جستجو در سایت

1397/11/11 00:00

که مشکل ببرم جان

که مشکل ببرم جان

  

فرهاد قاب‎سازِ در دنیای تو ساعت چند است؟ دیگر همه‎ی عمر نمی‌ترسد. این‌بار پنهان می‎شود. هرکاری می‌کند تا هیچ‌کاری نکند. کم که می‌آورد وسط جاده دراز می‌کشد و در خود مچاله می‌شود. مانندِ جنینی در دلِ مادر. همه‌چیز او را به مادر برمی‌گرداند. مادر راویِ فرهاد است. دست‌هایش، انتظارش برای بازگشت او، تنها نهار خوردن‌ها، صدای نفس‌هایش در خواب که بندِ زندگی فرهاد است. فرهاد و مادر بدون هم معنایی ندارند. انگار کمی از دیوانگی‎هایش از او آماده است. هردو دوری را تحمل می‎کنند. مادر از فرهاد و فرهاد از مادر و مهتاب. هردو هم جایی دیگر طاقتشان طاق می‎شوند و به حرف می‎آیند و هر دو از آنهایی که منتظرشان هستند می‎خواهند که برگردندند؛ حتی به دروغ.

فرهاد به دستِ‎ زن‎ها متصل است، حتی با یک خودکارِ بیک آبی. این دست‎ باید باشد تا راه بیفتد. تا بلرزد. تا بتواند از بچه‎ی به دنیا نیامده‎اش بگوید. بچه‎ای که هم علاقه‎مند به داشتنش هست و هم نیست. بچه‎ای که نمی‎شود باز. داستانی شبیه به مار و پله. درست همانجا که فکر می‎کنیم بردیم و قرار است همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود، یک نیشی ما را به جای اول برمی‎گرداند. درست همان‎جا که انتظارش را نداریم درد از راه می‎رسد و فرهاد شبیه به همان خوابِ چند شب پیشش مادر را سوار ماشینی که راننده‎اش است و رانندگی نمی‎داند، نمی‎کند. انگار قرار نیست آرامش نصیب این مرد شود. لم بدهد تا نفسی تازه بکشد. رؤیاهایش برای دخترش به حقیقت برسد. دیگر زنی متولد نمی‎شود. دیگر زنی نمی‎میرد. شبیه به پریدن از خوابی پنجاه ساله و یا جلسه‎‏ی آخر تراپی. بیداریِ دوباره فرهاد؛ با صدایی به ناگهان.