جستجو در سایت

1400/06/07 00:00

رویا پرداز باشیم یا نه ، مسئله این است ...

رویا پرداز باشیم یا نه ، مسئله این است ...

  

رویا پرداز باشیم یا نه ، مسئله این است ...

جی. آر. آر. تالکین ،نویسنده کتاب ارباب حلقه ها ، در باب رویا و رویا پردازی چنین می گوید:" یک رویا می تواند قوی تر از هزار واقعیت باشد." اما آیا این جمله صحت دارد؟

امروزه در هر جمع و محفلی با کسانی  رو به رو می شوید که به قدرت رویا ایمان بلاشک دارند. کسانی که به زندگی شیرین و بی دغدغه ایمان دارند ، به رسیدن به خواسته هایشان ایمان دارند ، به قدم زدن در ساحل طلایی آرامش ایمان دارند ، به سلامتی بی نسخه و دارو ایمان دارند و ... چنین افرادی در سیاه ترین روز ها با باریکه ای از نور خوش اند و دیگران را نیز به حال خوش دعوت می کنند و از دیوانه نامیده شدن اباعی ندارند.

اگر از  افراد موفق  مصاحبه ای ببینیم شاهد هم رای بودن همه ی آنها در یک موضوع  واحد خواهیم بود. تمامشان از دورانی حرف می زنند که هیچ جز هیچ نداشتند و در آن روزگار نداری فقط رویای روز های خوب روشنی بخش زندگیشان بود. اما آیا این اشخاص -که چنین رویا پردازی را کلید موفقیت خود می دانند- از واقعیت فراری اند؟ آیا از اخباری که ذهن مردم را هرروزه  درگیر می کند بی اطلاع اند؟ بی شک خیر. در عصر اطلاعات نمی توان اخبار جهان را نادیده گرفت، نمی توان چشم از جنگ های خاورمیانه پوشاند ، نمی توان چشم از فقر در گوشه و کنار  شهر پوشاند اما می توان دید و فهمید و گذر کرد. کاری که همین افراد  انجام می دهند. این رویاست که ما را به آینده امیدوار می کند و امید است که نیروی پیشرانه ی ما  به سمت هدف است. ارسطو می گوید : امید، رویایی بیدار کننده است. و این اصل در فیلم جاده ی انقلابی به وضوح روئیت می شود.

خانواده ای به ظاهر شاد و زوجی به ظاهر خوشبخت ،به دور از شلوغی شهر، در اطراف نیویورک زندگی می کنند. اپریل،زن خانواده، نمایش خوانده و هنر می داند، بازیگری را دوست دارد و آدمیست اهل ریسک. عشق به زندگی در شریان های او جریان دارد.

در یکی از شب های بارانی نیویورک ، در یک مهمانی ، با پسری جوان و زیبا رو آشنا می شود. پسرک با او سر صحبت را باز کرده و این آشنایی به همخوابی عاشقانه ای ختم می شود. فرانک - پسرک جوان – بیکار است ، به آینده نیز حسی ندارد اما یک چیز را به خوبی می داند. او مرد است پس باید شغلی برای خود اختیار کند ، با زنی ازدواج کرده و بچه دار شود ، بچه هایش را بزرگ کند، نیاز های خانواده را فراهم کند و در پیری ، و در آرامشی نسبی، دنیا را ترک کند همانند پدرش ، پدر پدرش و پدر پدر پدرش.

اما اپریل ، همانطور که در فیلم به آن اشاره می شود، عاشق زندگی است، او در لحظه زندگی می کند و این نیز دلیلی ست برای نزدیکی اش با فرانک. بعد از مدتی  عاشق یکدیگر شده ،ازدواج می کنند و بچه دار می شوند. بعد ها به خانه یا بهتر بگویم زندانشان ، در جاده ای خانوده دوست به نام انقلابی، نقل مکان می کنند.

فرانک شاد است، اپریل شاد است و زندگیشان شیرین. همه چیز بر طبق برنامه پیش می رود، فرانک صبح ها لباس بر تن کرده و به اداره می رود و شب ها خسته به منزل بازمی گردد و در این حین همسرش،اپریل، نیز به کار های خانه می رسد و از فرزندشان مراقبت می کند. 

فرزند دوم می آید و برنامه همچنان پا برجاست با این تفاوت که حال وظیفه ی اپریل دو چندان شده و امیدش به آینده کم رنگ تر. او هر روز صبح برای فرانک صبحانه آماده می کند،ظرف ها را می شوید، فرزندانش را تر و خشک می کند، ناهار آماده می کند، ظرف هارا می شوید، منتظر فرانک می ماند ، فرزندانش را می خواباند ، شام می می خورد ، ظرف ها را می شوید و به رخت خواب می رود و این روال به همین شکل ادامه می یابد. 

چند سال می گذرد و ریتم زندگی فرانک و آپریل تکرار و تکرار و تکرار می شود.

باید این را در نظر داشت که فرانک واقع گرا است اما اپریل یک رویاپرداز. با این حال اپریل در دل تمام یکنواختگی های زندگی برای انجام کاری که دوستش دارد وقت خالی کرد تا بتواند در زمینه ی تخصصی خود قدم بردارد. همانطور که در فیلم  میبینم اپریل در تئاتر محلی بازی می کند و بازی چشم گیری از خود به نمایش می گذارد اما این درخشش او را راضی نمی کند.دیگر چشم های اپریل به زندگی باز شده و او در می یابد که چه خیانتی به خود و زندگی اش کرده است. اما فرانک این رفتار اپریل را غیر منطقی تلقی می کند و سعی دارد با او حرف بزند تا شاید بتواند همسرش را از اسب خیال پیاده کرده تا باهم واقعیت را پیاده طی کنند اما این تلاش به بحث و جدلی در ماشین ختم می شود و ناتمام به اتمام می رسد.

در سکانسی از فیلم کارگردان به خوبی تکرار را در زندگی فرانک به نمایش می گذارد. 

صبح است و او کت و شلوار محل کارش را به تن کرده و با ماشین به ایستگاه را آهن می رود. صدها مرد را می بینیم که با کت و شلوار هایی خاکستری رنگ ،همانند فرانک، منتظر قطار شهر هستند.ساعتشان را نگاه می کنند و سیگار پشت سیگار.  در صحنه ی  بعد تمامیه آنها از پله های ایستگاه قطار شهر پایین می آیند و در صحنه ی آخر نیز فرانک  را می بینیم که از آسانسوری پر از مرد خاکستری پوش پیاده شده و بی حوصله به سمت میز کارش حرکت می کند.

کارگردان با این سکانس قصد داشت تا ما را با  روند تکراری زندگی فرانک آشنا کند تا متوجه ی این امر شویم که فرانک نیز صبرش به تنگ آمده و خود متوجه ی این تکرار استُ به یک هیجان و یک تغییر نیاز دارد اما چه تغییری می تواند به این زندگی هیجان بخشد و در عین حال روتین آن  را برهم نزند؟ 

منشی جدید دفتر وارد می شود، خود را به فرانک نزدیک کرده و فرانک نیز هیجانی جدید را در وجودش احساس می کند و برای فرار از حیقیقت زندگی خویش با او همخواب می شود. کمی بعد فرانک را می بینیم که به عکس عروسی منشی نگاه می کند، با او خداحافظی کرده و به خانه اش باز می گردد. اپریل در را باز می کند و با آرامشی سرشار از ذوق و هیجان از فرانک بابت رفتار روز گذشته اش عذر می خواهد و بعد از پایان جشن تولد فرانک او را از نقشه اش مطلع می سازد. بیلیطی به سوی خوشبختی ، مهاجرت به پاریس. اپریل با هیجانی وصف نشدنی و بی سابقه از زندگی در پاریس می گوید و از ذوقش برای یافتن شغلی در بلاد غریب اما نه بعنوان بازیگر بلکه بعنوان منشی یک شرکت تجاری! فرانک را تشویق می کند تا در پاریس رویایش را بیابد و هدفش زندگی را پیدا کند و کودکانش را با ایده ی یافتن دوستانی جدید در پاریس تشویق می کند.

در سکانس های بعد شاهد زندگی شیرین فرانک و اپریل هستیم. شور هیجان وصف نشدنی ، رقص و شادمانی ، خنده و رضایت از زندگی ، مسخره کردن دوستان و همکارانی که با آن ها مخالفت می کنند. حال همه چیز با گذشته فرق می کند. اپریل دنبال کار های مهاجرت می رود و فرانک نیز شاد قبراق راهی محل کار خود می شود. اما دیری نمی گذرد که واقعیت سیلی محکمی بر صورت رویا می زند و فرانک از خواب شیرین بیدار می شود. رئیس فرانک را فرا می خواند و به او پیشنهاد کار بهتر با مزایای بهتر و درآمد بیشتر می دهد و فرانک نیز به اصل واقع گرای خویش کوچ می کند. اما اپریل با این حقیقت کنار نمی آید و زندگی اش را از دست رفته قلمداد می کند زیرا که به تازگی متوجه شده است که حامله ست و زمان کمی برای سقط جنین دارد اما همسرش از این خبر بعنوان اهرم فشار استفاده کرده تا اپریل را راضی کند که در آمریکا بمانند. فرانک پوستین قدیمی اش را بر تن می کند و تبدیل به همان مرد واقع گرا بی حوصله می شود. فرانک خیانت می کند، اپریل خیانت می کند،  اما یکی برای به رخ کشیدن مردانگی و دیگری برای فرار از تکرار زندگی! تاریکی بر روشنایی زندگیشان سایه می افکند و سقوط آزاد آغاز می شود. حتی دیوانه ی فیلم نیز متوجه ی اشتباه فرانک می شود و به او آخرین اخطار را می دهد.

در پایان شاهد مرگ اپریل و پشیمانی فرانک از تصمیمات گذشته اش هستیم. کارگردان ، سم مندس ، به زیبایی هر چه تمام پشیمانی را ،که در صورت اندوهگین فرانک هویدا بود ، به ما نشان داد و فیلم به پایان رسید.

اگر فرانک پیشنهاد کاری رئیس را رد می کرد چه می شد؟ اگر با اپریل به فرانسه مهاجرت می کرد چه می شد؟

فیلم خواسته یا نا خواسته ما را از عواقب واقع گرایی بیش از حد می هراساند و خطرش را به ما گوش زد می کند. در پایان حتی واقع گرا ترین تماشاگر نیز از فرانک متنفر می شود و حق را به اپریل رویاپرداز می دهد. حقیقت این است که انسان با رویا ست که زنده است و اگر رویایی در کار نباشد زندگی اش بی ارزش و پوچ می شود. 

حال من از شما می پرسم، رویاپرداز باشیم و امیدوار به روز های خوش یا واقع گرا باشیم و تلخ اندیش؟

فیلمنامه تماشاگر را هر لحظه درگیر می کند. داستان فیلم ما را با افکار یک زوج در دهه ی پنجاه  آمریکا نزدیک می کند با سختی هایی دست و پنجه نرم می کنند که امروزه با یک طلاق ساده قابل حل می باشد و ما را از خشک فکری بر حذر می دارد. هارمونی ایجاد شده بین فیلمبرداری و موسیقی فیلم ما را جذب کرده و خانه ی فرانک و آپریل را با تمام زیبایی هایی که دارد به شکل زندانی تاریک نشان می دهد. در مجموع جاده انقلابی فیلمی خوبیست و می توانید با تماشای آن از بازی جذاب بازیگران و کارگردانی دقیق و حساب شده ی سم مندس لذت ببرید.