جزیرۀ سردرگمی

«جزیرۀ سردرگمی»
یک لحظه اجازه بدهید. انگار نمیتوانم طرح سه خطی فیلم را به یاد بیاورم؟ شخصیتها از کجا آمدند و به کجا رفتند، و یا توالی رویدادها چگونه بود و خُب... تلاشم مثمر به ثمر نبود. نمیتوانم به یاد بیاورم! حال در این بین «وس اندرسون»ِ بازیگوش مقصر است یا منِ مخاطب؟ آیا این شلوغ بودن روایت داستانی، تعمّدی است؟ اگر تعمدی است، کارکرد هم دارد یا نه؟ تقریبا این سوالات پس از تماشای هر فیلم وس اندرسون قابل تأمل هستند؛ پس طبق این استقرا میتوان این گونه قلمداد کرد که روایت شلوغ جزوی از عناصر تکرارشوندۀ -موتیف- سینمای اندرسون است. امّا، بحث اصلی بر سر کیفیت آن است.
اندرسون به واسطۀ سبک منحصر به فرد فیلمهایش، کارگردانی به شدت سختگیر مینماید که نما به نمایِ فیلمش مطابق خواستۀ ذهنیاش است. به همین خاطر میزانسن در سینمای اندرسون، منحصر به فرد و عاملی بسیار تعیینکننده است. میزانسن در سینمای اندرسون به بارزترین شکل ممکن، «ساختگی» و حاصل «کنار هم چیدن» محیط است و به شکلی «اغراق آمیز» خودنمایانگر است. حال اینکه این ویژگیها چقدر به کار فیلم آمده جوابی مبسوط دارد که در ادامۀ یادداشت سعی شده جوابی برای آن یافت شود.
کار بزرگ اندرسون، در مقام یک فیلمسازِ مؤلف، دست یافتن به یک لحن شخصی است. منتقدان معمولا از وی به عنوان فیلمسازی علاقمند به «گروتسک» نام میبرند. از طرفی سینمای وی پر از لحن و فضایی «فانتزی» است. فکر کردن به ترکیب نامأنوسِ «گروتسک فانتزی» به چند ثانیهای زمان برای حصول فهم آن نیاز دارد، امّا، حال فکر کنید که با یک اثری طرف هستید که این ترکیب نامأنوس را تعبیری بصری بخشیده است! در واقع کار بزرگِ اندرسون همینجاست. و علت علاقۀ منتقدان به اندرسون هم از این معجون جدید نشئت میگیرد.
جواد جزینی در مقالۀ «ناهمگونی احساس» گروتسک را اینگونه تعریف میکند: «گروتسک دربرگیرندۀ قابلیتهای دوگانه و یا چندگانه و متضاد است. مثل قابلیت خنده در کنار آنچه با خنده دمساز نیست.» به واسطۀ همین ویژگیِ جمع اضداد بودنِ گروتسک است که آثار این نوع، معمولا از عدم انسجام برخوردار هستند. مثالهای فراوانی در این زمنیه وجود دارند، ولی، آشناترین و مهمترین مثال ممکن برای گروتسک، شاهکارِ کافکا، «مسخ» است: «یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهیی بزرگ تبدیل شده است.» این جمله که عینا از ترجمۀ علیاصغر حداد نقل شده است، برای آنان که اثر کافکا را نخواندهاند، نویدِ اثری با رگههایی از کمدی سیاه را میدهد. امّا، آنهایی که مسخ را خواندهاند؛ آیا با من موافق نیستند که این جملۀ آغازین داستان را، به راحتی، میتوان ترسناکترین جملۀ تاریخ ادبیات خواند؟ این یعنی گروتسک؛ امّا، معمولا آثار گروتسک رابطهای با فانتزی ندارند. بیشتر آثار این نوع همانند مسخ و یا «در انتظار گودو» به آثاری فانتزی منجر نمیشوند. چرایی این موضوع میتواند نکتۀ کلید ورود به سینمای اندرسون باشد؛ گروتسک معمولا با یک موقعیت سر و کار دارد ولی فانتزی تمام کلیت یک اثر را تحت تاثیر قرار میدهد. به همین خاطر است که گروتسک به یک رویداد خاص، مثلا تبدیل شدن یک آدم به سوسک، منحصر است، ولی، فانتزی تم یک اثر را تحت تاثیر قرار میدهد.
حال تلفیق این دو گونه همچون لبۀ شمشیری میتواند عمل کند. اندرسون هم تجربۀ موفقیتآمیز گروتسک فانتزی را دارد و هم ناموفق. برای یادآوری کافی است اثر خوبِ اندرسون «آقای فاکس شگفتانگیز» را ذکر کنم. این اثر به راحتی هم میتواند از دل موقعیتها، گروتسک را به نتیجه بنشاند و هم فضای کلی اثر، یادآور فانتزیهای تیم برتونی است. امّا، دو تجربۀ آخر اندرسون یعنی «هتل بزرگ بوداپست» و «جزیرۀ سگها» در تعادل و به کارگیری این دو نوع روایی، دچار نقصان هستند. در جزیرۀ سگها، شیوۀ قبلی اندرسون برعکس شده و او در صدد آن است که با شلوغ کردن روایت به گروتسک برسد. به بیان دیگر مشکل عدیدۀ جزیرۀ سگها در آن است که موقعیت رعبانگیز و یا هر آنچه که با خنده دمساز نباشد، در فیلم وجود ندارد. در عوض، سعی شده که گروتسک و فضای عجیب، رفتار انسانوار سگها، تم کلی را تحت تاثیر قرار دهد که بیشتر به فانتزی بودن فیلم منجر شده. در نتیجه فیلم آخر اندرسون در بهترین حالت، یک کمدی ضدپیرنگ است که تتمهای از گروتسک دارد. همچنین، با تمهید -بیهوده- شلوغ بودن، سعی در ایجاد موقعیتهای گروتسک بوده؛ یعنی اهّم فعالیت فیلم در زمینۀ گروتسک خلاصه میشود به درهمریختگی روایت، که، سعی در مجاور کردن موقعیتی غیر کمیک در کنار کمدی دارد. این وضعیت فیلم را مجبور کرده که یک کمدیِ لوس باشد. چرا که خیل اعظم شوخیهای آن برای مخاطب هیچ حسی را پدید نمیآورند. اساسا این شوخیها با تضادهای ناشی از گروتسک میتوانستند معنای جدیدی تولید بکنند که فقدان گروتسک حسّابی کار دست فیلم داده.
این فیلم جزو آثار خوب اندرسون نیست، و پر از موقعیتهای زائد است. بازیگوشی و شیطنت اندرسون که همیشه مددرسان وی بوده در اینجا علیه او شده و فیلم پر از شخصیتهای پرداخت نشده، دیالوگهای زیاد و غیره است. به عنوان مثال، صحنهای که –جدا- آغاز کنندۀ فیلم است پس از چندین صحنۀ بیهوده نشان داده میشود. منظورم صحنۀ تقابلی دو گروه سگ در لانگشات است. شاید بهترین صحنۀ فیلم هم همین موقعیت باشد که نشانی از اندرسون بازیگوش و تیزهوشِ دوران گذشته است. دوربین مدام به دو دست سگ نزدیکتر میشود، امّا، به واسطۀ تصویر بهتر –تصویر نزدیکتر و شخصی از افراد گروه- به یکی از گروهها سمپاتتر هستیم. با موسیقی متن نیز تشویش حاکم بر صحنه تقویت میشود تا اینکه با پیشنهاد رکس، بسته را وارسی میکنند تا ببینند که میارزد، دعوا کنند یا نه! در یک لحظه و با یک دیالوگ حس صحنه از تقابلی خونین و خشن- و وسترنوار- به یک کمدی هجوآلود تبدیل میشود. در واقع این صحنۀ خوب و بامزه که حاصل نبوغ اندرسون است سنگبنای اثر است و خلاصهای از قراردهای فیلم؛ گاهی هجو، گاهی شوخی، گاهی جدی و غیره. امّا، متاسفانه، دیگر صحنههایِ فیلم به سختی میتوانند غنای این نمایش کوتاه را داشته باشند. چرا؟ چون گروتسک زمانی جواب میدهد-حداقل در آثار خود اندرسون- که مربوط به یک موقعیت بودهاند و نه یک روایت و یا مسئله. در همان موقعیت ابتدایی که همزمان هجو ژانر وسترن هم هست، یک موقعیتِ تقابلی است که در حال تقویت حس اضطراب در مخاطب است؛ پس در این موقعیت، گروتسک، میتواند با دیالوگ رکس به بار بنشیند.
اندرسون که یکی از نمادهای سینمایِ پستمدرنِ حال حاضر سینمای هالیوود است، در این فیلم هم با ارجاعات ظریف خود، شعور سینماییاش را به رخ میکشد. فیلم که در میزانسن و حرکات دوربین به طور واضح تحت تاثیر سینمای عالیجناب، «آکیرا کوراساوا»، است. در موسیقی متن هم این موضوع را به صورت علنی نشان میدهد. «الکساندر دسپلا» که از موزیسینهای مورد علاقۀ من است، از یکی از قطعات موسیقی متنِ فیلم «هفت سامورائی» استفاده میکند؛ قطعۀ " Kanbei & Katsushiro - Kikuchiyo's Mambo " نه تنها تمامیت فیلم را به نمیزند و خودنمایانگر نیست، بلکه، خاضعانه قطعات دیگر بر اساس این قطعه تنظیم شدهاند؛ که گویی کوراساوا، موسیقی فیلمش را از این فیلم گرفته. از طرفی سبک شخصی اندرسون که بر پایۀ حرکات زیاد و محسوس دوربین است، با تلفیق دوربینی همانند دوربینِ کوراساوا حال و هوایی جدید به خود گرفته که میتواند ما مخطبان اندرسون را به آینده امیدوارتر بکند.
با توجه به میزانسن و فضای مورد علاقۀ اندرسون قطعا انیمشین حوزهای مناسب برای تجربههای وی است. در انیمیشن، وی بسیار راحتتر میتواند حرکات متنوع دوربیناش را تنظیم کند، رنگها را کنترل کند و تقارنهای چشمنواز پدید بیاورد. پس من امیدوار –و خوشحال- خواهم بود اگر آثار بعدی اندرسون انیمیشن باشند؛ و چه بهتر که به کیفیت «آقای شگفتانگیز فاکس» هم باشند.