جستجو در سایت

1397/09/27 00:00

ضربه ها و غافلگیری ها

ضربه ها و غافلگیری ها


خرچنگ اثری به کارگردانی یورگوس لاتنتیموس و نویسندگی مشترک افیتمیس فیلیپو و لانتیموس مانند دیگر آثار این کارگردان بزرگ نگاهی واقعی توام با تخیل نسبت به مسائل اساسی زندگی بشری دارد.

ژانر اصلی فیلم درام است و برخلاف نظر سایت imdb به هیچ وجه فیلمی کمدی نیست، حتی اگر لحظاتی دارای کمدی رقیق در آن وجود داشته باشد.

داستان اصلی فیلم روایت شهری است که در آن هیچکس نباید مجرد بماند و برای خود حتما جفتی برگزیند و هرکس که به هر نحوی مجرد شود به هتلی برده میشود که در آن جا افراد مجرد دیگری نیز به دنبال همسر هستند. هر فرد فقط چهل و پنج روز فرصت دارد تا جفتی را پیدا کند، در غیر اینصورت تبدیل به یک حیوان میشود. یک راه برای افزایش روزهای باقی مانده وجود دارد و آن گرفتن مجردهایی است که در جنگل زندگی میکنند و با گرفتن هرنفر یک روز به روزهای باقیمانده فرد اضافه میگردد. بزرگترین مسئله در پیداکردن جفت وجود یک شباهت است مثلا: پای هر دو لنگ باشد و... این تفاهم نه برای هتل بلکه برای هر دوطرف مهم است و اگر این شباهت را پیدا نکنند به یکدیگر نزدیک نمیشوند و رستگاری و خوشبختی را در این مسئله جستجو میکنند.

شخصیت اسلی فیلم دیوید با بازی چشمگیر کالین فارل فردی که به تازگی همسرش او را ترک کرده است و او را به هتل انتقال داده اند.

ما چه چیزی از او میدانیم؟ پشتش درد میکند و کرمی که هرروز صبح به پشتش میمالد تا حد زیادی دردش را تسکین میدهد. اما این درد برای چیست؟! نمیدانیم. یک تجربه همجنسگرایی در دانشگاه داشته و دریا را هم خیلی دوست دارد.

در ابتدای فیلم(دقیقه 8) گره اصلی فیلم بیان میشود که اگر دیوید نتواند در طی چهل و پنج روز با کسی رابطه بگیرد تبدیل به حیوان میشود!

ضربه ها و غافلگیری های فیلم بادقت و تبحر در تمامی طول فیلم پخش شده است و هرکدام با بیانشان ریتم داستان را به تکاپو می اندازد و هیجان را در بیننده زنده میکند.

اولین ضربه فیلم زمانی است که میفهمیم سگ همراه دیوید برادر اوست که قبلا در این هتل به جستجو پرداخته و چون موفق نشده به حیوان مبدل گشته است.

ضربه دوم بیان مسئله شکار است و ایجاد پرسش در ذهن درمورد این مسئله!

وجود صدای نریشن که بطور ضعیفی راوی فیلم نیز است به جذاب تر کردن داستان و فیلم کمک میکند اما از آنجایی که راوی، زاوایه دید دانای محدود به شخص است و تنها از چیزهایی که دیوید میداند و احساساتی که تجربه میکند،اطلاع دارد وجودش آنقدر لازم نیست و برخلاف نیت لانتیموس به قصه ای کردن فضای فیلم کمک میکند تا واقعی تر نشان دادن آن.

شخصیت دیوید به دنبال جاودانگی و وفاداری و در نهایت عشق است. در جایی از فیلم که باید حیوانی که پس از موفق نشدنش میخواهد به آن تبدیل شود را انتخاب کند او خرچنگ را برمیگزیند. زیرا خرچنگ صدسال عمر میکند و تا آخر عمر با جفتش میماند و به همین دلیل هم لانتیموس نام فیلم را خرچنگ انتخاب کرده است.

کارگردانی لانتیموس بیش از حد دقیق و هوشمندانه است، مثلا در صحنه رقص در هتل هنگامی که جان(مرد لنگان) با رابرت(مرد نوک زبانی) صحبت میکند به دلیل وجود صدای بلند موسیقی مجبور میشود که بلندتر حرف بزند و دهان خود را به سمت دهان گوش او ببرد یا استفاده خلاقانه از نمابندی ها و قطع کردن سر بعضی از اشخاص به منظور کمبود اهمیت فرد در رابطه. مثلا:صحنه گفتگوی مدیر هتل و شوهرش با دیوید. همچنین استفاده اسلوموشن هنگام پیشنهاد دادن دیوید برای رقصیدن در هتل و...

از آن جایی که لانتیموس هدفش نقد جامعه بشری و حکومت هایی که بر آن ها سیطره دارند است، معانی مختلفی از مکان ها و اتفاقات در حال وقوع در فیلم قابل برداشت است. در ابتدای فیلم گمان برده میشود که این هتل غیرقانونی است و یا تمامی این اتفاقات در شهری لامکان و لازمان و یا حداقل در آینده در حال رخ دادن است. اما با گذر زمان فیلم متوجه میشویم که خیر، اتفاقات در زمان حال در جریان هستند، زیرا نه پیشرفتی در خانه سازی و وسایل نقلیه میبینیم و نه تغییراتی در نوع پوشش ها و سلاح ها. و همینطور در جایی از فیلم شخصیت ها به زمان فرانسوی صحبت میکنند که مشخص میشود جغرافیای کنونی جهان مدنظر است. در ادامه هم که دستگیری افراد مجرد را مشاهده میکنیم پی مبیریم که این یک قانون حکومتی است!

جامعه ای که خیریت و خوشبختی بشریت را در زوجیت آن ها میداند! میتواند این نوع طرز فکر نماینده اندیشه مذهبی باشد.

در طول فیلم سعی بر این است که این جامعه و هتل و هتلداران را به هر نحوی مسخره کند. صحنه هایی شامل آموزش های بچه گانه و تمسخر آمیز در راستای تکریم زوجیت!  همینطور بیمار روانی نشان دادن هتلداران و شکنجه و تنبیه بدنی مسافران و آماده کردن مردان از لحاظ جنسی برای پیداکردن زوج!

یکی دیگر از لحظات تاثیرگذار فیلم بیان مسئله چگونگی تبدیل شدن انسان به حیوان و مراحل پیرامون آن است که ترس و انگیزه دیوید را بیشتر از قبل میکند و مهمتر آنکه این نوع دگردیسی را نوعی تکنولوژی برمیشمارد و این اتفاق را عقلانی نشان میدهد و خصیصه اصلی لانتیموس ترسیم اموری غیرواقعی و غیرعقلانی در داستانی کاملا واقعی به همراه شخصیت هایی واقعی است و همینطور پاسخ ندادن به این مسائل!!! همانگونه که در فیلم بعدی او کشتن گوزن مقدس هم همین امر میسر میگردد.

ایده فیلم ناب است و بدیع و همینطور گره و مانعی که سر راه شخصیت قرار میگیرد اصلا کلیشه ای نیست و این سوال از ابتدای فیلم در ذهن مخاطب شکل میگیرد که آیا دیوید میتواند موفق شود یا نه؟ تا انتهای فیلم هم با احتمال بیشتری نمیتوان به هیچکدام پاسخ قطعی داد.

نوع رابطه هایی که در فیلم شکل میگیرد غیرقابل حدس است مانند: رابطه دیوید با دختری که خون دماغ میشود که با پیدا نکردن نقطه مشترک این رابطه شکل نمیگیرد و دختر با جان وارد رابطه میشود.

طراحی لباس نیز بشدت هوشمندانه است: شباهت لباس خدمات و مربیان هتل با پوشش راهبه ها و خادمین کلیسا.

شخصیت دیوید دچار یک تزلزل و تناقض است: به هیچ وجه دوست ندارد که دروغین ابراز علاقه کند(حتی راوی هم به این نکته اشاره میکند) و جایی دیگر جان را به خاطر دروغی که برای تشکیل رابطه اش گفته است سرزنش میکند و حیوان شدن را از عشق دروغین بهتر میداند اما درجایی که پی میبرد تنها چند روز برایش باقی مانده است خود را مجبور میکند که به زن سنگدل نزدیک شود و به او ابراز محبت و ابراز یکسانی کند.

موردی که شخصیت های داستان را از تیپ جدا میکند، وجود تصمیمات ناگهانی و غیرقابل پیش بینی آن هاست، همینطور کارهایی که تکراری نیستند و تازگی دارند اما دور از منطق هم نیستند!

دیوید هنگام رابطه با زن سنگدل ناگهان دچار افول میشود تا حدی که نقطه تناسبش را برپایه سنگدلی قرار میدهد. در این تصمیم روند شخصیت به سمت خودش نبودن است!! بعد از کشته شدن برادر دیوید توسط زن سنگدل که غافلگیری بزرگی را ایجاد میکند و همینطور واکنش عجیب دیوید که سعی میکند خود را بی تفاوت نشان دهد این تناقض به اوج میرسد! جایی که نیاز شخصیت زنده ماندن است را برطرف میسازد اما هدفش که وفاداری و راستی است را خیر! البته این تناقض ویژگی این شخصیت است و درجای جای فیلم گریبان گیر وی میشود!

نقطه عطف اول فیلم پس از بیهوش کردن زن سنگدل و تبدیل کردنش به حیوان و هنگام فرار از هتل است. دیوید در پرده دوم وارد مرحله ای میشود که دنیایش کاملا مخالف دنیای اولیه است. اما در اینجا هم قوانین باعث دیکتاتوری شده است. در دنیای اول مجرد بودن گناه است و در دنیای دوم زوج بودن!

فرار شخصیت از دنیایی مخوف به دنیای مخوف دیگر. دیوید در اینجا نیز ضد قوانین و شرایط موجود عمل میکند. چیزی که در فیلم به وفور دیده میشود دروغ است! دروغ برای زنده ماندن، دروغ برای جفت پیدا کردن و دروغ برای شکار نشدن.

جسارتی که لانتیموس در فیلم از خود نشان داده است تقابل دوست ها بایکدیگر در موقعیت هایی خطرناک و رفتار زننده غیردوستانه آنها مقابل یکدیگر است: دختر خون دماغی با دختر موطلایی، دیوید با جان، دیوید با رابرت و...

کنایه دیگر فیلم به توصیه روانشناسان و مذهبیون به بچه دار شدن است که باعث از بین رفتن مشکلات می شود که در این فیلم به طرز اغرق شده ای از سوی رئیس هتل پیشنهاد میشود.

یکی دیگر از عیوب فیلم انتخاب ویژگی هایی است که آنقدر مهم نیستند، یعنی ویژگی های ظاهری و سطحی مانند: نزدیک بینی با نوک زبانی حرف زدن و... که اشخاص برای پیداکردن جفت زندگیشان براساس این معیار جستجو میکنند. مواردی که هیچ کاربردی و هیچ حرکت مثبت گونه ای در جریان زندگی نخواهند داشت.( تنها ویژگی موثر سندگلی است.)

با اینکه در کمترین جایی از فیلم کشمکش درونی دیوید را میبینیم اما شخصیت دیوید با جلو رفتن داستان بیشتر شکل میگیرد و بُعدهای مخفی اش ظاهر میشود، حس حسادت و انتقام به شخصی در گروه مجردها که با دختر نزدیک بین ارتباط برقرار میکند و همینطور حسادت به جان که با دختری که وی قصد آشنایی با او را داشت، وارد رابطه شد و انتقام گرفتن از او هنگامی که به قایقش میرود و دروغ او را برملا میسازد.

انگیزه تمامی شخصیت ها مانند هم است: زنده ماندن!! در این بین کسی سعی نمیکند به طور گسترده مخالفت کند و مخالفت تنها در گروه مجردها ست که آن ها هم دچار یک دیکتاتوری دیگرند!

ارتباط بین شخصیت های فیلم خیلی کمرنگ و به صورت تک کلمه ای شکل میگیرد و فیلمنامه نویس نتوانسته شخصیت های دیگر را پررنگ کند.

دیوید با وجود زنده ماندن دنبال هدفش که عشق است میشتابد و در دنیای مجردها نیز به سوی زوجیت گام برمیدارد.

بزرگترین اشتباه فیلمنامه این است که ایده جذاب فیلم را تنها در یک پرده میتواند پرورش دهد و در پرده دوم و سوم فیلم داستان عوض شده و حول موارد دیگری میگردد و به کلی مسئله پیداکردن زوج در چهل و پنج روز و تبدیل شدن به حیوان از دایره خارج میشود!

در پرد دوم و سوم حیوانات را در پس زمینه میبینیم اما خیلی ناکافی است!

نقطه عطف دوم عاشق شدن همزمان دیوید و دخترنزدیک بین به یکدیگر است حتی قبل از اینکه بدانند ویژگی مشترکی با هم دارند! نوع رابطه این دو قوی ترین رابطه ای است که در فیلم شکل میگیرد. ایجاد زبان رمزی به عمق رابطه آن ها کمک میکند. همینطور زمانی که مشخص میشود راوی کسی نیست جز همین دختر نزدیک بین!

انتقام گروه مجردها از زوج ها نشان از اشتباهی و دروغین بودن عشق میان زوج ها ست که در آن هم نوعی غافلگیری وجود دارد زیرا باتوجه به وسایلی که مجردها برای عملیات تهیه میکنند گمان برده میشود که قرار است آن ها را به قتل برسانند اما نوع انتقام کشنده تر است!

نکته جالب دیگر زن بودن رهبر هردوگروه است: هم گروه مجردها و هم گروه زوج ها. به مانند: مورچه ها و زنبورها که رهبرشان ملکه است.

بعد از آن که رهبر مجردها به عشق میان دیوید و دختر شک میکند، دختر را کور میکند که عمل کور کردن هم بخاطر فریب دادن همزمان مخاطب و دختر حاوی غافلگیری مهیبی است! این سوال پیش می آید که چرا دیوید را کور نکرد؟؟ یا علاقه ای به دیوید داشته و یا میخواسته هیچ شباهتی بین دیوید و دختر نباشد اما باز چرا او را انتخاب کرده است؟؟ بعد از کورشدن دختر ریتم فیلم کند میشود همچنین نوع رابطه دیوید و دختر هم سرد میشود که این دو همخوانی عجیبی با هم دارند.

تلاش دیوید برای این میشود که باز نقطه ای مشترک پیدا کند زیرا نمیخواهد که عشقش را از دست بدهد اما موفق نمیشود تا زمانی که به زبان رمزی چیزی به دختر میگوید و منتظر میشویم برای آخرین اقدام و نقطه اوج داستان.

نقطه اوج به معیوب کردن رهبر گروه مجردها و فرار از جنگل به سمت شهر است که از قبل قابل حدس است و هیچ شگفتی ای در خود ندارد و با توجه به داستان پرفراز و نشیب فیلم نباید نقطه اوجی به این کوتاهی و بی مانعی بر سر راه شخصیت ها ترسیم میشد!

پایان بی نظیر فیلم نمونه آموزشی یک پایان باز سالم و صحیح است.

پایانی که هم اقدام دیوید برای کورکردن خودش و زندگی با معشوقش و هم بینا ماندن و پیداکردن معشوقی دیگر را در بر دارد. جفت گزینه ها هم اندازه قوی هستند و با توجه به کنش های فیلم، دیوید ممکن است هرکدام از آن ها را انتخاب کند. حتی میتواند خودش را کور نکند و به دروغ بگوید که کور شده است!!

شخصیت در پایان فیلم تغییر میکند، با هر انتخابش! اگر خودش را کور کند به نوعی به هدفش رسیده و از تنهایی اول فیلم گریخته و اگر خودش را کور نکند باز هم محبوس در هتل نیست و به درک جدیدی از زندگی رسیده است که جور دیگری زندگی کند!

نقاط ضعف و گاف هایی در فیلمنامه وجود دارد که به برخی از آن ها اشاره میشود:

زمانی که رهبر مجردها و دستیارش برای تامین آذوقه و وسایل به شهر می آیند چرا بین آن همه نفر دیوید و دختر نزدیک بین را انتخاب میکنند و با خود به شهر میبرند؟؟ 

چرا گروه مجردها به غیر از یکبار دیگر با شکارچیان مواجه نمیشوند؟؟

عاقبت هتل و هتلداران چی شد؟

سرانجام رابرت و دیگر اشخاص چه شد؟

در هتلی که زیرنظر دولت است چرا هیچ مامور محافظتی ای وجود ندارد؟

در شهر، نوجوانان پس از به چه سنی رسیدن باید ازدواج کنند و از مجردی دربیایند؟

و...

در نهایت با تمامی این پرسش ها، آنقدر فیلم بدیع و کامل و سبک کارگردانی لانتیموس هول انگیز است که این موارد اندک دیده نمیشوند.

نگاه فیلم به مقوله عشق کاملا زمینی است و در حتی درمورد تبدیل انسان به حیوان که حرکت معکوس نظریه داروین را بیان میکند، میتواند بعد از دیدن هر حیوان این پرسش را در ذهن آدمی ایجاد کند که:
این حیوان قبل از تبدلیش چگونه انسانی بوده است؟!!
 

پایان