فلسفه ی هنر و مفهوم زیبایی شناسی
زیبایی شناسی، بهانه ای است برای حضور غالب فلسفه ی هنر. فلسفه ای که قبل از در نظر گرفتن هنر به ما هُوَ هنر، مختصات و منطق خود را به آن تحمیل میکند.به نظر میرسد اینجا جای خوبی برای پیدا کردن و تعریف هنر، و ماهیت اصلی اثر هنری یا ماهُوَ هنر است.
هنر چیست؟ آیا هنر کپی صرف از طبیعت است یا هنر دست ساختهی صنعتی انسان است. هنر، در ماهیت اصلی خود و با توجه به هسته ی مرکزی فُرم، خلق انسان است. خلقی که همزمان و پس از پدیدآمدن، به ابژه ای خودمختار، خودبسنده و زنده تبدیل میشود. هنر، پیشنهاد و جهانی است که در مقابل واقعیت ادراکی انسان قرار میگیرد و وابسته به جهان و خالق نیست. هر چند که به جهان برمیگردد، (ولی با نگاه خودش). خلقی گویا و مستقل از هر چیز که دغدغه و مسئله ای درون آن نهفته شده و تعاریف متفاوت الی آخر. برای استدلال از صدق بحث ماهُوَ هنر به مثابه ی فُرم سوالی است که باید از انتها به ابتدا پرسید. در واقع مسیری وارونه است که باید در تبیین آن به عقب برگردیم. به زمانی که سر و کله ی رنسانس و آن انقلاب عظیم فکری پیدا شد. همزمان با آن انقلاب، پیدا شدن سر و کله ی (علم؛ ایدئولوژی و تکنیک) مسبب عمیق تر شدن رابطه ی فلسفه با این موارد شد. از آنجا که فلسفه، هسته ی مرکزی مشترکی با علم و تکنولوژی دارد(هسته ی اثبات)، آن منطقه ای که فلسفه نتوانست به آن دست اندازی کند، توسط سربازان فلسفه مورد محاصره قرار میگیرد. سربازان فلسفه پس از رنسانس عبارتند از:روانشناسی هنر، جامعه شناسی هنر، فلسفه ی هنر و...؛ علومی که هر کدام به نحوی از تعریف هنر بازمانده، و نتیجتا به رهبری فلسفه خود را با آن ادغام کردند. این سربازان به داد فلسفه و در واقع به داد کليت رسیدند و با تحمیل منطق و نظریات خود اثر هنری را فی الفور از حیات انداختند. نمونه ی بارز این فرموله شدن هنر، تابلوی مشهور داوینچی یعنی مونالیزا است. جامعه شناسی هنر در مورد مونالیزا، به دنبال تأثیر فعل و انفعالات و کنش های اجتماعی بر اثر و تاثیر مستقیم اثر بر وضعیت اجتماعی است، اما نکته اینجاست که برای اولین بار در تاریخ، اثر هنری را به مثابه ی یک روایت و پیام درک میکند. پایین کشیده شدن سطح هنر حتی از حالت غیر اتونوم آن! برای هیچ کدام از این طیف ها، پدیده ی هنر به عنوان ابژه ای فرمیک، زنده و مستقل مسئله نیست. پس در دست آنان رام میشود و وقتی کاملاً رام شد، تبدیل به ابزاری میشود برای اثبات نظریه های مختلف روانشناسی، فلسفی و...؛ این در حالیست که هیچ کدام از این طیف ها و علوم، توان درک و توضیح مونالیزا را ندارند. مونالیزایی که چند قرن است لبخندش هنوز در حال بودن و بودن است. پرتره ای از زنی عجیب با لبخندی مرموز و رازآلود که حتی فروید بزرگ با وجود کوشش های فراوانش، همچنان با اثر برخورد نمیکند و موفق نیست، برخلاف مجسمه ی موسی که در آن مورد موفق است. آن هم به این دلیل که فروید در برخورد با موسی ی میکل آنژ، نه روانکاو است نه فیلسوف. با تواضع اثر را مشاهده و تحلیل میکند. موسی ای را میبیند که در تاریخ وجود داشته و در حال مرگ بود که هنر وی را نجات داد و ثبت فراتاریخی کرد! در مونالیزا، فروید اساساً با اثر کاری ندارد و همانند همان طیف ها، در حال آنالیز بیوگرافیک هنرمند است. حالا اثر هنری کجاست؟ نه تنها پشت هنرمند قرار گرفته، بلکه وابسته به آن است. قانونی که نقضش هنر را از اتونوم بودن میاندازد. هنر، خودبسنده است؛ یعنی از هنرمند/از دوره و از مخاطب به مثابه ی سوژه، مستقل است. اینها چیز هایی اند که اجازه میدهند اثر پس از مرگ خالق، گذشت دوره و تغییر مخاطبان زنده بماند و همواره تاثیر گذار باشد.