انسانیت در جنگ هیچ جایی ندارد
در جبهه غربی خبری نیست به کارگردانی ادوارد برگر که در سال 1979 دلبرت من نسخه تلوزیونی آن را ساخته بر اساس رمانی از اریش ماریا مارک است و جنگ را نه به مثابه «نجات سرباز رایان» اسپیلبرگ، بلکه قوانین نانوشتهای از آن را نمایان میکند که در هیچ دوره آموزشی بازگو نخواهد شد. از ابتداییترین سکانسهای فیلم ناخودآگاه به یاد ساخته هادی حجازیفر افتادم. «موقعیت مهدی» تا چه اندازه با یک فیلم جنگی فاصله دارد؟ سینمای ایران چگونه پشت جنگ 8 سالهاش ایستاده؟ اگر جنگ را یک مقوله جهانشمولِ خانمانسوزِ ضدبشری عنوان کنیم که بشر بر ضد نوع خود آغاز میکند، چرا سینمای ایران همچنان از سینمای دنیا و نه مشخصا هالیوود و نتفلیکس عقب است؟ نسخهای که فیلم «در جبهه غربی خبری نیست» از جنگ به ما ارائه میدهد به مراتب ضد باطلتر از «موقعیت مهدی» است حتی اگر جای حق و باطل را عوض کرده باشند. فهم و درک رسانه آن هم سینما کارِ کارشناس و زبانباز و فلاسفه نیست بلکه مردم بهترین ارزیابی را از یک فیلم، مدیا، خواهند داشت.
*موقعیت
ساختمان فیلم به گونهای است که برداشت بیننده از جنگ تغییر خواهد کرد؛ اشتباه نشود این برداشت به شکل مثبتی تغییر رویه میدهد؛ سینما از ابتداییترین برداشتهای فیلم شروع میشود. تداعی گردش چرخ خیاطی با چرخ ماشین نظامی، سکانسی که سربازان لباس دیگر کشتهشدگان در جنگ را به عنوان جیره تحویل میگیرند و خوشحالاند، آواز خواندن دستهای از سربازان که قرار است به نزدیکی جبهه غربی بروند و...، همانطور که در موسیقی دو میزان کافیاست تا چگونگی آغاز کننده مشخص شود با تماشای دو پلان از فیلم «در جبهه غربی خبری نیست» میتوان رشد و نمو سینمایی را انتظار داشت. از جهتی دیگر، زبان فیلم به گوش فیلمبازها و همچنین مردم کمتر فیلم دیده نوستالژیای ایجاد میکند که جنگ جهانی و هیتلر نقش اول آن هستند. داستان فیلم با توجه به آن که اساسِ رمانی به همین نام است میزان همذاتپنداری بیننده با الگوریتم سینمایی را افزایش خواهد داد. از سویی دیگر کاری که اسپیلبرگ با همه سوابق هنری و حرفهایاش میخواهد انجام دهد فیلم با یک بیننده امروزی خواهد کرد. آغاز نبرد اسپیلبرگ در «امپراطوری خورشید» نمایان میشود و بعد با «فهرست شیندلر» ادامه مییابد تا آنکه «نجات سرباز رایان» مستانه جنگ را با بازی تام هنکس روایت میکند. در فیلم مورد بحث شکار انسانیت همه آنچیزی است که شاید اسپیلبرگ و اسپیلبرگها وقتی که راوی جنگ میشوند میخواهند نشان دهند. انسانی که پناهگاه روی سرش آوار میشود چگونه میتواند خود پناه دیگری باشد؟ پس تا به اینجا موقعیت در لحظه و با هر ریتم فیلم بخشی از کنتراست انسان با شرایط موجود را نشان میدهد که حتی مرگ هم رزم عینکی دوست داشتنی در آن کمکم عادی خواهد شد. عادی سازی در سینما توان هرکس نیست؛ باید سینما یک مقوله مشخصا ضد بشری را به گونهای عادی سازی کند که شکل نوین آن برای نسل بعد منزجر کننده شود. کشتن و کشتهشدن از ابتداییترین چهرههایی است که از جنگ روی پرده نشان داده میشود اما در «در جبهه غربی خبری نیست» این دو اُبژه به گونهای عادی سازی میشوند که نه تنها خود منزجر کننده هستند و در آن موقعیت عادی، بلکه هرگونه تغییر شکل آن به مدرن و دیگر آلاتی که انسان برای حذف خود استفاده میکند، انزجار را به طرز فزایندهای در بیننده رشد میدهد.
*آیا هیتلر یک خونخوار بود؟
چگونه هیتلر در جام شراب خون مینوشید؟ سوالی است که به اشکال گوناگون از خود پرسیدهایم و جوابی که بدست آوردهایم هیچ ربطی به سوال پیدا نمیکند. اما فیلم مورد بحث به ما ثابت میکند برای خونخوار بودن نیازی به روحیه عجیبغریب داشتن نیست بلکه همین که دیگران را مجاب کنی تا جانشان را در راهی واهی و غیر مطقن برای ارضای نیازهای فراطبیعی تو بگذارند یعنی خونخواری. ما در فیلم «حرامزادههای لعنتی» تارانتینو شکل عجیبی از هیتلر را میبینیم که هیچ ربطی با دورانش ندارد، چارلی چاپلین هم در «دیکتاتور بزرگ» سعی میکند واژهای برای هیتلر و خونخواریاش بسازد که روحیه لطیفش اجازه آن را نمیدهد اما مشخصا در «در جبهه غربی خبری نیست» بیننده خود برای هیتلر واژهای میسازد تا دلش خنک شود. "این شوخی نامردان است که اول امید میدهند سپس باز پس میگیرندُ بر نومید شدگان از ته دل میخندند" بهرام بیضایی در مرگ یزدگرد چگونه به نبرد با جنگ میپردازد؟ جنگ امیدی است که به نا امید شدگان داده میشود، جنگ همان خودکشی دیگر است. با این نگاه جنگی که رمان مارک روایت میکند بر قامت سینما انزجاری میسازد که هیچ رسانهی دیگری قادر به توصیف آن نیست. کشتهشدگانی که روی هم تلنبار شدهاند، جنازههای بین راهی که دست یا پا ندارند، نامهای که خوانده میشود و خواننده نمیدانسته خطابه متن به کسی است که فرزندش را از دست داده بوده و همسرش عاشقانه این تصویر را توصیف کرده و...، باور کنید از جنگ بدتر وجود ندارد. جنگ به انسان اجازه انسانیت نمیدهد. سینمایی «در جبهه غربی خبری نیست» سینمای کلاسیکی است که علاوهبر تاکید بر مفهوم از دل فرم بیرون آمده و اساسا فرم درونی آن است که چنین محتوای تاثیرگذاری ساخته.
نویسنده: علی رفیعی وردنجانی