جستجو در سایت

1400/05/05 00:00

به رنگ زرد

به رنگ زرد

برای طرفداران ژانر اکشن، هیچ رنگی به زیبایی و عاشقانگیِ «زرد» نیست؛ زرد یعنی قیژ قیژِ ماشین‌های کلاسیک و مدرن روی آسفالت و خاک، در جهتِ رقصی انفجاری؛ یعنی صدای یورشِ پوکه‌ی گلوله‌ها به زمین و به دنبالش، دیوارهایی خونین؛ یعنی به خاک و خون کشیده شدنِ آدم‌ها و ساختمان‌های نفرت‌انگیز به واسطه آتش. زردِ آتش، یعنی تجربه رویدادهایی که زندگی واقعی و روزمره خالی از آن‌هاست و شاید به همین دلیل است که هیجانشان را این‌چنین دوست داریم. «هیچکس»، جدیدترین اثرِ دِرِک کولستاد، نویسنده با استعدادِ «جان ویک» هم پر است از رنگ‌های زرد؛ از دلارهایی خروشان تا اسلحه‌هایی که ناامیدانه به دنبال خراشی بر هاچ منسل (شخصیت اصلیِ فیلم) می‌گردند. کولستاد اما بهتر می‌داند که زرد هم می‌تواند معنای توخالی بودن را بدهد و هم عمیق بودن. زرد در حالی می‌تواند یادآورِ انفجارهای بی‌کله و یک‌بار مصرفِ اکشن‌های تکراری باشد، که آثار عمیقی همچون «بریکینگ بد» از آن داستان‌سرایی می‌کنند. زردِ «بریکینگ بد» اولین بار در صحراهای مکزیکِ وحشی و برای متمایز ساختنِ این لوکیشن دیده شد؛ اما کم کم و در فصل‌های پایانی، این رنگ غلیظ در خودِ آمریکا هم حضور داشت و این‌گونه در دنیای سریال، زرد به نماد و هشداری از خشونت تبدیل شد. زردِ «بریکینگ بد»، به غلظتِ داستان است؛ همیشه مخاطب را در کنکاش ذهنی نگه می‌دارد تا معنای آن را بیابد. زردِ بیشترِ اکشن‌های بی‌مغز اما به غلظتِ پوچی است؛ تصاویری کارت پستالی که فقط باید تماشا شوند و مخاطب را فعال و کنجکاو نگه نمی‌دارند تا معنا یا حتی هیجانِ ورای آنچه می‌بیند را کشف کند. به همین خاطر است که شاید در به یاد آوردنِ بسیاری از اکشن‌های «جان ویک» مشکل داشته باشید، اما شخصیت دوست داشتنی‌اش را به هیچ وجه از یاد نبرده‌اید. بنا بر این‌ها، پرسش اصلیِ «هیچکس» این است که حاصل ازدواجِ زردِ اکشن و زردِ داستانگوییِ عمیق چه می‌شود؟ و از آنجایی که باب آدنکرکِ خودمان از «بریکینگ بد»، نقش اصلیِ «هیچکس» را بر عهده دارد، پاسخ را باید دلگرم‌کننده پیش‌بینی کرد.

پاسخ به موفقیت یا شکست «هیچکس» در انجامِ این مهم، وقتی آسان می‌شود که توجه داشته باشیم فیلم مورد بحثمان با زردِ انفجار شروع نمی‌شود؛ بلکه اولین باری که زرد، تصویر را غرق خود می‌کند، مربوط به استیصال هاچ و خالی کردنِ مشت‌هایش بر دیوار است؛ دقیقاً بعد از اینکه به دنبال یک دستبند کیتی‌کت، آرامشِ یک خانواده را بر هم می‌زند. هاچ اگر «جان ویک» را تماشا کرده بود، می‌دانست که بازگشت به خلافکاری‌های دوران گذشته‌اش به خاطر یک دستبند، چیزی جز یک بهانه خنده‌دار نیست. در «جان ویک» هم دقیقاً یک صحنه قبل از حمله دزدها به خانه جان و قتل سگ عزیزش (دِیزی)، او را در حالی دیده بودیم که خشمش از مرگ ناعادلانه‌ی همسرش را با ماشین‌سواریِ بی‌ملاحظه در فرودگاه خالی می‌کرد. تصمیم جان برای گرفتنِ انتقام دِیزی، گرچه به انتقامی از ناجوانمردی‌های دنیا تبدیل شد، اما رگه‌هایی از میل ناخودآگاه جان برای رهاسازیِ خشمش هم بر کسی پوشیده نبود. با این حال، همسر جان که آن سگ را به او هدیه داده، برای مخاطب به درستی شناخته شده نبود و در نتیجه، نمی‌توانستیم اهمیت دِیزی برای جان را تمام و کمال درک کنیم. اما حالا که جهان‌بینیِ دِرِک کولستاد پخته‌تر شده، ارزش حقیقیِ دستبند کیتی‌کتِ «هیچکس» را هم ماهرانه‌تر تثبیت کرده است. گرچه دستبند بالاخره در خودِ خانه هاچ پیدا می‌شود، اما هاچ با خودش فکر می‌کرد که اگر به محض اینکه دزدها وارد خانه‌اش شدند، چوب بیسبال را برمی‌داشت و حسابشان را می‌رسید، این دستبند دزدیده نمی‌شد. در آن لحظه، هاچ تصمیم جسورانه و قابل تحسینی گرفته بود و به جای اینکه اکشن‌های فیلم را از همان نقطه شروع کند، یک قدم به عقب رفت تا با پلیس تماس بگیرد، و کل سوخت فیلم روی همین عقب رفتن سوار شده. همچون جیمی مک‌گیل در «بهتره با ساول تماس بگیری» که منبع الهام اصلیِ «هیچکس» است، هاچ هم تمام تلاشش را کرد تا به عهدی که با همسرش بسته بود، وفادار مانده و از دنیای کثیفِ گذشته فاصله بگیرد. اما نه تنها همسرش با «زباله‌ها رو یادت رفت» (استعاره‌ای از خودِ هاچ) پاداشش می‌دهد، بلکه تمام آشناهایش هم او را به خاطر اراده‌ای که در کنترل خشونت داشت، سرزنش می‌کنند؛ به جز یک نفر. دخترِ هاچ، تنها کسی است که از صمیم قلب در حضورِ پدرش احساس امنیت دارد و او را بازنده و ضعیف نمی‌داند. برای همین هم احتمالِ گرفته شدنِ دستبند کیتی‌کت به دست دزدها، این‌چنین هاچ را تکان داد؛ چراکه او باید این دستبند را پس بگیرد، وگرنه تنها کسی که برایش احترام قائل بود هم از دست می‌رود.

پس او که تا حالا در مقابل چرت و پرت‌های تک تکِ اطرافیانش سکوت کرده بود، این بار برای انتقام و بازپس‌گیریِ احترامش راهی می‌شود. با اینکه ما طرفِ هاچ بودیم و به قول خودش، او را آدم خوبی می‌دانستیم، اما دزدها نه در مکان‌های خلافی مثل سالن‌های تتو، که در انسانی‌ترین حالتشان و در حال شام خوردن یافت می‌شوند. هاچ در حالی به بهانه عشق دخترش از خانه بیرون زد که صحنه عاشقانه بین این دو دزد را بر هم می‌زند. اینجاست که حقیقت برای مخاطب و خودِ شخصیت افشا می‌شود: هاچ نه به خاطر دخترش، که به خاطر زیر سؤال رفتنِ احترامش توسط دو تا دزدِ دست و پا چلفتی، به موش و گربه‌بازی‌های دوران قدیم بازگشت. پس از خانه این زوج بیرون می‌رود، و در نورپردازیِ زردی که یادآورِ خشونت تهوع‌آورِ «بریکینگ بد» است، دیوار را مشت می‌زند. در نتیجه این مشت‌ها، انگشتانش خونی می‌شود، و این دقیقاً همان چیزی بود که جستجو می‌کرد. هاچ می‌خواست با زخمی کردنِ خودش در وسط دعوایی سنگین، به خانواده‌اش ثابت کند که نباید دست کم گرفته شود. به همین دلیل است که بعد از پایان نبردش با جوان‌های داخل اتوبوس و بازگشت به خانه، به جای اینکه از شدت شرمساری از پله‌ها بالا برود و چهره‌ی درب و داغانش را پنهان نگه دارد، جلو می‌آید و افتخارآمیز این زخم‌ها را به همسرش نشان می‌دهد. هاچ حتی در زمانی که یک قتل عام را در خانه‌اش به راه می‌اندازد، با اینکه می‌توانست جسدها را از همان ابتدا از جلوی دست و پا بردارد، اما صبر می‌کند تا همسر و پسرش، شاهکاری که آفریده را ببینند و دریابند که او چه آدمکشِ خفنی است. هدف هاچ، نمایشِ قدرتش به تمام آن‌هایی بود که آشکارا و پنهانی مسخره‌اش کرده بودند، و حرکت پنِ دوربین کارگردان پس از این وقایع و نمایش همسایگانی که مه و مات مانده‌اند هم او را در انجام این کار یاری می‌کند.

گرچه می‌توان از پر و بال نگرفتنِ این مفاهیم در نیمه دوم فیلم گِله کرد یا پیرنگ همسر هاچ را سرسری دانست، اما شخصاً آخرین باری که این‌قدر با اکشن‌های یک اثر کِیف کردم را به یاد نمی‌آورم. چراکه مهم نیست انفجار یک هواپیمای واقعی در «تنت» یا تلاش جیمز باند برای متوقف ساختنِ یک حمله تروریستی در فرودگاه چقدر جذاب به نظر برسد؛ اگر داستان مناسبی پشتشان نباشد، به معنای واقعی کلمه حوصله‌ام سر می‌رود. به نظرم هر تماشاگری که لذتِ داستانگویی‌های اصیل را تجربه کرده باشد هم از این حقیقت آگاه است که در پایان روز، داستان‌ها هستند که در ذهن ماندگار می‌شود؛ خودتان امتحان کنید.

نویسنده: متین رئیسی


فیلم های مرتبط

افراد مرتبط