پیشگویی مرگ

ناگهان درخت فيلم دوم "صفي يزدانيان" فیلمی در ظاهر نرم ، سبك و در باطن فیلمی تيره و تار است که بعد از فيلم شيرين و امید بخش در دنياي توساعت چند است؟ اکران آنلاین اش در این روزگار سياه ويروس زده فرصت و غنیمتی است. علي رغم نظر منتقداني كه ناگهان درخت را ادامه ي فيلم اول يزدانيان يافته اند. بر آنم كه اذعان كنم. با تمامی مشترکات ظریفی که در محتوای هر دو فیلم هست( مانند نقش آفرینی بازیگران بنام و ویژه فیلمزهره عباسی نازنین در این فیلم و زری خوشکام در در دنياي توساعت چند است؟ استفاده بردن بجا از موتيف های موسیقیایی آهنگ ساز هوشمند و با سلیقه ای چون کریستف رضاعی ) با اینهمه فرق های اساسی میان دومین ساخته ی یزدانیان دیده می شود که در عنصر درونی ودر شکل گیری محتوا و معنای درونی فیلم نهفته است. .
ناگهان درخت، اتفاقي ناگهاني در لايه و پوسته ي ظاهریش؛ خوش باورانه ي يك تابلوي نقاشي سینمای است. اما وقتی پای نقد كهن الگوي خير و شر به میان می آید معادلات این الگو ناگهان بهم می ریزد الگوي هميشگي که بر پایه ی پيروزي نيكي بر بدي فرض شده .امااینجا رسالت جدیدی از این الگو فیلم ساز به ما می نماید ؛ و آن نشدن های متوالی در مقابل شدن ها و پیروز نهایی است. صفی یزدانیان با مهارت خاص خود با تمامي علائق شخصي بدون توجه به گيشه و مخاطب عام فيلمي را از درون خويش و به سبک خود وبهتر است اینگونه عنوان شود که از ضمير ناخودآگاه ش به روي صحنه می کشاند. به قول بهرام بيضايي بزرگ؛ شايد نمي داند كه چگونه این زایش رخ داده و پس از ديدن دوباره فيلم بر پرده ی نقره ای خود صفی یزدانیان متوجه اینهمه واگويه هاي دروني می شود .
واگویه های او با من تماشاگر انقدر کافی بود که در دفتر روانشناس معترف نشود. همان منولوگهایی که درام فیلم را غنا بخشیده. اما منصفانه این فرهاد ( پیمان معادی) جای فرهاد در دنياي توساعت چند است؟ (علی مصفا) را در اقای پیام و حس تلخکامی های قهرمان داستان را در اجرایش نتوانسته بگیرد.
روند و سیر قهرمان داستان در دیگر کهن الگو هایی چون عشق پسر به مادر ، عشق دركودكي به سوزان( هم دبستانی)، تا عشق به زن / همسر مهتاب همه و همه دال از يك جابجايي بزرگ از پیروزی خیر بر شر داده اند.
خلاصي و رهایی از گذشته، گذر از مصائب، حركت به جلو، فرار از وطن، انتخاب راه، تصرف زن دلخواه با نگاهی فرمالیستی پراپ هم راه به جایی نمی برد قهرمان داستان هیچ کجای زندگی پیروز نیست مگر در عشق مادر فرزندی به مادرش. او در چارچوب سخت و لایتغیر تقدير گير افتاده. تنها گوش شنوای زندگیش که مادر است؛ رو به زوال است. گوش شنوای مادر هم در آخر بکل ناشنوا می شود. زنش، انگار دوست و همراه و همسرش نيست. حتا وقتیكه فرزندي از قهرمان در شكم دارد.
قهرمان حتا بدرستي يك مرد/ قهرمان كامل نيست و شواهد و مظاهر مردانگي( قلدري، تندي، نبرد با دشمن؛ تمامی مظاهر مرد اوليه را هم کمرنگ دارد مثال واضحش مبارزاتش در کودکی؛ انفعالش هنگام دستگیری و میزان تعاملش در زندان و از همه بارزتر رانندگي .
آن چيست كه همه ي عناصر معطوف بر چيره گي و پیروزی، که مایه ی تفوق مرد دیروز و امروز است را بيهوده و بي جُربزه نشان مي دهد؟
اينهمه مقهور زنان اطراف بودن نشان از چيست؟ بغير از عقده ي اديپ كه اگر ناخواسته ترين غريزه براي كم كنش ترين عمل قهرمان داستان بحساب می آيد؛ چه فعل و انفعالاتی در باب رشد و بلوغ فکری و جسمی قهرمان جایی بروز داده می شود که من مخاطب از دیدارش عاجز مانده ام؟
در سكانس پوست كندن و برش دادن میوه ی "به " در بالکن حیاط مادر ( اشاره به درست كردن مرباي به بدست مادر و اشاره ی ویژه ی تصوير بردار در لانگ شات به كفش هاي سرخ مهتاب ) كه بار پاسخي سربالا به مادر را کم می کند آنجا که فرهاد درحال زیر و رو کردن تصاوير سونوگرافي فرزندش است( کارگردان تعمدا نگاه ما را به تضاد میان رنگهای سپيد و سياه سونوگرافی و ذات سرخ مربای به و اشاره کفش قرمز همسر قهرمان می اندازد. اوست که ناباورانه بدنبال عکس جنين (اميد به زندگی و ادامه یافتن خویش) مي گردد. و يا در سكانس تعارف ميوه به مهتاب که با شکمی برآمده ماننده میوه ای رسیده؛ که هوس ميوه دارد به وضوح تنفرش را از سیب که سنبل عشق است؛ ابراز می کند. گویی مهتاب نیز از جای همراهی و جانشینی ( انتقال عشق مادر به همسر) تلاشی دال بر کشیدن خط بطلاني بر همه ی " شدن هاي" عالم بویژه عشق دارد.
انتخاب دوباره گيلان؛ آن منزلگه اتوپيا گونه اشاره مستقیم به سکوت که دربطن رنگ سبز مخفی است. معادل سکوت های طولانی معشوق (مهتاب) است که دیگردست مایه و مکان دلخواه و آشنای فيلمساز( مولف) را برای من تماشاگر رو کرده، و زیبای لوکیشن هم نمي تواند تلخي لايه هاي زيرين شکست ها و رنج های پیاپی قهرمان را از پیرنگ روایت بزداید .
قهرماني كه نه خود می خواهد قهرمان باشد و بماند و نه راوی و مولف فیلم تمایلی برایش دارد. شاید اینجا هم قهرمان مانند شخصیت فرهادِ " در دنیای تو ساعت چند است؟" خستگیِ انتظارهای بی پایانش در نرفته؛ چنان که پس از رهایی از زندان در دیدار نخست با مهتاب مانند جنینی در پشت ماشین مهتاب روی اسفالت مغموم و مظلوم خود را به خواب می زند.
حتا حضور حداكثري مادر قهرمان هم تا دم دماي پاياني فیلم (برخورد ناگهانی ماشین با درخت) به كاتارسيس ارسطويي نمي انجامد. قهرماني كه تا به آخر؛ از امكان مهارت حداقلي يك مرد برائت مي جويد و آنقدر كج و معوج و دست پاچه ازهیجان بدنیا آمدن فرزندش می راند و مي راند. تا در ناباوري مطلق کام تماشاگر را از انبوه تجارب وخواسته های بی سرانجام خود تلخ وتلختر كند.
شايد از جاي نقد روایي فيلم نياز به كشف دنياي زبرين مولف باشد.
كريستف رضاعي را باز ارج مي نهم چرا كه جای خالی و نقطه هاي الكن فيلم را چون دستان ظريف مادرِ بهم كوك ميزند و فيلم را لحظه به لحظه از پرتگاهِ كابوس مي رهاند كابوس دلسرد شدن و پيش نرفتن و بیرون نیامدن از اين روزهاي غمبار تباهی ها و نشدن ها و تیرگی ها. فیلمی که گویی! پيشگويي این روزهای ما بود.
درختی که مظهر زندگي است. ولی با مواجهه با آن همه چیز در هم می ریزد.