خودزنی های یک فیلم ساز
«هرگاه افسانه به واقعیت پیوست، افسانه را چاپ کن»
دیالوگ/ مردی که لیبرتی والانس را کشت
جسارت و تنوع کاری بهرام توکلی ستودنی است اما این بار او دست روی ژانری گذاشته است که جای آزمون و خطا در آن نیست. وقتی ژانر بیوگرافی را بر می گزینیم، یا باید با تسلط و اشراف کامل سراغ سوژه برویم و یا دور آن را قلم بگیریم و تجربه، توانایی و هر آنچه را که می خواهیم به منصه ظهور برسانیم را در ژانر و موضوعی دیگر به کار ببریم.
«هیچ کس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را درباره غلامرضا تختی می داند» این جمله دیالوگی از فیلم است و شاید دقیق ترین و درست ترین دیالوگ فیلم اما بهرام توکلی درست چند ثانیه بعد، حرف خود را نقض می کند و شروع به خودزنی می کند! اگر نمی توان ادعا کرد که همه چیز را درباره تختی می دانیم پس چطور فیلم ساز ما مبهم ترین و پیچیده ترین بخش زندگی او یعنی نحوه مرگش را به وضوح می داند و فرضیه خودکشی را قطعی پنداشته و آن را به مخاطب القا می کند؟! حداقل کار و شاید بهترین کاری که فیلم ساز می توانست انجام دهد این بود که به جای تکیه بر فرضیه اثبات نشده خودکشی تختی _ که با توجه به قرائن موجود احتمال کشته شدن او از سوی حکومت بیشتر است_ قضاوت و انتخاب را به عهده مخاطب می گذاشت نه اینکه به نسلی که چیزی از تختی نمی داند فردی افسرده و خودکشی کرده را معرفی کنیم که از قضا در خیابان که راه می رفته به این و آن پول می داده است! این بود جهان پهلوان تختی؟! این است که برخی از منتقدین می گویند تختی در فیلم بهرام توکلی در لانگ شات است. وقتی پاسخ سؤالی را نمی دانیم و برایمان محرز نیست، چه اصراری به دادن جواب است؟! آیا خودکشی تختی مسجل است؟! «هیچ کس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را درباره غلامرضا تختی می داند».
در جایی دیگر از فیلم، راوی می گوید: می خواسته اند ما را با چگونه مردن تختی سرگرم کنند تا حواسمان از چگونه زندگی کردن وی منحرف شود! چطور می شود مرگ تختی را مقوله ای منفک از شیوه زندگی وی دانست؟! این نحوه زندگی و تفکرات و عقاید وی بوده است که منجر به آن مرگ شده است چه خودکشی بوده باشد و چه کشته شدن توسط حکومت. پس وقتی از مرگ وی سخن می گوییم چیزی جدای از زندگی او نیست و جدا کردن این ها از هم بیشتر شبیه یک شوخی می ماند تا کاری معقول.