که مشکل ببرم جان
فرهاد قابسازِ در دنیای تو ساعت چند است؟ دیگر همهی عمر نمیترسد. اینبار پنهان میشود. هرکاری میکند تا هیچکاری نکند. کم که میآورد وسط جاده دراز میکشد و در خود مچاله میشود. مانندِ جنینی در دلِ مادر. همهچیز او را به مادر برمیگرداند. مادر راویِ فرهاد است. دستهایش، انتظارش برای بازگشت او، تنها نهار خوردنها، صدای نفسهایش در خواب که بندِ زندگی فرهاد است. فرهاد و مادر بدون هم معنایی ندارند. انگار کمی از دیوانگیهایش از او آماده است. هردو دوری را تحمل میکنند. مادر از فرهاد و فرهاد از مادر و مهتاب. هردو هم جایی دیگر طاقتشان طاق میشوند و به حرف میآیند و هر دو از آنهایی که منتظرشان هستند میخواهند که برگردندند؛ حتی به دروغ.
فرهاد به دستِ زنها متصل است، حتی با یک خودکارِ بیک آبی. این دست باید باشد تا راه بیفتد. تا بلرزد. تا بتواند از بچهی به دنیا نیامدهاش بگوید. بچهای که هم علاقهمند به داشتنش هست و هم نیست. بچهای که نمیشود باز. داستانی شبیه به مار و پله. درست همانجا که فکر میکنیم بردیم و قرار است همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود، یک نیشی ما را به جای اول برمیگرداند. درست همانجا که انتظارش را نداریم درد از راه میرسد و فرهاد شبیه به همان خوابِ چند شب پیشش مادر را سوار ماشینی که رانندهاش است و رانندگی نمیداند، نمیکند. انگار قرار نیست آرامش نصیب این مرد شود. لم بدهد تا نفسی تازه بکشد. رؤیاهایش برای دخترش به حقیقت برسد. دیگر زنی متولد نمیشود. دیگر زنی نمیمیرد. شبیه به پریدن از خوابی پنجاه ساله و یا جلسهی آخر تراپی. بیداریِ دوباره فرهاد؛ با صدایی به ناگهان.