می‌کند، دلیل آن درگیری، اقدام به تجاوز پدرش به یکی از دخترهای روستاست و «تروی» سعی می‌کند با این درگیری جلوی این حادثه را بگیرد، حالا اما آن‌چه در فیلم می‌بینیم، تلاش «تروی» برای تجاوز به روح و روانِ «رز» است، و درست در همان لحظه، این‌بار پسرش برای جلوگیری از موفقیتِ او، به او حمله‌ور می‌شود.

هرچه فیلم جلوتر می‌رود، با تکمیل شدنِ پازل شخصیتِ «تروی»، متوجه می‌شویم، غرور و اعتماد به‌نفس او نه ماحصل دستاوردهایش از زندگی که ماحصلِ به‌دست نیامده‌هایش است. درواقع او از این اعتماد به‌نفس ساختگی، به عنوان ابزار دفاعی درمقابل خانواده، دیگران و حتی جامعه‌اش استفاده می‌کند، درحالی که پشتِ آن هیچ توانایی‌ای نهفته نیست. این موضوع جایی نمودِ مضحکی پیدا می‌کند که می‌فهمیم تمام اعتراض و تلاش او برای کسبِ پستِ رانندگی ماشین زباله، درحالی اتفاق افتاده است که او حتی رانندگی کردن بلد نیست! درواقع، حصاری که «تروی» سعی دارد دور زندگی‌اش بکشد، این شیوه‌ی انکاری و پنهان شدن پشتِ اعتماد به‌نفس و اعلام رضایت از شیوه‌ی زندگی است.

با کشف این‌ها، تا حدودی تکلیف دو موتیف اصلی فیلم نیز کم‌کم مشخص می‌شود. در تمام طول فیلم، «تروی» هربه‌چندی شعری را زیر لب زمزمه می‌کند که زندگی سگی وفادار به نام «بلو» است. سگی که در تمام زندگی‌اش وفادار است و در نهایت هم همچون سگ‌های دیگر، می‌میرد و او را با زنجیری ارزشمند خاک می‌کنند. سرنوشتی که بیش از آن‌که به سگِ خیالی ساخته‌ی ذهنِ «تروی» مربوط باشد، به او خودِ او مربوط است. اما وفاداری «تروی»، فقط و فقط وفاداری به تنها ویژگی مثبتی است که از پدرش به‌خاطر می‌آورد: «مسوولیت»! او، عملا در زندگی‌اش به هیچ چیز و هیچ کس، جز «مسوولیت» وفادار نیست؛ حتی در مواجهه با برادرِ جانبازش، غرامت او را بالا می‌کشد و وفادارانه عمل نمی‌کند، اما مسوولیت نگه‌داری از او را به‌عهده می‌گیرد و وقتی مشکلی برای او پیش می‌آید، «تروی» نخستین آدمی است که برای نجاتش می‌دود، حتی در مقابل «رز» که تمام مواجه‌شان در فیلم، سرشار از عشق و دوست‌داشتن است نیز وفادارانه عمل نمی‌کند.

در کنار این موضوع، به همان تعداد، ماجرای «حصار» کشیدنِ دور حیاط نیز مطرح می‌شود. «حصاری» که هرکدام از ما، عملا در زندگی‌مان به‌نوع دور آنچه ساخته‌ایم می‌کشیم. این «حصار» به اصرار «رز» قرار است کشیده شود. «تروی» مسوولیتش را برعهده گرفته و تلاش می‌کند ساخت آن را به فرزندش نیز آموزش دهد. همه‌گیری این حصارکشی اما جایی نمود پیدا می‌کند که «بونو» وارد ماجرا می‌شود و ما با این واقعیت روبه‌رو می‌شویم که این حصارکشی در زندگی همه وجود دارد، در زندگی، یکی مانند «رز» با چوب کشیدن دور حیاط خانه، در زندگی یکی مانند «تروی» با تظاهر به اعتماد به‌نفس و غرور، در زندگی یکی مانند «بونو» با پول جمع کردن.

اما نقش این حصارها باید چه باشد؟ «بونو» به «تروی» می‌گوید «رز» می‌خواهد با کشیدن این حصار از زندگی‌اش حفاظت کند و «تروی» را تشویق می‌کند که دست از رابطه‌ی نامشروعش بردارد و هرچه سریع‌تر این حصار را به‌خاطر «رز» به‌سازد. در همان سکانس، «تروی» به عنوان کنایه به «بونو» می‌گوید پس تو هم هرچه سریع‌تر به‌جای پول جمع کردن، برای همسرت یخچالی که دوست دارد را بخر و «بونو» با خنده و گفتن این موضوع که درباره‌ی پول من حرف نزن، از خانه خارج می‌شود.

و حالا باید تا پایان فیلم منتظر ماند و دید حصارهای کدام یکی از شخصیت‌ها کارکرد درستش را داشته است. با نزدیک شدن به پایان فیلم متوجه می‌شویم که «بونو» یخچال را برای همسرش خریده و حصارش درست عمل کرده. در سکانس پایانی که خانواده برای تشیع‌جنازه‌ی «تروی» آماده می‌شود، با دیالوگ‌های تاثیرگذار «رز» روبه‌رو می‌شویم که به پسرش می‌گوید زندگی‌اش انتخاب خودش بوده، او خانه و زندگی می‌خواسته و «تروی» آن را برایش فراهم کرده و آن حصارکشی به چه درست و چه غلط خواسته‌ و روش «رز» برای حفظ داشته‌هایش بوده و هردو هم «رز» و هم «بونو» کارکردهای درستی از حصارشان کشیده‌اند. اما «تروی» چطور؟

در سکانسی که معشوقه‌ی «تروی» می‌میرد، او سرش را از پنجره بیرون می‌برد و روبه مرگ فریاد می‌زند من برای شکست دادن تو، حصار می‌کشم تا فقط وقتی که زمانش رسیده بتوانی به سراغم بیایی و همین کار را هم می‌کند. حصارها را می‌سازد و به‌گفته‌ی «رز»، وقتی می‌میرد که لبخند روی لبش بوده و برای آخرین‌بار به توپِ بیس‌بالش ضربه زده است!

«تروی» چه از دید ما آدم خوبی باشد و چه آدم بدی، از دید همسرش همچنان مردِ مسوولیت‌پذیری است که آنچه او می‌خواسته را برایش به ارمغان آوده. «رز» برخلاف «بونو» تلاش می‌کند وضعیت موجود را برای فرزندش تحمل‌پذیر کند و مانع آن شود که او نیز، مانند «تروی» راه پدرش را برود و او را قانع می‌کند که علی‌رقم نفرتش، در مراسم خاکسپاری «تروی» شرکت کند. اما او قانع نمی‌شود تا جایی که روی پله‌های خانه می‌نشیند و با یادآوری خواهر کوچکش، شعری که پدر درباره‌ی «بلو» می‌خواند را بازخوانی می‌کنند.

فرزندِ «تروی» با آن‌که او اصرار دارد اشتباهات او را مرتکب نشود و کارهای درست او را تکرار کند، راه خودش را می‌رود. جای هیچ تردیدی نیست که اگر «تروی» روی آن پله‌ها نشسته بود، امکان نداشت در مراسم خاکسپاری شرکت کند. اما فرزندش، برخلافِ ذاتِ او، و به خواسته‌ی خودش، با درکی درست از شعری که پدر و پدربزرگش می‌خواندند، تصمیم می‌گیرد در مراسم شرکت کند.

تغییر، نسل به نسل در حال رخ دادن است و همان‌طور که در جایی از فیلم، «رز» به «تروی» می‌گوید: «زمانه عوض می‌شود، تو نمی‌خواهی بپذیری.» زمانه عوض شده است. پسرِ «تروی» مانند او عمل نمی‌کند، مسوولیت کارهایش را می‌پذیرد، اما می‌داند که بر موضوع اشتباه نباید ایستاد. حالا، حصار جدیدی در حال شکل‌گیری است، حصاری که می‌شود امید داشت، دایره‌اش گسترده‌تر از حصارِ پدر و مادران باشد.


فیلم های مرتبط

افراد مرتبط