جستجو در سایت

1404/05/20 13:59

تشویق بهرام بیضایی در آخرین شب اجرای نمایش داش‌آکل به گفته‌ی مرجان

تشویق بهرام بیضایی در آخرین شب اجرای نمایش داش‌آکل به گفته‌ی مرجان
تشویق بهرام بیضایی در آخرین شب اجرای نمایش داش‌آکل به گفته‌ی مرجان مورد توجه بسیاری از مردم قرار گرفت.
به گزارش سلام سینما

تشویق بهرام بیضایی در آخرین شب اجرای نمایش «داش‌آکل به گفته‌ی مرجان» در برکلی کالیفرنیا را در ادامه می بینید.

نمایش «داش آکل به گفته مرجان»، نمایشی بر اساس داستان کوتاه «داش آکل» نوشتۀ صادق هدایت است، اما با روایتِ متفاوت و نگاهِ تازۀ بیضایی به ناگفته‌های داستان هدایت. در داستانِ اصلی، داش آکل، لوطی جوانمرد شیراز، به ناچار وصی حاج صمد – از مالکان شهر- می‌شود و با دیدن مرجان، دختر نه ساله حاج‌صمد،  به وی دل می‌بازد و دست از همه کار می‌شوید. او که خود را پیر و بد قیافه می‌پندارد، ابراز علاقه به مرجان را خلاف جوانمردی و انصاف می‌داند و تا زمان ازدواج مرجان در چهارده سالگی، راز خود را از همگان پنهان داشته و تنها با طوطی‌اش درد دل می‌کند. در نهایت در شب ازدواج مرجان، داش‌آکل با کاکارستم، رقیب قدیمی‌اش، گلاویز می‌شود و از پشت قمه می‌خورد. او پیش از مرگ، طوطی خود را به مرجان می‌سپار‌د و در پایان وقتی مرجان قفس طوطی را جلویش گذاشته است و به آن نگاه می‌کند، ناگهان طوطی با لحن داشی «خراشیده‌ای» می‌گوید: «مرجان… تو مرا کشتی… مرجان.. عشق تو… مرا کشت.»

در داستان صادق هدایت، کنش‌گر اصلی داش‌آکل است که باید میان لذات فردی و وظیفه اجتماعی و اخلاقی دست به انتخاب بزند. سخنی از مرجان به زبان نمی‌آید و او تنها دو حضور کوتاه در داستان دارد. یکی از “پس پرده” و با “چهره‌ای برافروخته و چشم‌های گیرنده سیاه”، که داش‌آکل را اسیر می‌کند و دیگری در انتهای داستان که پای صحبت طوطی می‌نشیند. در نسخۀ بیضایی اما مرجان از حاشیۀ داستان خارج می‌شود و به عنوان شخصیت محوری، نقش ویژه‌ای در روایت ماجرای عشق و تراژدی به عهده می‌گیرد. مهبانو، مادر مرجان، هم شخصیت  کاملا جدیدی‌ست ساختۀ ذهن بیضایی که بخش بزرگی از پیچ‌ و خم‌های احساسی داستان بر دوش اوست.

نمایش با ورود شخصیت مردی شبیه به صادق هدایت آغاز می‌شود و او با این جمله که “بعضی نوشته را به زمین می‌زنند و برخی نوشته را از زمین بلند می‌کنند” ما را به تماشای روایت بهرام بیضایی از ناگفته‌های داش‌آکل دعوت می‌کند. روایتی که با توجه به توضیحات کتبی بیضایی در بروشور نمایش، در واقع پاسخی‌ست به سوالاتی‌ که با خواندن داستان داش‌آکل در ذهن او شکل گرفته بود. سوال‌هایی از جمله اینکه چرا مرجان تا پنج سال بعد از مرگ پدر ازدواج نکرد یا اینکه نقش امام جمعه در آن قصه چه بود. این نگاه به ناگفته‌های یک داستان، مرا یاد نمایشنامه «اسب‌های آسمان خاکستر می‌بارند» از نغمه ثمینی- که چند پله پایین‌تر از من در سالن نشسته بود- ‌انداخت. ثمینی در آن نمایشنامه، عبور سیاوشِ شاهنامه از آتش را روایت می‌کند و نمایشنامه‌اش در دل آتش رقم می‌خورد، جایی که هیچ کس جز تخیل نویسنده به آن دسترسی ندارد. با این وجود، نمایش داش‌آکل به گفته‌ی مرجان، به تعریف ساده‌ی ماجرا از زبان مرجان بسنده نمی‌کند و روایتی‌ست استعاری و تو‌درتو از عشق، سیاست، مذهب، و بازی در زمان، مکان، نور و صدا.

نمایش با گفته‌های مرجان در خلال ماجرا ادامه می‌یابد و همزمان با ورود دسته‌ی عزاداران و سوگواری برای حاج عبدالصمد نظرآبادی، این گفته‌ها در هم تنیده‌تر می‌شوند و تماشاچی را به هزارتوی خیال و واقعیت می‌برند. مرجان در میانه‌ی دیالوگ‌ها، رو به مخاطب با «گفتم» جمله‌هایش را آغاز می‌کند و در لحظه میان میزانسن نمایش، سالن و تماشاچیان جابجا می‌شود. مهبانو- مادر مرجان و همسر عبدالصمد نظرآبادی- در کودکی با کمک داش‌آکل از شر متجاوزی کریه‌المنظر گریخته و خود را به نام  «مرجان» به او معرفی کرده بود. این‌گونه می‌شود که داش‌آکل همواره به عنوان یک‌ ابر مرد منجی در خاطر مهبانو می‌ماند  تا جایی که پس از بازگو کردن این خاطره  به همسرش، نام دخترشان را مرجان می‌گذارند. حالا مهبانو، پس از سال‌ها در حالی‌که به سوگ همسر نشسته، با دیدن داش‌آکل یاد آن منجی خیال‌انگیز در دلش تازه می‌شود. همزمان مرجان که با برق نگاه داش کل دلش می‌تپد، گه گاه او را پدر صدا می‎‌کند. داش‌آکل نیز که تا پیش از این “یله مردی بود رها”، در این دالان عاطفی بین منجی، پدر و عشقِ چشمان مرجان‌ها سرگردان و “اسیر افتاده است” و در کنارش با کاکارستم، قلدر محله، و شیخ الشریعه، شارع شهر، دست به گریبان می‌شود.


ارسال دیدگاه
captcha image: enter the code displayed in the image