لذت تماشای یک ضدتئاتر

نمایش «نامبرده» تصویر متفاوتی از یک رویداد واقعیست؛ درواقع این نمایشنامه تجربهی شخصی کارگردان اثر در مواجهه با اتفاقاتیست که در فستیوالی در سنپیترزبوگ برایش رخ میدهد؛ تا اینجای کار شاید فکر کنیم با یک روایت کلاسیک روبه رو هستیم اما آنچه به کار علی اصغر دشتی اعتبار میبخشد خلاقیت بیبدیلیست که به لحاظ فرم و نوع خاص روایت در آن لحاظ گردیده است. دشتی، بی آنکه ابزارهای اثری در مدیوم سینما را در اختیار داشته باشد با بهره گیری از عناصر موجود و قابل استفاده در "تئاتر" بسیاری از ویژگیهای یک "فیلم" را در نمایش خود به منصه ظهور گذاشته است. شاید اصلیترین و خلاقانهترینِ این کارکردها، شیوهی چرخش و تغییر موقعیتهای مکانی و زمانی باشد و حتا تفکیک شخصیت اصلی به سه شخصیت مجزا که هر یک تنها یک بخش از نام او را یدک میکشند و به نحوی هم قرار است تکاملگر ماهیت وجودی او باشند. تعویض مکرر بازیگران در نقشها شاید درخشانترین بخش اثر باشد.
مضمون نمایشِ دشتی به زعم من همان "فروپاشی" است، همان فروپاشی ای که در قالب یک جلسهی روانکاوی قرار است دوستان او در این تخلیهی عاطفی و روانی کنارش باشند، آنچه مسبب فروپاشی و جراحت عمیق روحی او بوده بیتردید سرخوردگی او در اجرای نمایشش در روسیه است که به شکل مضحکی به تکه پارههای غیرقابل تصوری مبدل میشود که بیشباهت به روح تکه و پاره و زخمخوردهی خودِ او نیست و کارگردان با ظرافت مادرِ خیاطِ دشتی را در سکوتی مرگبار اما موثر و پررنگ در لحظه لحظه ی روایت جای داده است،مادری که مثل همان خیاط پیر طبقهی زیرزمینِ بازار صفویه و در جوار تماشاخانهی مخروبهی حسن جواهریان سعی بر دوختنِ تکه پارههای روح فرزندش دارد؛ فرزندی که میرود و ناپدید میشود و اشک مادر گویای این اضمحلال و فروپاشی ست. این تکه و پاره شدن به لحاظ فرمیک هم در کلیت اثر و درواقع فرم روایت آن قابل مشاهده است، درواقع این فرم نزدیک ترین تداعی از اضمحلال است؛ درواقع همین تکههای ظاهراً نامرتبط و عملاً مرتبط که مدام گسترش مییابند و درتلاشند تا کار را به یک نمایش تبدیل کنند در همان پیرزن خیاط پشت چرخ خیاطیاش تجلی میابند، تلاشی که در نهایت هم بی نتیجه می ماند و فروپاشی اتفاق می افتد و نمایش در نهایت اجرا نمی شود.
«نامبرده» در عین القای احساسات متفاوتی چون تشویش، دلهره، خنده و حتی استهزا به مخاطب او را دچار کاتارسیس میکند، همانقدر که خود کارگردانِ ناکام در نهایت عقدههای سرکوب شدهی وجودی اش را بیرون می ریز (در آن رقص جنون آور) مخاطب نیز همچون تماشای یک سایکودرام (که این نمایش هم چیزی جز یک سایکودرام نیست) پس از تماشای آن دچار پالایش روح می شود، دچار نوعی آرامش، نوعی فریاد که وقتی به به صدا درمی آید شخص راحت می شود، به آرامش می رسد!
و اما بازیهای نمایش، به باور من بار اصلی کار بر دوش سه بازیگر کمتر شناخته شده آن علی باقری، اصغر پیران و رامین سیاردشتی است و نگار جواهریان نیز بازی درخشانی دارد.
بازی در سکوت آن هم در تئاتر به باور من به مراتب سخت تر از بازی دارای کلام و دیالوگ است؛ شاید تنها ابزار بازیگری که دیالوگ ندارد چهره و برون ریزی درست حسهایش به واسطه ی میمیک چهره اش باشد، نقشی که پانته آ پناهیها در «نامبرده» ایفا می کند نمود بارز همین بازی دشوار است؛ بازی دشواری که شاید در عین حال آسان به نظر برسد و برای خیلیها این سوال را پیش آورد که اگر بازیگری آماتور یا کم تجربه برای این نقش انتخاب می شد آیا تفاوتی در بازی حاصل می شد؟ که بی تردید پاسخ مثبت است. آتیلا پسیانی در نقش گرباچوف هم شرایط نسبتاً مشابهی دارد.
«نامبرده» نمایشی است که می تواند به همان اندازه که بخش بزرگی از تماشاگران را راضی به خانه می فرستد بخش دیگری را هم ناراضی و عاصی کند، خیلی ها این اثر را یک تئاتر نمی دانند و شاید همین دور بودن از اسلوب های همیشگی و کلاسیک تئاتر و اتصال به جریانی تازه و آوانگارد که قطعاً ریسک بزرگی هم محسوب می شود بزرگترین برگ برنده ی علی اصغر دشتی و گروهش باشد.