تنهای بیتن
مری و مکس بزرگترین مضمون برای اعاده تنهایی انسان است. یک استاپ موشن تامل برانگیز با درامی که هرگز نمونه سینمایی آن تاثیرگذارتر نخواهد بود. این دو شخصیت دارای یک خصوصیات و ابعاد مصافتی، موقعیتی و به طور کلی جغرافیایی-جبری هستند که اُبژه متمایز کنندهشان خانواده است. مری نمونه کامل شکلگیری احساسات دخترانه در جمیع جهات: بصری، کتابت و صوتی است و مکس کلیتی از جنسیت مرد ساخته که تنهایی نه تنها نشانهای از مردانگیاش نیست بلکه مردی که تنها است را دارای نقصان میشمارد. اساسا ویژگی اصیل برآمده از رویداد داستانی در فیلمنامه این استاپ موشن جایگاه و رابطه ضدی است که کاراکترها با اجتماع و دنیای اطراف خود ساختهاند. از نظر روانی در هنگامی که روانشاس را در قامت یک انیشتین نمایش میدهد و یا مواقعی که خود مانند یک روانشناسی تحلیل رفتاری میکند دو قطبیت ناشی از تنهایی کاراکترها را بر گردن جبر میاندازد. جبر تنها دستمایهای است که منطق دلیل مبرهنی برای رد آن ندارد بنابر این چالش بزرگ فیلمنامه "جبر" است.
تفاوتها
آدام الیوت اصلا شبیه سخنرانان انگیزشی در این استاپ موشن عمل نمیکند. آنچه باعث تطبیق هارمونی و مجموعا هرمونوتیک میشود ایجاد همذات پنداری عمیق به واسطه تفاوتها با کاراکتر است. داستان به صورت دو خط موازی که احتمال میرود در پایان به یکدیگر برسند جلو میرود. در منطق دو خط موازی هرگز به یکدیگر نخواهند رسید؛ مری و مکس آن دو خط را تشکیل میدهند. منطقا قبل از آنکه باور پذیر نباشد قابل قبول نیست که دو انسان صرفا بر اساس نامه نگاری احساساتشان را نسبت به یک دیگر بروز دهند اما به وسعت خیال، که نامیرا و نامتناهی است، این امکان وجود دارد. ترجمه دیگری را میتوان رابطه انسان امروزی با تکنولوژی نامید. استفاده از شبکههای اجتماعی و ایجاد فضایی مجاز برای ارتباط با معشوق و یافتن یک عشق مثال جایزی است. انسانی که مجازا میبیند مجازا دلمیبندد و مجازا فارق میشود؛ قاعدتا تنها است. البته که از ابزار شاعری است مجاز بودن اما این تنهایی به اندازهای برای خودِ فرد خطرناک است که اشاعه آن میتواند به فروپاشی بنیاد خانواده و در نهایت انسانیت منجر شود. باید ایستاد و تامل کرد بر ساخته الیوت که یک هشدار بزرگ را به انسانیت میدهد: نسبت به جبر بیتفاوت نباشید.
نرسیدن
اگر از شما سوال کنند که تفاوت عمده شما با راهبان تبتی چیست؟ چه جوابی میدهید؟ چند دقیقه تفکر بر این مسئله میتواند این پرسش را ایجاد کند؟ چرا سوال کننده نمیپرسد: تفاوت ما با آمریکاییهای سرمایهدار چیست؟ جبر سادهترین و در عینحال کاملترین پاسخ برای این پرسش است. سرمایهدار، سرمایه میزاید و فقیر، فقر. برای این که این یادداشت به سمت و سوی دیگری کشیده نشود به این جمله اکتفا میکنم که: مرگ یک سرمایهدار با یک فقیر آنچنان تفاوت میکند که ماه با خورشید. مکس مرگ آرامی دارد و به اندازهای این مرگ برای مری اندوهناک است که گویی او هرگز معشوق مجازی خود را ندیده و در موجودیت او تردید دارد. چگونگی شخصیتپردازی در این استاپ موشن این کشمکش را ایجاد میکند که ما در پایان انتظار داشته باشیم مری و مکس یکدیگر را ملاقات کنند. اما با یک ضربه روانی از جانب مولف این خروجی به دست میآید که زیبایی عشق و جاودانگی آن در نرسیدن است. نرسیدن علاوه برآنکه بزرگترین اندوه سینمایی بشر است، بزرگترین آرزویی است که یک انسان در نقض آن دارد. مری و مکس توصیف کننده حال این روزهای همه است. ساخت عروسکهای این استاپ موشن نیز ثابت میکند تا مادامی که روان خوبی نداشته باشیم نمیتوانیم چهرهمان را آنطور که شایسته است در جامعه بروز دهیم. چهرهپردازی مکس به غایت افسرده کننده است. به گونهای که کافی است او سکوت کند و در مقابل یک تراپیست بنشیند؛ ناخودآگاه اشک میریزد و ناخودآگاه به عشق اعتراف میکند. مسلما همه ابعاد روانی و هنری این استاپ موشن در یک یادداشت روزنامهای نمیگنجد اما همین بس که این هشدار را جدی بگیریم: انسان برای فرار از تنهایی ابزار خلق میکند؛ ابزاری که به تنهایی او وسعت حقیقی میبخشد، خطرناک و کشنده است.
نویسنده: علی رفیعی وردنجانی