چشمهای مصنوعی
یکشنبه غم انگیز را به پیشنهاد یک دوست دیدم. فیلمی که بارها نام آن را شنیده بودم و هربار از ذهنم پاک میشد. به باور من تنها سلاحی که میتواند از بمب اتم کشندهتر باشد، عشق است. البته که با مالیخولیای درونی فیلم، داستان یک عشق سه ضلعیِ پاک، زاویه دارم؛ در پایان اگر پیانیست دوست داشتنی قصه خودکشی نمیکرد شاید از فیلم ناامید میشدم. دلهرهای که در فیلم ساخته میشود نه از جنگ است و نه از یهودی بودن آقای لاسلو؛ بلکه از یک دوست داشتن غریب برخواسته و این ویژگی حسی قابل ستایش است. رولف شویل کارگردان فیلم هنرمندانه تنها چند دقیقه کمتر از دو ساعت تماشاگر/مخاطب را در یک رستوران سرگرم میکند و همانگونه که غذای اصلی، داستان فیلم، را سرو میکند با موسیقی مسحور کنندهاش یک پس غذای از یاد نرفتنی به مشتری عرضه میکند.
*چپ چشمها
در لحظهای که لاسلو برای کلنل، بکر، لطیفه تعریف میکند و سراسر دلهره در میمیک و بیان او دیده میشود فیلم به اوج نازی بودن خود میرسد؛ از سویی دیگر اتفاقات بعد از آن، مقاوت پیانیست دوست داشتنی، آندریش، در برابر خواسته کلنل و به آواز خواندن ترانه یکشنبه غم انگیز توسط ایلونا بیننده را به خفقان و دلهره میرساند. فیلم با استفاده از حرکتهای تراولینگ در رستوران و لنز تله برای ایجاد عمق میان کاراکترها به احساسات شخصیت نفوذ پیدا میکند و علاوه بر ایجاد بستری کاملا دراماتیک، رمانتیک خاص خود که بر پایه یک ترانه ساخته شده را میسازد. رابطه ایلونا و آندریش آنجایی عمق پیدا میکند که میبینیم پیانیست برای هدیه دادن به دلربای خود چیزی به جز ملودی ندارد و لاسلو در عوضش گیره مویی براق به او هدیه میدهد. در این رابطه دو ابژه حسی نهادینه شده است: اول آنکه بیننده با ترحم، دلسوزی، نسبت به پیانیست اشتیاق آن را پیدا میکند که ایلونا او را برگزیند؛ دوم قطعه موسیقی اهدایی از سوی آندریش به اندازهای جذاب و دلربا است که با مادیات نمیتوان برای آن جایگزین پیدا کرد. اما غافل گیری اخلاقی فیلم هنگامی است که ایلونا هر دو را به عنوان معشوقه میپذیرد. لاسلو اعتراف میکند که 4 سال است او را میشناسد و... و آندریش ترحمبرانگیزِ احساسی جذابیت یک عشق رومئو و ژولیتی را برای بیننده میسازد. فیلم یادآور میشود که در جنگ مباحث دیگری از جمله: اخلاقیات، عشق، تعهد و تزکیه وجود دارد که اتفاقا آن رویداد میتواند موتور محرکی برای چنین المانهایی باشد. شاید لطیفه لاسلو برای کلنل به هیچ وجه خندهدار نباشد اما عدم تعهد او و خیانتش بسیار خندهدار است. سینما برای قصه گفتن نیاز به عشق دارد و «یک شنبه غم انگیز» عاشقانهای است که جنگجو میطلبد.
*ایماژها
خودکشی اول قصه هنگامی نیست که دختری در رستوران از لاسلو میخواهد، آندریش بار دیگر آهنگ را بنوازد و در صحنه بعد او را میبینیم که رگ خود را زده و به اندازه یک تشت خون از دستش بیرون جهیده؛ خودکشی اول هنگامی است که آندریش ملودیهایش را بعد از شنیدن خبر آنکه تعدادی با آهنگش خودکشی کردهاند در رودخانه میاندازد و فکر میکنم در ادبیات خودمان هم اگر صادق هدایت میدانست که بوف کورش باعث خودکشی دیگران میشود داستانش را در کوزه نگاه میداشت. با مدیوم سینما اخلاقیات را میتوان هدایت کرد اما نمیتوان منکر آن شد. اولین ایماژ، تصویر رویا، در فیلم هنگامیاست که بیننده اندک حسادت عاشقانه لاسلو به آندریش را احساس میکند. تصویر یک حسادت که در جوامعی مانند کشورمان تعریف به غیرت و مردانگی میشود. البته همچنان با سه ضلعی بودن یک عشق مشکل دارم اما همین بس که لاسلو در دیالوگی عنوان میکند: من به اندیشه آزاد احترام میگذارم. همین احترام به اندیشه آزاد است که باعث پیشرفت فکری دیگر جوامع شده است. در فیلم هیچ نشانهای از واپسگرایی چه در حوزه احساسات و چه در حوزه اندیشه نمیبینیم و این دستاورد تنها به دلیل ریشه موسیقیایی آن است. موسیقی تلطیف کننده اندیشه است. اندیشهای که اگر موسیقی از فیلمی همچون «یکشنبه غمانگیز» گرفته شود تنها کشتار و ظلم باقی میماند. رابطه کلنکل با منشیاش به شدت من را به یاد فیلم «سقوط» الیور هیرشبیگل انداخت. اگرچه از نظر روایی فیلم یک اتوبیوگرافی است که توسط سوم شخص نوشته و روایت میشود اما در فیلم مورد بحث ایلونا همان بازماندهای است که داستان هیتلر را بازگو میکند. نمیدانم چرا تا به امروز این فیلم را ندیده بودم همین بس که قبل از مردن طبیعی در ذهن مالیخولیایی خود باردیگر با «یکشنبه غمانگیز» خودکشی کردم.
نویسنده: علی رفیعی وردنجانی