جستجو در سایت

1397/05/03 00:00

جشن صد سالگی

جشن صد سالگی

جشن صد سالگی عنوان نقد جدیدم به مناسبت  نگارش یکصدمین نقدم میباشد که تقدیم حضورتان میگردد

نقد و بررسی فیلم شمال از  شمال غربی

منتقد:مهیار محمد ملکی

#مهیارمحمدملکی

   

قبل ورود به بحث نقد  فیلم،  لازم میدانم نگاهی به مباحث تئوریک سینمای کلاسیک به صورت اجمالی داشته باشیم این سبک از صنعت فیلمسازی آمریکا   تقریبا بین سال های 1910 تا 1960 میلادی مورد استفاده بوده است 

اما از حیث چگونگی عملکرد سینمای کلاسیک در مدیوم پرده بد نیست شما را به بخشی از مصاحبه آلن آلدا بازیگر فیلمنامه نویس و کارگردان  نامدار امریکایی ارجاع دهم  این مصاحبه سال 1988 در دفتر کار ایشان در نیویورک انجام گرفته است 

در جایی از او پرسیده میشود 

از آنجا که تو هم فیلمنامه نوشته ای و هم نمایشنامه  به من بگو آیا تفاوت چشم گیری میان این دو رسانه وجود دارد که باعث میشود یک نمایشنامه نیم ساعته در دو پرده نوشته شود اما فیلمنامه ساختار پرده بندی شده ندارد ؟

پاسخ او این چنین است :

در واقع فیلمنامه نیز ساختاری مبتنی بر پرده دارد هر چند که ممکن است به این ساختار اشاره ی مستقیمی نشده باشد اغلب فیلمنامه نویسان از پرده اول .پرده دوم وسوم صحبت میکنند فیلمنامه نویس ابتدا موقعیتی را معرفی میکند در آن پیچیدگی یا گرهی ایجاد میکند و سرانجام آن گره را میگشاید جورج اس کافمن{ فیلمنامه نویس آمریکایی } می گفت شما در پرده اول قهرمان را به بالای درختی میکشانید در پرده دوم او را سنگباران میکنید و در پرده سوم او را از درخت پایین میاورید 

این دقیقا همان چیزی است که ما از ان به عنوان اصول اولیه سینمای کلاسیک یاد میکنیم به عبارت دیگر سینمای کلاسیک آنچنان قاعده مند و با ضابطه عمل میکند که بخش اصلی سرگرمی خود را وام دار این نظم با القوه خود میداند نظمی که اگر به درستی به کار گرفته شود میتواند سبب تحقق همذات پنداری و نزدیکی مخاطب سینما با تفکرات و نگرش کارگردان د ر بخش زیر لایه ای قصه گردد

برای تشریح بهتر موضوع نگاهی به ساختار تفکیک شده پرده ها در سینمای کلاسیک میاندازیم 

پرده اول:همان دقایق ابتدایی پروژه است زمانیکه نویسنده از ان بهره برده تا شخصیت پردازی کاراکتر های خود را به نحو احسنت به انجام برساند در این بخش هر چه کاراکتر ها بهتر معرفی گردند تاثیر بیشتری بر میزان همذات پنداری مخاطب سینما خواهند داشت به عبارت دیگر این بخش همانند بذر کاشته شده ای است که هر چه پر بار تر باشد ثمراتش در پرده های بعدی بیشتر خواهد بود


نقطه عطف اول:سکوی پرتابی است که از طریق یک اتفاق ما را به بحران اصلی وارد میکند بدین معنا که اگر ساختار فیلم را همچون رابطه علت و معلولی در نظر داشته باشیم نقطه عطف اول همان علت است و پرده بعدی یا بحران معلول ان .

پرده دوم:بخش اصلی و عمده پروژه را شامل میگردد در اینجا نویسنده تلاش میکند با تشریح هر چه بیشتر  گره ها ی فرعی و اصلی   که همگی در خدمت خط روایی قصه میباشند و همچنین تشریح گره گشایی انها کنش دراماتیک موثر تری را پدید اورد

نقطه عطف دوم:سکوی پرتاب بعدیست که مارا از فضای مرگبار و پر آشوب قصه گذر میدهد و به ارامش بعد از بحران وارد میکند 

پرده سوم:در این بخش شخصیت اصلی،  دیگر ان شخصیت پرده اول نیست چرا که تحت تاثیر بحران دچار تغییر و تحولی گشته است اما  ارامش نسبی ای را تجربه میکند 

در ادامه با هم نگاهی به اثر پیش رو یعنی  شمال از شمال غربی اثر هیچکاک میاندازیم با من مهیار محمد ملکی همراه باشید 

به جرات میتوان گفت با یکی از سرگرم کننده ترین اثار سینمای امریکا طرف هستیم اثری که هم به رسالت اصلی خود یعنی سرگرمی وفاداراست و هم انکه توانسته مفاهیم ارزشی خود را در زیر لایه محتوایی خود به دور از هر گونه ذوق زدگی ارایه دهد در نگاه اول اثر پیش رو از هیچکاک تمرکز زیادی بر به نمایش گذاشتن تضاد فردیت در مقابل جامعه دارد اساسا از دل این چنین مفاهیم است که قهرمان شکل میگیرد حضور قهرمان ها  یا اشخاص نامیرا جز اصول اولیه و ابتدایی  سینمای کلاسیک است که هیچکاک به درستی در جهت خلق ان قدم برداشته است 

اگر بخواهیم به صورت موشکافانه نگاهی به اثر پیش رو داشته باشیم باید به عرض برسانم تیتراژ فیلم با یک در هم تنیدگی و پیچیدگی خط های عمودی و افقی و به طور کلی یک شلوغی به نمایش در میاید و این به منزله همان جامعه پر از رفت و امد و جهان پر از ازدحام و انسان هایی میباشد که بی هیچ اعتنایی از کنار هم گذر میکنند در حالیکه این گذر، زمانی ارزشمند است که در پی یک کنش از هر فرد، واکنشی از فرد دیگر حاصل شود که اینگونه نیست اثر با همه ازدحام  و شلوغی اش  یک سردی با خود به همراه دارد که در ادامه بیشتر در مورد ش صحبت میکنیم موسیقی متن که توسط برنارد هرمن ساخته شده است  برای ما فضایی را مجسم میکند که بلا تکلیف است این دقیقا همان بلایی است که بر سر کری گرانت در نقش راجر تورنیل میاید میتوان اینگونه برداشت کرد که هیچکاک زمان ساخت این اثر تاثیر پذیری قابل توجهی از شکسپیر در نمایشنامه  هملت داشته است  انجا که  میگوید «به هنگام وزش باد جنوبی، خوب و بد را از هم بازمی‌شناسم، جنون من تنها در هنگامیست که باد از شمال - شمال غربی می‌وزد.» کری گرانت چکیده بخشی از این جامعه مدرن است  هیچکاک در همان ابتدا به ما میفهماند که این شخص که تبلیغاتچی هم هست دارای بی اخلاقی هایی نیز میباشد درهیچ کجای اثر تلاشی را از هیچکاک در جهت تشریح  شخصیت های دیگر کاراکتر ها شاهد نیستیم به طور کلی


دلیل این امر نیز روشن است چرا که وی قصد دارد قصه از دیدگاه  راجر تور نیل روایت گردد و مخاطب تمام انچه را ببیند که راجر تورنیل میبیند بدین ترتیب تیپ شخصیتی راجر تور نیل و اتفاقی که او را تحت تاثیر قرار میدهد همگی دال بر اهمیت مباحث روانشناختی اینگونه اشخاص میباشد هیچکاک سعی دارد ضمن ارایه یک داستان قابل قبول شیوه برخورد او را با حادثه مورد نظر انالیز و بررسی کند اساسا فیلم را به این دلیل تماشا میکنیم که همچون یک آینه انعکاس دهنده واقعیت های زندگیست و هیچکاک به درستی این موضوع را در ک میکند برای همین موضوع هم هست که وی نقطه عطف اول را یک تصادف قرار میدهد اتفاق و تصادف بخش غیر قابل انکار زندگی روزمره ما  میباشد یک اتفاق ساده در محل قرار کاری سبب میگردد که گروهی تبهکار او را به جای شخصی دیگر از مامورین جاسوسی امریکا اشتباه بگیرند همین اشتباه به یکباره ما را وارد حلقه بحران مینماید و این دقیقا همان جاییست که پرده دوم اغاز میگردد هیچکاک از همان ابتدا نماهای خود را طوری باز یا بسته میگیرد که مخاطب خود را باشخصیت اصلی یعنی کری گرانت از حیث احساسات هم سو و هم جهت نماید برای مثال پلان اولین رو به رویی او با تبهکار ها و دستگیری وی را در ذهن مرور کنید نما از جلو و به گونه ای میباشد که ما هیچ تصویری غیر از راجر تور نیل نمیبینیم در همین لحظه است از کنار دیوار دستی ظاهر میگردد که ما را همچون او غافلگیر میکند توجه داشته باشید  فیلم تمام مدت لحن مزاح و شوخی خود را حتی در جدی ترین سکانس ها حفظ میکند باز هم باید به هیچکاک افرین گفت  چرا که نشان میدهد وی با طبیعت زندگی کاملا اشناست  لازم به ذکر است به عقیده من  کری گرانت به خصوص در سکانس های ابتدایی بسیار کاریکاتوریزه و به دور از واقعیت عمل میکند  این عدم جدی گرفتن  محتوای اثر توسط هیچکاک به ما  یاد اور میشود که برای القای صحیح  حس یک واقعه لازم نیست تماما همه را مثل بمب بر سر مخاطب فرود بیاوریم بلکه همه چیز همچون زندگی از فاصله دور  ارام ارام و با یک منطقی به ما نزدیک میشود به عبارتی در این شیوه نگرش میتوان کوچکی و بزرگسالی هر شخص را مثال اورد که هر کس متناسب با اندازه ظرفش موضوعات پیرامون خود را درک میکند و هر چه بزرگتر میشویم  میزان جدیت زندگی  نسبت به شوخی های ان بیشتر میگردد هیچکاک از راجر تورنیلی صحبت میکند که این ماجرای عوضی گرفتن را جدی نگرفته است اینجاست که هیچکاک کاریکاتوریزه کردن کاراکتر خود را با همه زیان های احتمالی اش به جان میخرد تا به فرم درست برسد این فرم برای درک بلوغ فکری کری گرانت و اساسا تغییر او از یک ادم بی بند و بار به یک ادم مسوول هیچ طوری میسر نمی شد غیر از ارایه یک لحن شوخی اجباری در دل کار.

هیچکاک در به نمایش در اوردن بد من خود هیچ تدبیری به کار نمیگیرد برای مثال در اولین رویارویی یک نمای کامل از چهره بدمن  را مشاهده میکنیم و تازه وی به صورت نمادین چهره خود را زیر نور آواژور به نمایش در میاورد که بخشی از چهره در تاریکیست میتوان اینگونه هم به عرض رساند که این بی اخلاقی گرانت را به نوعی در شیوه ساخت خود با فرار از قواعد مرسوم این ژانر سینمایی تکرار کند نکته جالب توجه ان است که کاپرین همان مامور جاسوسی که او را با راجر اشتباه گرفته اند اصلا وجود خارجی ندارد و وی یک فریب درون سازمانی است وقتی به بطن موضوع دقت میکنید مشاهده مینمایید کاپرین شخص اخلاق مدار و تابع قانونی است که این ویژگی ها جایش در وجوه شخصیتی راجر خالیست برای همین هم هست که این خصوصیات اخلاقی علیرغم تفاوت های فاحش ظاهری در راجر به خوبی


مینشیند در یک کلمه راجر همان ادم بی اخلاق میباشد سوالی که پیش میاید این است که وی چگونه میتواند این تناقض و یا تضاد را که همانند دو روح در یک بدن است را با خود حل نماید آیا راهش تخریب کاپرین و احیای راجر است یا برعکس هیچکاک برای ارایه راه حل به دنبال هیچکدام از این مسایل نمیرود او شرایطی را جلوی پای شخصیت اصلی اش قرار میدهد که مجبور شود هر دو را در خود نگه دارد و این چنین دائما سعی به مقایسه  ویژگی های بارز  دو شخصیتی دارد که از هم جدا نیستند و همگی در یک پیکره شکل گرفته اند اینکه ایا هیچ که کاپرین است با تمام هیچ بودنش میتواند همه چیز راجر شود موضوع مورد بحث هیچکاک است 

در سکانسی دیگر شاهد هستیم بدمن قصه برای رهایی از دست کاپرین سعی به نابودی او و کشتنش دارد  بدین ترتیب که او را به صورت کاملا مست پشت فرمان هدایت خودروی خود قرار میدهد و راهی پرتگاه میکند  در واقع این سوال مطرح میشود که کاپرین یا راجر کدام پیروز میشوند علیرغم مستی {راجر}مشاهده میکنیم کاپرین به دنبال هدایت خودرو میباشد  نکته جالبتر اینکه زمان همه این اتفاقات و جدال صورت گرفته بین دو شخصیت یعنی راجر و کاپرین در شب است این بدین معناست که شب  زمان بیدار باش و اگاهی نیست به عبارت دیگر تمامی موارد اعم از شرایط زمانی و مکانی و وضعیت وی  ما را به این سمت میبرند که با مرگ کاپرین و از دست رفت راجر این راجر است که پیروز میدان میشود تعلیق به صورت جذابی همچنان در جاده ادامه دارد تا اینکه خودروی کری گرانت توسط پلیس تعقیب میشود به بازی کری گرانت داخل خودرو دقت کنید شیوه حرکت دادن چشم ها و صدای آژیر اتومبیل پلیس شباهت زیادی به تلاش برای یک بیدار باش اجباری دارد در نهایت هیچکاک پاسخ همه این تعلیق هارا به صورت کاملا قاطعانه با فشار دادن پدال ترمز و متوقف شدن خودرو میدهد بله کاپرین پیروز میدان میشود و تبهکاران به قصد و نیت شخصیشان نمیرسند شیوه چینش خود رو ها خیلی جالب است   اول کری گرانت بعد پلیس و بعد تبهکاران .به نوعی خودروی پلیس که مظهر همان بیدار باش و یا قانون است به عنوان دیوار مستحکمی میان تبهکاران و کری گرانت قرار گرفته است تا اجازه ندهد که راجر ،راجر بماند به نوعی هیچکاک خود را طرفدار و حامی این تغییر هویت میداند اما قضیه زمانی جذابتر میشود که هیچکاک مجددا روی تنهایی کری گرانت تاکید میکند بدین معنا که پلیس اظهارات کری گرانت را در خصوص باند تبهکار باور نمیکند و این چنین به ما میفهماند که هر تخریب و یا نابودی در جامعه امروزی ما از عدم باور است که شکل میگیرد عدم باوری که ناشی از هویت خراب راجر مستی  است که کاپرین نیست اما سعی دارد از حقایق پشت پرده کاپرین سخن به میان بیاورد  هیچکاک به ما میفهماند هر بذر غلط کاشته شده در وجود ما ثمره ای خواهد داشت که نتایجش تا مدت زیادی  با ما میماند  در ادامه شاهد اصرار کری گرانت به وجود شخصی به نام کاپرین هستیم اما هیچکس حتی نزدیکترین اشخاص همچون مادرش حرف او را باور ندارند و او از این فضای  بی اعتمادی رنج میبرد   تنها راه اثبات حقایق موضوعی ان است که همچون قهرمان شروع به تحقیق و جستجوی بیشتری بکند جالب است بدانید که هیچکاک فضایی را برای کری گرانت متصور میشود تا بفهمد که بی اخلاقی در جامعه به چه معناست به نوعی میخواهد  منطق روایی خود را برای تمایل کری گرانت جهت تغییر هویت از راجر به کاپرین بالا ببرد برای همینم هست که اهسته اهسته ما به همراه کری گرانت به این تصور میرسیم که شاید او همان کاپرین باشد


همه اینها درحالی شکل میگیرد که ارنست لمن در مقام فیلمنامه نویس اثر از هسته اصلی قصه که همان بمب روایت میباشد غافل نیست با پیشبرد قصه گره ها تعدد بیشتری پیدا میکنند و گره گشایی ها مرتبا شکل میگیرند و این چنین سعی دارد مخاطب را مجذوب و مبهوت خود نگه دارد در یکی از سکانس های تاریخی سینما ی جهان وقتی مادر راجر از ان دو تبهکار میپرسد که شما واقعا قصد کشتن پسرم را دارید ؟

انها در جواب فقط میخندند و این خنده رفته رفته همه گیر میشود ارنست لمن و هیچکاک هر دو اشاره به ان ضرب المثل قدیمی دارند که میگوییم گاهی این خنده از گریه غم انگیز تر است .

غم انگیز است چون کری گرانت به حدی لایه بی اخلاقی اش در زندگی بلد شده است که حتی نزدیکترین فرد همچون مادرش او را جدی نمیگیرد و همه گیر شدن این خنده به معنای یک بی اعتمادی جمعیست چه کسی حرف اورا باور میکند غیر از خودش ؟بله به خاطر همان ته مایه وجودش همان خودش هست که این تلاش ها صورت میپذیرد این تلاش ها انجام میگیرد تا راجر از هیچ همه چیز را بسازد 

که البته جدا از بحث مفاهیمی 

لمن توانسته به خوبی ویژگی های یک قهرمان را به مخاطب خود معرفی نماید  جالب ان است که این خود که از ان صحبت شد ما هستیم همه ما که اثر پیش رو را تماشا میکنیم اگر دچار همذات پنداری شده ایم پس یعنی ما همه ان خود هستیم پس واکنش صحیح در نمایش این سکانس تنها یک لبخند تلخ خواهد بود اما شاید یکی از بزرگترین نقاط ضعف این پروژه ان باشد که خیلی ناگهانی ارنست لمن سیستم روایی خود را دچار تحول میکند{اول شخص به دانای کل} وبا نمایش اتاق فکر اطلاعات امریکا  همه موضوعات و قضایای در ابهام را شرح میدهد و این چنین فضای راز الود و ابهام بر انگیز قصه را تماما روشن میکند با این کار به طرز فاجعه باری ریتم کیفی اثر هیچکاک دچار افت میشودبه عبارت دیگر به جای اینکه ارایه اطلاعات به صورت قطره چکانی به گونه ای صورت پذیرد که کل فضای اثر را پوشش دهد همه انها در یک سکانس بدون هیچ تدبیر خاصی  تشریح میگردد 

در ادامه ارنست لمن با خلق رابطه عاطفی میان مامور جاسوس و راجر جانی تازه به فیلم میدهد و اثر را از سقوط به پرتگاه نجات میدهد  رابطه عاطفی در قطار شکل میگیرد و در قطار هم ادامه دار میشود ارنست لمن میخواهد با این سیستم گردشی ادامه دار ما را به اینده رابطه این دو امیدوار کند همانند کات اخر {از رشته کوه های راشمور به قطار } که بسیار غیر واقعی و کارتونی جلوه میکند 

هیچکاک به درستی در بحث فرم شدت علاقه این دو را نسبت به هم به نمایش میگذارد سپس از همین بذر کاشته شده کمک میگیرد تا روایت پیچاپیچ جاسوسی خود را به اتمام برساند اما به عقیده من به حدی این دو موضوع یعنی یکی عوضی گرفته شدن را جر تا ماجرای عشقی مامور جاسوس سازمان قابل تفکیک اند که میتوان این دو را دو داستان مجزا در نظر داشت 

به نظر میاید ارنست لمن برای نجات قصه اش این موضوع را به فیلمنامه اش افزون کرده است 

مامور جاسوس محل قراری را با کاپرین وراجر تنظیم میکند

 و زمانیکه راجر تصمیم میگیرد کاپرین را در جایی غیر از وجود خودش پیدا کند {در یک دنیای خارجی}با تنبیهی مواجه میشود و ان حمله مستمر هواپیمای سم پاش است هواپیمایی که ظاهرا در بطن


قصه  به دنبال زدودن  راجر از هر گونه  تفکریست که بر پایه پاک کردن صورت مساله شکل میگیرد نه حل مساله .کاپرین در وجود همه انهایی است که سیرت پاکی ندارند اما میل به پاکی دارند وقطعا راه حل  ان یک تقابل خارجی نیست بلکه کاپرین ها در درون ما هستند و ما باید این تناقض را میان شخصیت فعلی و کاپرین درونمون حل کنیم موضوعی که هیچکاک بران تاکید دارد  با این حال با سکانس بی نظیری رو به رو میشویم از پی او وی های راجر تا فرود و اوج های هواپیما همگی جذاب و دیدنی کار شده اند بعد از ماجرای هواپیما، راجر دیگر ان راجر سابق نیست و ارام ارام تغییراتی در وجودش شکل میگیرد که ما را یاد کاپرین میاندازد مامور شجاعی که قانون مدار بوده و به دنبال رساندن حق به حق دار است هیچکاک هیچگاه از  چگونگی حصول توانایی های فردی این شخص سخنی به میان نمیاورد واین منطق کار را تا حد زیادی دچار مشکل میکند همانندبالارفتن های راجر ازدیوار.

در ادامه وقتی برای بار دوم راجر به خواست خودش توسط پلیس دستگیر میشود دیگر هیچ شمایلی از راجر در وجودش نمبینیم تمام انچه که شاهدش هستیم فقط کاپرین است این سیر صفر تا صد کاراکتر را هیچکاک به درستی برای مخاطب خود نمایان میکند نکته دیگر اینکه او به بازداشتگاه فرستاده نمیشود چر ا که به عقیده هیچکاک مردی که کاملا تربیت شده است حال جایش میله های زندان نیست او باید در جامعه ازادانه حضور پیدا کند تا به جنگ حق علیه باطل رود {قهرمان پردازی ضمن ارائه مفاهیم }

زمانی ریاست سازمان اطلاعات امریکا قضیه را برای راجر علنی میکند که او تماما کاپرین است و حال وی شخصیست که میتواند تبهکاران را نابود کند 

تنها عشق است که دوای درد است  بله عاشقانه کری گرانت و اوا ماری سنت نقطه اوج دیگریست که ارنست لمن به همراه هیچکاک از ان بهره میبرد 

نقطه پایانی فیلم هم فرار و گریز از دست تبهکاران روی رشته کوه های راشمور است این دو برای حفظ جان خود به پیکره سنگی آبراهام لینکلن، تئودور روزولت، توماس جفرسون، و جرج واشینگتن  چنگ میزنند این یعنی انکه  این دو دوست ندارند  قربانی سیاست ها و نقشه هایی باشند که دیگران برایشان مدون کرده اند همانطور که مشاهده میشود ما از تاریکی شب  در جاده به طلوع خورشید نزدیک میشویم هوا گرگ و میش است 

کات پایانی درست زمانی شکل میگیرد که این دو هنوز بین زمین و اسمان معلق هستند و تکلیفشان معلوم نیست هیچکاک با نمایش قطار و ورودش به تونل هم دوست دارد ما را خوشبین کند و هم اینکه به ما بفهماند زندگی روی خوش و بدش با هم و توامان است 

جمع بندی پایانی:شمال از شمال غربی همچون دیگر اثار هیچکاک بسیار ارزشمند و حائز اهمیت میباشد این اثر به درستی کلاس درسی برای تمامی علاقمندان به حیطه سینما میباشد از طرفی دیگرنیز با ارائه مباحث سرگرم کننده مخاطب عام  را هم هدف قرار داده است 

تماشای این اثر زیبا را به شما توصیه میکنم


نمره ارزشیابی از ده :9

منتقد:مهیار محمد ملکی

#مهیارمحمدملکی