مرثیهای برای رویای جوانان
علاقه کارگردان به تلفن همراه، باعث شده که شاهد سبک فیلمبرداری نوینی باشیم که نوآورانه و خلاقانه است. البته این سبک فیلمبرداری شايد به مذاق خیلی از افراد خوش نیاید و ریسکی که شهبازی در این امر کرده، قابل ستایش است. جدا از فیلمبرداری جدید و خلاقانه همانطور که پیشتر گفته شد، باید به تیم بازیگری خوب فیلم اشاره کرد که بازیهای خوبی را از خود ارائه دادند.
خارج از بحث آزادهنامداری، میتوان خردهای هم به نقش آفرینی ساعدسهیلی گرفت که بیش از حد سادهلوحانه بازی میکند و کمی اغراقآمیز در نقش فرو رفته است. موسیقی فیلم هم بسان فیلمبرداری آن، سبک جدیدی است که با سبک و سیاق اثر هارمونی دارد. گرچه به هیچ وجه نمیتوانم تصور کنم یک گروه با تمام وسایل موسیقی در کنار مترو چهار راه ولیعصر شروع به نواختن موسیقی کنند و در عرض دو دقیقه جمع نشوند! ولی این مسائل به همان نقاط ضعف گفته شده در اول صحبت بر میگردد و نه به موسیقی مطلوب مالاریا.
وقتی ایده ساخت در ذهن فیلمساز، از درگیری شخصی نباشد و به جایش وسوسه تجربه فیلمسازی مساله شود، به منطق روایی درستی دست نمییابد. فیلمسازی که جای قصه و انتخاب روایت فرمی متناسب برای قصه را جابه جا بگیرد، به حاشيههاميرود. او از خط قرمزها ميخواهد عبوركند تا به قول فرنگيها كار پر سرو صدايي را قبل از اكران يادآوري كند. مالاریا درست مثل همان تیم فوتبال قدری است که بازی بسیار بدی را در فصل جدید از خود نشان میدهد و فقط طرفداران پروپاقرصش را نگهمیدارد، با وجود اينكه آنها نيز در دل میدانند تیم محبوبشان خراب کرده است.
جوانانی که مثل من برای دیدن یک فیلم خوب دیگر از پرویز شهبازی به سینماها میروند تا تازهترین کار خالق فیلمهای خوبی چون نفس عمیق و دربند را ببینند، با دل خوش از سالن خارج نمیشوند. مالاریا مثل اسمش یک بیماری در بین آثار شاخص این کارگردان ه حساب ميآيد و میتوان از آن در کارنامه وی چشمپوشی کرد. عناصر خوبی در فیلم وجود دارند که تنها به دلیل فیلمنامه و کارگردانی نابود شدهاند. بازیگران سعی خود را برای نجات آن کردهاند ولی زورشان نرسیده است. اینکه با تیم بازیگری به نسبت قوی و یک سوژه خوب، فیلم درخوري نساخت، نشان میدهد که نه یک جای کار بلکه بسیاری از جاها ایراد دارد.
مرتضی و حنا از شهرستان به تهران میآیند
آنها از خانواده دختر فرار کردهاند و به امید شروع یک زندگی تازه و یا ایجادیک درس عبرت برای بابای حنا به تهران آمدهاند. خام بودن این دو جوان شهرستانی باعث میشود که همان بدو ورودشان به کلانشهر تهران به مشکلات ریز ودرشتی بر بخورند که از شانس خوبشان با یک موزیسین خیابانی به اسم آذرخش آشنا ميشوند. آذرخش که دل پاکي دارد با وجود مشکلات خود به آنها سرپناه میدهد و داستان آنها به این شکل شروع میشود.دختر و پسر جوان این فیلم نیز مثل دو بازیگر اصلی نفس عمیق، از خانه و کاشانه خود گریختهاند تا راهی برای فرار بیابند اما هرچقدرانگیزه جوانان نفس عمیق باوجود خودداری فیلمساز از مستقیمگویی قابلدرک بود، اینجا برعکس با وجود پرگویی درباره وضع بد زندگی دختر در نزد خانوادهاش، همچنان بلاتکلیف و تصنعی است.
این پرگوییها در تکتک سکانسهای فیلم جریان دارد و ضربه بسیار سختی را به بدنه اصلی مالاریا وارد کرده است. بعضی از این حرفها، حالت شعار زده بسیار بدی پیدا کردهاند و برخی نيز بیربط از ماجرای اصلی فیلم روایت میشوند. فیلمساز به زور المانها و عناصر سیاسی را در فیلم خود جا کرده است؛ صدای گوینده خبر در پشت زمینه سکانسها(که تقلیدی از فیلم پلچوبی به حساب میرود) و همچنین توافق هستهای که بیدلیل وارد داستان میشود تا به مالاریا رنگ و بوی خاصی بدهد. غافل از اینکه این رنگ، هیچ همخوانی با سایر عناصر فیلم ندارد.
عناصر بیربط هم در بین مالاریا کم نیستند.
مهمترین آنها آزاده نامداری است که در فیلم، نقش سمیرا دختر عمه آذرخش را بازی میکند که بیشترین ناهمخوانی را با تیم بازیگری دارد.
برخلاف حرفهای بسیاری از منتقدان که شخصیت سمیرا را ناهمخوان با اکیپ موزیسین خیابانی میدانند، فیلمساز بهطور واضح سعي دارد تا شخصیت سمیرا را توجیه کند. (مثلا پدر گردن کلفت و نفوذدار او، میتواند توجیه حجاب چادرش در بین این جوانان هنری باشد). ولی بحث شخصیت سمیرا نیست بلکه بازیگری که به آن جان بخشیده، کار را خراب کرده است. قطببندیهای کلیشهای بسیاری در فیلم وجود دارد. مثل شمایل صاحبخانه بد، جوجه رنگکن بد، والدین بد، رییس بد بانک و... این بدها در برابر هیچ خوبی قرار نگرفته و منجر به زدن به حق برچسب سیاه نمایی به فیلم شده اند. زدن این برچسب به هر فیلمی را به شخصه نمیپسندم ولی مالاریا اوج سیاه نمایی نسل جوان این روزهاست و این سیاه نمایی را لااقل نميتواند مثل«من عصبانی نیستم» به خوبی توجیه کند تا آن را بپذیریم. شخصيتها هيچ بالانسي ندارند و هرچه داستان اصلي جلو ميرود، سردرگمي تماشاگر بيشترميشود. بیشتر از سردرگمی، حس غیر قابل باور بودن اتفاقات داخل فیلم است. جا دارد باز هم در اینجا اشاره کنم که این غیرقابل باوری را برخلاف بیشتر نقدهای منتشر شده، در شخصیت بی نظیر آذرخش نمیبینم. شخصیت آذرخش شاید برای بيشتر جامعه غیرقابل درک نباشد ولی چنین آدمهایی به واقع در جامعه و بهخصوص جامعه هنری وجود دارند. بازهم باید گفت که مشکل، شخصیت آذرخش و بازی عالی آذرخشفراهانی (برادر گلشیفته و شقایق فراهانی) نیست بلکه دیالوگها و نحوه روایت داستان است که مسائل غیرقابل باوری را برای فیلم رقم زده است. بیفکریهای او در بعضی موارد به شخصیت بیخیالش میخورد و در برخی جاها رنگ حماقت به خود میگیرد. حماقتی که ناشی از شخصیت او نیست و به دیالوگها و رخدادها بر میگردد.