عین زندگی

بیائید گارد نگیرید و از فیلمهای ساده و خوبی مثل مرد آرام لذّت ببرید. کمااینکه خودمم اوّلین بار که فیلم را دیدم، قیافه شبه روشنفکرانه گرفتم و از فیلم خوشم نیامد. اصلا نفهمیدمش. ولی با دوباره دیدنش -پس از چند ماه-، دیدم چه فیلم ساده و خوبی است و البته لذّت بخش. بگذارید مصداقیتر حرف بزنم. شخصیت پردازی فیلم فوق العاده است. همۀ شخصیتها ساخته و پرداخته میشود. حتّی شخصیتهایی که بیش از یکی-دو سکانس نمیبینیمشان. این کار هم با منتهای سرعت انجام میشود. مثلاً همین مامورین راه آهن و لوکوموتیو رانان را میبینیم، سریع به ما شناسانده میشوند. بخصوص با دالوگ نویسی خوب که در همان سکانس موقعیت طنز فوق العادهای هم بوجود آورده. یا ویکتور مگلاگلن که قلدری و اسم توی دفترچه یادداشت کردنش را از همان اوّل میبینیم. همۀ این شخصیتها هم با داستان فیلم پیوند دارند و صرفا سیاهی لشکر نیستند. فضاسازی فیلم هم خیلی خوب است. یعنی روستا (اینیشفری) و خانۀ پدری جان وین کاملا فضاسازی میشوند و از حالت یک مکان صرف به در میآیند. بگذارید چند مثال از میزانسن فیلم بیاورم تا دلیلی داشته باشم برای مدعایم: 1- ولاً که جان فورد از همان نمای اوّل روستا تقدسگونه یا بهتر بگویم بصورت محلّی خوب به نمایش میگذارد. چطور؟ نمای اوّل فیلم، پس از تیتراژ، نمایی است که قطار از روبهرو میآید و ما و روستا انگار پذیرایَش میشویم و مرد آرام (وین) درونش را. انگار این محل، محل پذیرا شدن و مناسب برای این مرد است و میشود این را وصل کرد به زمانی که میفهمیم وین آمده تا مشکلش را در اینجا فراموش کند و اینجا فقط محل سکنی و پذیرا شدنش است. ببینید چطور همۀ اجزاء فیلم به هم پیوند دارند و کلّی فوق العاده را پدید آورده اند. وگرنه یک نمای خوب که فیلم –خوب- نمیشود. 2- وین روی پل از کالسکه پیاده میشود در لانگ شات. کات به مدیوم شاتش که صدای سوبژکتیو زنی هم میآید. کات به لانگ شاتی از خانهای روستا با طبیعت چشمنواز و زیبای اطرافش از pov وین. کات به مدیوم وین. کات به بخش دیگر از روستا از pov وین. کات به مدیوم وین که سرش را میچرخاند سمت دیگری و باز به روبهرو خیره میشود. ببینید در همین چند نما چطور همۀ اجزا باهم هماهنگ و سازوار هستند و کاملا فضا میسازند. اوّلا که لانگ شاتهای فورد این مکان زیبا و چشم نواز را به ما نشان میدهند و نکتۀ دیگرشان این است که از pov وین هستند و دید او را بیواسطه به تصویر میکشند. و وقتی این همراه لبخند و میمیک فوق العاده جان وین میشود که آشکارکننده حسش نسبت به این مکان است، فضاسازی انجام میگیرد. در ضمن این میمیک جان وین طوری است که انگار مجذوب این مکان شده و درش محو شده و در دنیای دیگری به سر میبرد. این مجذوب شدن، این لبخند و این نگاه انگار اینجا برایش بهشت است. کمااینکه علاقهآش به اینجا را در کل فیلم میبینیم. خوبی دیگری این چند نمایی که ازشان یاد کردن صدای سوبژکتیو زن (مادر) است که انگار وین را میبرد به دنیای کودکیاش و اینهم به ما منتقل میشود. هم بخاطر متن خوب نوشته شده که تویش گفته میشود «به رزها افتخار میکرد» و هم نگاه جستجوگر وین که انگار میخواهد دنبال مکانی که دارد بیاد میآوردش، بگردد. 3- این حس وین و عشق و علاقهاش به این مکان تا آخر فیلم وجود دارد: از گل کاریاش گرفته تا درست کردن سقف و غیره و فضاسازی روستا و خانه دیگر کامل میشود. دو-سه نکتۀ مهم دیگر در مورد فیلم میماند. اول از همه اینکه طنز فیلم خیلی خوب است و از پس شخصیت پردازی درست –مثلا در مورد کشیش و ماهیگیریاش یا لج و لجبازیها زن (مورین اوهارا)- میآید و بازیهای حد و اندازه، درست و ساده. دوم تعلیقی است که در پس ذهن ما میسازد. این تعلیق از اوّلین باری که وین، کلمه تورنتون جنگجو را میشنود، سرد میشود، شروع میشود. ادامه مییابد با دعوا نکردنهایش و چند مورد دیگر تا اینکه دلیلش برای مراجعت به روستا را میگوید. نکتۀ دیگر عشق و ازدواج است در فیلم. عشقی که هم تویش قهر و دعوا دارد و لجبازی (مثل اصراری که اوهارا بر گرفتن پولش از برادرش میکند یا یک لجبازی دیگر که من خیلی دوستش دارم در راه آهن است که اطراف را نگاه میکند و انگار منتظر شوهرش است تا بیاید و او را ببرد و میمیک و casting اوهارا هم برای این نقش خیلی خوب و مثلا در همین نمای مدیوم لجبازی، انتظار و حتّی غم در چهرهاش مشهود است). هم مهربانی و صمیمت و شطینت (فرار کردن با دوچرخه). این عشق از همه طرف بررسی و ساخته میشود. این تجربۀ عشق در کل فیلم موجود است و نه فقط در یک لحظه که در یک نگاه عاشق میشود. این باعث میشود منهم این تجربۀ عشق را که نکردهام –و البته امیدوارم تا آخر در زندگی واقعی این نوع عشق را تجربه نکنم!- و نداشتهام با این فیلم میکنم. در آخر فیلم که همه هورا میکشند و ما نماهای یک نفره، دو نفره و گاهاً سه نفره داریم، انگار فورد آلبوم عکسی میسازد از اهالی عزیز، این روستای دوست داشتنی که البته شخصیت بیشترشان را در فیلم کامل یا تاحدّی ساخته بود. در صحبتم چندبار از کلمۀ ساده استفاده کردم. فکر میکنم در نظر شما هم فیلم همینطور بوده. و به نظر نمیآید که فورد کار شاقّی کرده باشد. اتفاقا بالعکس است. از بس همه چیز فیلم خوب است و این خوبی به شدّت سخت حاصل میشود که موجب شده اینقدر طبیعی بنمایاند و عین زندگی. پس این سادگی از پس سختی میآید. در آخر باید بگویم اگر هرگز جان آلویسیون فینی زاده نمیشد یا اگر این آقا فیلمساز نمیشد، سینما خیلی کم داشت. اصلا هنر مطرحی نمیشد. همین جان فورد خودمان را میگویم. جان فورد عضو مهمی از بدنۀ سینما است. بودن و نبودن او در سینما خیلی با هم فرق دارند. خیلی ها! میشود سینما را بدون خیلی از این فیلمسازهای مزخرفساز امروزی تصور کرد. اتّفاقا خیلی راحت هم میشود. حتّی اگر عدهای از آنان هرگز فیلمی نمی ساختند، جای خوشحالی و مسرت هم داشت. زیرا نبودند تا سینما را به حقیرترین حالت خود بکشانند و بینندگان را آزار بدهند با فیلمهایشان. جان فورد فیلمسازی است که قدرش آنقدری که باید دانسته نشده. امروز به هر جوانی نولان، تارانتینو یا مندس کیست سریع چند فیلمش را با شاخ و برگ برایت شرح میدهد ولی جان فورد و خیلی از بزرگان سینمای کلاسیک را نه. ولی بیائید همّت بگماریم، آثار فورد را ببینیم و لذّت ببریم و لذّت ببریم. لذّتی بیپایان!