تنهائی پر هیاهو

زندگی خصوصی، تلاش دو نفره ی زوجی است برای دست یافتن به مفهوم خوشبختی و آنچه زندگی را در پرتوی خورشید کوچکی همچون فرزند روشن می کند. فیلم که از میانه ی ماجرای ناباروری زوجی میانسال آغاز می شود به خوبی توانسته است، روایت را در قالب زنجیره ی علت و معلولی کنش های فیلمنامه ای و نگاه دقیق و ریزبینانه ی درمان های علمی به نتیجه برساند. ساختار فیلمنامه به گونها ی طراحی شده است که از همان سکانس های آغازین با رکودی دردناک و خسته کننده بر محور درمان های الکن ناباروری از طرف زوج حاضر (ریچارد و ریچل) مواجهیم. مخاطب در این پروسه ی دشوار و خسته کننده به آرامی نفوذ می کند و با کاراکترهای فیلم و مسئله شان هم داستان می شود. تأثیر کارکرد روانی وقایع به گونه ای است که حتی مخاطب را از ادامه ی کار ناامید و یا او را در موقعیتی ابزورد و سیزیف بار قرار می دهد. این در حالی است که جنکینز به خوبی توانسته است قصه ی زوج میانسال نابارور را به گونه ای بی طرفانه در قالب فرمی قابل قبول ارائه دهد که مخاطب را بدون ایجاد هیچ گونه لحنی ترحم برانگیز با خود همراه و سمپات کند.
ریچارد و ریچل که در بحران 40 سالگی و ناباروری واقع شده اند به لحاظ شخصیتی در پروسه ی مواجهه شان با مشکلات، دست به نوعی افشاسازی شخصیتی می زنند. آنان برای دستیابی به هدف مشترکشان سعی دارند از طریق درمان ivf (روش درمان ناباروری از طریق لقاح مصنوعی) از تخمک های دختران جوان بالغ استفاده کنند و برای این کار، این بار برادرزاده ی ناتنی ریچارد (سیدی) انتخاب می شود. جریان سیدی که به شکل فیلمی کوتاه در قالب فیلمی داستانی و بلند روایت می شود به خوبی توانسته است وجوه دیگری از شخصیت زوج میانسال را به تصویر بکشد. وجوهی غائب که در زوایای تاریک پرداخت پرشتاب وقایع فیلم، پنهان شده اند و عملکرد تناقض آمیز و مزورانه ی ریچارد و ریچل را آشکار می کنند. در سکانس جشن سالگرد ازدواج ریچارد و ریچل که توسط سیدی ترتیب داده می شود، سیدی از داستان کوتاهی می گوید که در جواب نویسنده ی بزرگ دیگری نوشته است و از ریچارد و ریچل می خواهد که نوشته اش را بخوانند و او را در مسیر نویسندگی راهنمائی کنند. واکنش های ریچارد و ریچل و نگاه های دزدانه و زیرچشمی آنها به هم که با پوزخند و تمسخر همراه است و در ادامه در پلان خوانش داستان سیدی توسط ریچارد که با دیالوگ های تمسخرآمیز ریچل و ریچارد همراه می شود، خلوص و صمیمیت سطحی و ظاهری آنها را زیر سؤال می برد.
یا نگاه کنید به سکانس ضیافت در خانه ی پدری سیدی وقتی پسر جوان خانواده قطعه ای را با پیانو م ینوازد و دوربین بلافاصله پس از اتمام قطعه، مدیوم شاتی از ریچارد می گیرد که نه تنها با واکنشی رضایت آمیز و مشوقانه همراه نیست بلکه با عکس العملی تمسخرآمیز و با عدم رضایت همراه است. سکانس های فوق که در لحظاتی کوتاه و در پرداختی شتاب زده رقم می خورد، از زوج حاضر، ابژه هائی بهره کش و نقیضه گو می سازد که با عملکردی مزدورانه در پی ارضای امیال ماکیاولستیشان در پوشش زوج هائی آرام و غمگینند که کانون خانوادگیشان سرد و خالی مانده است. ریچارد، کارگردان سابق تئاتر که اکنون در بازار آزاد مشغول به کار است و در خانه ای در مناطق پایین محله ی منهتن به همراه ریچل زندگی می کند شخصیتی شکست خورده و فناتیک است که تنها راه نجات از بن بست درونی اش دست آویختن به تولید فرزند است؛ بدون آنکه هدف غائی و روشنی را دنبال کند. او برای سرپوش گذاشتن بر سرخوردگی های درونی/شخصی اش، در فکر به وجود آوردن فرزندی با ریشه های خود است تا بتواند ناکامی هایش را در کالبدی دیگر به دریافتی روشن برساند. در پرداخت شخصیتی ریچل، با شخصیتی سالمتر و هدفمندتر مواجهیم که در اوان کشمکشهایش با ریچارد حتی به معایب داشتن فرزند در زمانه ی حاضر با بینشی واقع بینانه می نگرد. او نویسنده ای موفق است که زندگی را صرف فعالیتی روشنفکرانه و معنادار کرده است و با اتکای به آن شخصیتی مستقل و آفریننده دارد. ایدئولوژی غالب در فیلم زندگی خصوصی به نحوی ظهور می کند که رفتار سوءاستفاده گر و استثمارگر زوج اصلی فیلم را همچون ماسک های دروغینی که ریچل و ریچارد در مراسم جشن هالووین بر صورت می زنند، به شکلی طبیعی، تردیدناپذیر و خواستنی جلوه می دهد و چهره های واقعی آنان را پنهان می سازد. در میان مشکلات اصلی فیلم که شرحش رفت، پلان ساده و منقلب کننده ای وجود دارد که تنهائی و نیاز زوج اصلی فیلم را به فرزند به شکلی نامرئی برجسته می کند.
سکانسی که ریچارد و ریچل، سیدی را به مکانی می برند که قرار است برای یک ماه در آن ساکن شود و تمرین نویسندگی کند. در پلان نهائیِ بعد از خداحافظی، در نمائی که از نمای نقطه نظر سیدی گرفته می شود که برای آخرین بار از پنجره برای ریچل و ریچارد دست تکان می دهد، ریچل و ریچارد در نمائی دو نفره و مدیوم رؤیت می شوند. دوربین روی آنها متوقف می شود تا آسیب پذیری و تنهائی شخصیت ها را در واقعیت فیلمیک/روانی تصویر آشکار کند. مخاطب بعد از گذشت لحظاتی، دختر یا پسر کوچکی را در کنار ریچل می بیند که دست در دست او در تاریک روشنای روز در حال دست تکان دادن برای سیدی است و اندکی بعد سگ ها و یک خانواده ی سه نفره ی خوشبخت پدیدار می شود که رؤیائی شیرین و منقلب کننده است. همچون عکسی خانوادگی در قابی قدیمی که روی دیوار جا خوش می کند و تبدیل به خاطره می شود.