بهترین دیالوگ های سریال زخم کاری
اختصاصی سلام سینما - سریال «زخم کاری» اولین سریال محمدحسین مهدویان در شبکه نمایش خانگی است. هرچند او پیشتر تجربه ساخت یک سریال مستند به نام «آخرین روزهای زمستان» را داشته است. «زخم کاری» از همان قسمتهای آغازین مورد استقبال قرار گرفت و اگر بگوییم از نظر کیفی و سینمایی یک سروگردن از دیگر تولیدات شبکه نمایش خانگی بالاتر است، بیراه نگفتهایم. کارگردانی خوب مهدویان و تلاش برای گرفتن بازیهایی رئالیستی و همدلی برانگیز از یک سو و پرداخت دقیق فیلمنامه و طراحی یک سیر روایی اصولی از سوی دیگر، مهمترین عواملی هستند که «زخم کاری» را از دیگر تولیدات شبکه نمایش خانگی تمیز میدهند.
خصوصاً فیلمنامه سریال که میتوان آن را برگ برنده مهدویان در ساخت «زخم کاری» دانست. در میان هجمه سریالهایی که یکی پس از دیگری در شبکه نمایش خانگی ساخته میشوند و از نظر مضمونی بسیار میانمایه و از لحاظ پرداخت داستانی هم بهشدت ضعیف و نخنما هستند، عوامل «زخم کاری» برای طراحی یک روایت درست و درمان و هر یک از جزئیات زیر و درشت یک داستان پیچیده، وقت گذاشتهاند و مهمتر از آن شعور تماشاگر خود را جدی گرفتهاند.
این در حالی است که اکثر سریالهای دیگر شبکه نمایش خانگی از «عاشقانه» و «مانکن» که قدیمیتر هستند گرفته تا تولیدات جدیدتر مانند «ملکه گدایان»، همگی از سریالهای ترکی الگوبرداری کردهاند و در ساخت هم یک از یک ضعیفتر هستند.
در میان اینهمه سریال بد و یا نهایتاً با ارفاق متوسط، فیلمسازی جدی پیدا شده که برای ساخت سریال خود به سراغ یکی از بزرگترین و مهمترین تراژدیهای دنیای نمایش رفته است؛ «مکبث» اثر ماندگار و جاودانه ویلیام شکسپیر. او برای امروزی کردن این نمایشنامه و تطبیق دادن آن با شرایط روز اجتماعی و اقتصادی بحرانی ایران، گوشه چشمی هم به یک رمان ایرانی به نام «بیست زخم کاری» داشته است. خب وقتی انرژی، وقت و خلاقیت بیشتری در مسیر ساخت یک اثر بگذارید، مطمئناً تماشاگران بیشتر و جدیتری هم خواهید داشت و این همان چیزی است که باعث میشود «زخم کاری» رکورد تماشای فیلیمو را بشکند.
از دیگر نکات مهم فیلمنامه سریال، دیالوگهای آن است. دیالوگنویسی در هر صحنه متناسب با حس و حال خاص همان صحنه رنگی جدی، عاشقانه، تهدیدآمیز و یا قدرتطلبانه به خود میگیرد و در خاطر میماند. این در حالی است که دیالوگها هیچگاه از پیکره اصلی سریال بیرون نمیزنند، یعنی شعارگونه و متظاهرانه نمیشوند و یا با تاکید زیاد ادبیاتی و لحنی، تبدیل به یک مورد اغراقآمیز که تناسبی با بقیه اعضای روایت و تصویر ندارد، نمیگردد. در این یادداشت دیالوگهای خوب و جالب هر اپیزود سریال را مرور کردهایم.
بهترین دیالوگهای اپیزود اول سریال «زخم کاری»
حاج عمو: دلتو با مالک صاف کن ناصر ... کارکن این جمع اونه. بقیه فقط میلومبونن.
*
دختر: نمیخوای بفهمی چی دیدم؟ ضرر نمیکنی. مثل کاری که امروز کردی.
مالک: مگه امروز چیکار کردم؟
دختر: سنگ اول رو خوب گذاشتی. ولی مراقب سنگهای بعدیت باش تا دیوارت درست بالا بره ... ..چیزایی که تو سرته خیلی ترسناکه. اما خب تو راه خودتو میری. وقتی روی آب نشستی یعنی قدم دومتو برداشتی.
*
ناصر: بابای خدابیامرزت تو خوابم نمیدید پسرش یه روز سوار ماشین چهارچرخ شه. باید بیاد ببینه.
بهترین دیالوگهای اپیزود دوم سریال «زخم کاری»
مالک: من عاشق زمستونای اینجام. قشنگ نیست؟
سمیرا: قشنگه ولی سختی داره. پنج هزار کیلومتر پرواز میکنن فقط برای اینکه زنده بمونن. اولش خیلی ترسناکه ولی تهش خونشونو پیدا میکنن.
مالک: اگه به تهش برسن.
سمیرا: بلد باشن میرسن. نترس مالک. تو خیلی خوب بلدی به چیزایی که میخوای برسی. منم کنارتم.
*
حاج عمو: چرا قسطی حرف میزنی؟ میخوای حال بگیری؟
*
حاج عمو: من شرکتای بزرگ شرق و غرب رو به هم دوختم. اقتصاد چین و اوکراین و رومانی رو با هم قاطی کردم ولی از پس تو برنیومدم.
*
حاج عمو: مالک از بچگی با بقیه فرق میکرد. رعیتزاده بود ولی دوست داشت آقایی کنه. یه بار از زنعمو شنیدم که میگفت وقتی شیر میخوره و سیر میشه سینه منو گاز میگیره. از بچگیش هم همینطوری بوده.
*
مالک: اینهمه دختر دور و برمونه عدل باید بره با دختر ناصر بپره.
سمیرا: به باباش رفته. تو با خواهر ناصر میپریدی این با دخترش. فقط فرقش اینه حاج عمو تو رو آدم حساب نمیکرد. ولی مثلاینکه پسرتو دوست داره. خودش واسطه شد مائده بمونه وگرنه ناصر نمیذاشت.
مالک: بالاخره پسر توام هست دیگه.
سمیرا: اگه پشیمون شدی الان بگو. فردا که بشه همهچی فرق میکنه دیگه باید تا آخرش بری ... اصن شنیدی چی گفتم؟
مالک: آره ... نه پشیمون نشدم. خیلی فک کردم. تا آخرش هستم.
سمیرا: نه ... واقعاً جنسش خوب بوده!
*
حاج عمو: اینا باید جوونی کنن. تو میفهمی من چی میگم. ولی ناصر نمیفهمه. تو میفهمی برای اینکه جوونی نکردی ... من نذاشتم. من نذاشتم جوونی کنی ... فک کردی یادم رفته؟
*
مالک: صبح همه میفهمن.
سمیرا: تو اگه خودت، خودتو لو ندی کسی نمیفهمه. صبح باید زودتر از همه تو استخر باشی. حالا زودتر بخواب.
مالک: خوابم نمیبره.
سمیرا: تو لباستو عوض کن . ... خودم خوابت میکنم.
بهترین دیالوگهای اپیزود سوم سریال «زخم کاری»
هانیه: کاش حاج عمو تصادف کرده بود.
سمیرا: چرا؟ لازم نیست انقد بهش فک کنی.
هانیه: خب چرا تو خونه ما مرد؟ من از اون خونه میترسم.
سمیرا: از آدم ترسو خوشم نمییاد ... دختر من نباید ترسو باشه.
*
مالک: یهچیزایی به موقعش بزرگه. بعد که ازش میگذره هی کوچیک و کوچیکتر میشه.
منصوره: تو هنوز دلخوری؟ بیست سال گذشته مالک ... این وسط خیلی اتفاق افتاده ... تو که کینهای نبودی.
مالک: آدما عوض میشن. تو همون آدم قبلی؟
منصوره: نمیدونم ... اصن یادم نیست چهجوری بودم. تو باید بگی.
*
مالک: من چقدر عوض شدم. بدبین شدم ... کینهای شدم ... احتمالاً یه جورای دیگهای هم شدم که تو هنوز ندیدی.
منصوره: بیخود قیافهتو اینطوری نکن. من هیچجوره ازت نمیترسم. این غرورتو ولی همیشه داشتی. خوبه. غرور مرد قشنگه.
مالک: اتفاقاً اونم عوض شده. چیزی ازش نمونده ... میبینی چقدر عوض شدم.
*
سمیرا: به قول حاج عمو هیچ عشقی عشق اول نمیشه ...
بهترین دیالوگهای اپیزود چهارم سریال «زخم کاری»
مظفری: هرچی باشه ناصر پسر حاج عموئه. این راهی که تو داری میری، من نمیدونم تهش کجاس.
*
ناصر: حاجی وارث این ثروت یه دختره ...
*
مالک: خون حاج عمو پاک نمیشه سمیرا ...
*
کریم: شما از اولش آقا بودی آقا مهندس. فقط یه عیب داشتی. اونم اینکه فامیل این نسناسا بودی.
بهترین دیالوگهای اپیزود پنجم سریال «زخم کاری»
منصوره: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ آدم میترسه.
مالک: من ترس دارم؟
منصوره: نه. من ترسو شدم.
*
برادر نجفی: نمیخوام حق برادرم پایمال شه.
ناصر: پول چرک کف دسته. مراقب باش خونش پایمال نشه. چون خون بزرگترین حقیه که ما داریم.
بهترین دیالوگهای اپیزود ششم سریال «زخم کاری»
منصوره: حرف آخرو اول بزن حاجی. میخوای بری تو تیم مالک؟
مظفری: حرفت به آدم برمیخوره.
منصوره: چرا یار و یارکشی راه انداختی حاجآقا؟ مگه ما همهمون تو یه تیم نیستیم؟ من فک میکردم بعد بابام خدابیامرز هرکی بخواد خط بکشه شما پاکش میکنی.
*
ناصر: خیلی خوشحالم که پشتمو گرفتی. اگه نمییومدی کمرم میشکست.
مائده: ولی تو آبرومو بردی. آبرو دخترتو بردی.
ناصر: تو اینا رو نمیشناسی. نمیدونی اینا چقدر شعبدهبازن.
*
مالک: چیزای جدید رو میکنی حاج مظفر. خیلی وقته داریش؟
مظفری: یه مدتی هست. یه جورایی برام پناهگاهه.
مالک: پناهگاهه قابل ذکریه. بیشتر قرارگاهه.
*
مظفری: دیگه همه دارن میان سمت تو. فهمیدن کت تن کیه.
*
منصوره: بالاخره کار خودتو کردی؟
ناصر: دختر خودمه. سهم شرکت نیست که سرش معامله کنم ... کجا داری میری؟
منصوره: من دخترت نیستم. منو سینجیم نکن خوشم نمیاد.
*
میثم: مائده بابای من همیشه حمایتم کرده. همیشه حرفامو گوش داده. حتی حرفایی که نزدم تو دلم بوده. اونارو هم شنیده.
میثم: تو فقط قهر نکن هر کاری بگی من میکنم.
مائده: میشه بمیری؟
میثم: میشه نمیرم؟
مائده: دیدی هر کاری نمیکنی.
*
مالک: بوی آشنا میدی ...
منصوره: پس هنوز یادته
مالک: تو که میگفتی این عطرا ارزونه. من از این عطرا نمیزنم.
منصوره: آخ، آخ ... نمیخوای بشینی؟
بهترین دیالوگهای اپیزود هفتم سریال «زخم کاری»
مائده: بابام دوروزه قاطیه
میثم: بابات همیشه قاطیه
*
ناصر: بیست سال پیش مالک و منصوره عاشق هم بودن ... بودن ... بابام نذاشت. عقل کرد. ولی این چیزا هیچوقت تموم نمیشه.
*
منصوره: نگران نیستی که آخرش چی میشه؟
مالک: دوست دارم باهم بریم ... از تهران بدم مییاد. لندنم دوست ندارم چون دلگیره ... بچهها دیگه بزرگ شدن. سمیرا هم زن مستقل و خودساختهایه. نگرانش نیستم. بالاخره هرکسی باید یه روز بره دنبال رویاهاش دیگه.
منصوره: من کجای رویاهاتم؟
مالک: همش تویی ... همش ...
*
مالک: تو دختر ناصرو دوست داری. منم با تمام مشکلاتی که با ناصر داشتم غرورمو زیر پا گذاشتم بهخاطر پسرم. بازم میذارم. چون میخوام دنیات نباشه بازم میذارم. ولی دیگه دلیل نمیشه پشت باباتو خالی کنی ... مثیم نذار آبرو باباتو ببرن حواست باشه. آبروی بابات آبروی توام هست. آبروی مادرت ... حواست هست چی بهت میگم؟ میثم حواست رو جمع کن. اگه ذهن تو مسموم بشه همهمون باختیم.
*
ناصر: اینکه با کی میری و میای به من ربطی نداره ولی مالک قضیهاش فرق میکنه.
منصوره: مالک؟ نمیفهمم.
ناصر: خوبم میفهمی. کیش خوش گذشت؟
سمیرا: اومدی مالک رو پیش من خراب کنی؟ برا خراب کردن مالک از خواهرتم میگذری؟ چی میخوای بگی؟ میخوای بگی مالک و منصوره باهم رفتن کیش؟
ناصر: تو از کجا میدونی؟ میثم بهت گفته؟
سمیرا: به میثمم گفتی؟ تو چقدر حقیر و بدبخت شدی ناصر. این آخرین تیر ترکشتم پرتاب کردی؟ حالا وایسا ببین چطوری دنیا رو سرت خراب شه. از خونه من گمشو برو بیرون. گمشو.
*
میثم: چه کثافتیه ما داریم توش زندگی میکنیم؟
سمیرا: نمک نشناس نباش. برو ببین بقیه چهجوری زندگی میکنن. از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شدی. از من بپرس بهت میگم. این زندگی که بهش میگی کثافت از آرزوی خیلیا بزرگتره.
میثم: الان تو راضیای؟
سمیرا: هر آرزویی یه تاوانی داره. یه قیمتی. باید به بابات افتخار کنی. یه موش میارزه به صدتای ناصر.
میثم: اینجوری که شما داری میگی من بیشتر شبیه ناصرم تا بابام.
سمیرا: خیلی غمانگیزه اگه اینجوری باشه.
*
ناصر: اون خدابیامرز اگه زنده بود الان یه کشیده محکم میخوابوند در گوشت.
منصوره: من کشیدههامو خوردم. الان برا خودم زندگی میکنم. تو اگه راس میگی ببین دخترت کجاس.
*
مالک: الان تنها دارایی شما خونه پدریه و تمام پولایی که تو همین سالن از جیب ما کشیدین بیرون. باهاش خوش باشید.
منصوره: مالک ...
مالک: البته که سرمایه خیلی گرانبهاتری هم دارید: جونتون. بیشتر قدرشو بدونید ... کسی امضا نکرده از این سالن بیرون نمیره.
بهترین دیالوگهای اپیزود هشتم سریال «زخم کاری»
حاج یحیی: بابا جون، یه مقدار صبور باشید بالاخره نتیجه میده، آدم توی ناراحتی تصمیم نمیگیره دخترم، صبور باش دخترم، تو دختر حاج یحییای، دختر من، بچه که بیاد همهٔ اینا درست میشه.
مهناز: بابا، از اولش هم ازدواج ما غلط بود، تو و ریز آبادی ما رو مجبور کردید با هم عروسی کنیم، خودت بهتر از هرکسی میدونی که ناصر منو هیچوقت دوست نداشته.
مهناز: بابا نمی دونی چقدر سخته که آدم با مردی زندگی کنه که میدونه دوستش نداره.
*
مالک: میثم بابا، من چهل و خوردهای سالمه، هیچیام از زندگیم نفهمیدم، به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم، ولی برای شما هر کاری کردم، هر کاری که فکر کنی.
میثم: من یادم نمیاد از شما خواسته باشم برای ما کاری بکنید.
مالک: ماجرای ناصر رو از چشم من نبین، اون اونقدر توی زندگیش کثافتکاری کرده که باید میرفت، حساب مائده رو هم که دیدی از باباش جدا کردم.
میثم: حساب بابای آدم هیچوقت از خود آدم جدا نمیشه.
مالک: وایستا ببینم، منظورت چیه؟
میثم: مگه شما نگفتی هر کاری که کردی تا حالا توی زندگیت بهخاطر من بوده، نمیتونستی بهخاطر منه میثم با ریزآبادیا صلح کنی.
مالک: آخه تو چی میفهمی بچه؟ چی میفهمی؟
میثم: هیچی، من که نمیخواستم حرف بزنم خودت شروع کردی.
مالک: دارم با تو حرف میزنم.
میثم: خیلی بده آدم بفهمه باباش یه سری آرزوها داشته که بهشون نرسیده، خیلی آدمرو ناراحت می کنه ولی خیلیام خوشحالم، چون لااقل بابام، میدونه یعنی، میدونه یعنی چی وقتی آدم یه آرزو داشته باشه و بهش نرسه.
حاج مظفر: زودتر نجنبی مالک مثل این میمونه که هر کاری تا حالا شده باد هواست، نه خانی آمده نه خانی رفته.
کیمیا: زخمی که بهشون زدید کاری نبود، نباید میذاشتید به این راحتیا برن.
*
کیمیا: چرا به من اعتماد میکنی؟
مالک: نکنم؟
کیمیا: سؤال رو با سؤال جواب میدی، خیلی زرنگی.
*
سمیرا: برای چی باباتو تعقیب کردی؟
میثم: چی؟
سمیرا: ها! برای چی باباتو تعقیب میکنی؟
میثم: مامان نکن! چرا؟
سمیرا: برای چی؟ بهخاطر ناصر و اون دخترش؟
میثم: نه.
سمیرا: عین دزدا افتادی دنبال بابات؟
میثم: من فقط میخواستم ببینم بابا چیکار ...
سمیرا: چیو بفهمی؟ چیو بفهمی؟
میثم: مامان چرا اینجوری میکنی؟
سمیرا: چرا سؤال داشتی از خودش نپرسیدی؟
میثم: چون جوابم رو نمیده.
سمیرا: حتماً صلاح میدونه که نمیده، مگه همه چیو تو باید بدونی؟ از این به بعدازاین غلطا نمیکنی، فهمیدی؟ فهمیدی؟
مائده: مثل سگ دروغ میگه، همهشون از یه قماشان، آدم بیبته گنده هم بشه تهش میشه مثل مالکی. ولی من نوه ریزآبادیام.
مهناز: آره راست میگی، نمیخواد جوابشو بدی.
*
سمیرا: خوشگله؟
مالک: کی؟
سمیرا: کیمیا.
مالک: باهوشه، امروز توی گزارشا یه چیزایی فهمیده بود که خیلی مهم بود.
سمیرا: اینکه هوش آدما از ظاهرشون برات مهمترن رو دوست دارم.
*
مائده: یادته یه بار گفتی بزنیم بیرون؟ همهچیو ول کنیم؟ هنوز سر حرفت هستی؟
میثم: من که زدم بیرون
مائده: میخوای کلاً بریم؟
میثم: کلی و جزئی نداره عشقم ... خوشمزهاس
مائده: بازم بخور ... جوابمو ندادی؟
میثم: چرا اینجوری شدی امشب؟ جواب چیو؟
مائده: چه جوری شدم ها؟ امشب میریم یهجایی که من میگم.
میثم: کجا؟
مائده: قبرستون ...
میثم: باشه ... بخور ... با موتور میریم که زودتر برسیم.
*
مالک به سمیرا: واقعاً یه وقتایی آدم ترسناکی میشی ...
بهترین دیالوگهای اپیزود نهم سریال «زخم کاری»
مالک: هرچقدرم قوی و بیرحم باشی بازم یه نقطهضعفی داری که یه روزی پیدا میشه
سمیرا: باید ببینی ارزششو داره یا نه.
*
مالک: چیزی زدی؟
کریم: ما که قابل نبودیم دعوت شیم. گفتیم خودمون یه حالی به خودمون بدیم.
بهترین دیالوگهای اپیزود دهم سریال «زخم کاری»
مالک: دارم میکنمش تو عسل ناز میکنه واسم!
*
سمیرا: تو منو یاد خودم میندازی. از تو کوچیکتر بودم با ریزآبادیا آشنا شدم. گفت میبرمت لندن درس بخونی. دخترا تو این سنوسال پاشون رو زمین نیست.
کیمیا: الان چرا داری اینو برای من میگی؟
سمیرا: برات خوبه بدونی وسط حرف من نپر.
کیمیا: ببخشید
سمیرا: لندن شهر قشنگیه. ولی من نتونستم زیاد اونجا بمونم. حاج خانوم بو برد ریز آبادی از من خوشش میاد، زندگیشو زهر کرد. اونم برای اینکه ثابت کنه خبری نیست مالک رو مجبور کرد با من ازدواج کنه. مالکم چارهای نداشت. بدون حاج عمو کسی نبود.
کیمیا: تو چرا قبول کردی؟
سمیرا: برای اینکه کنارش باشم تا یه روز سهممو بگیرم ازش. من آدم کینهای هستم. نگاه بهظاهر آرومم نکن. پاش برسه هر کاری ازم برمییاد.
کیمیا: الان داری تهدیدم میکنی؟
سمیرا: گفتم تو منو یاد خودم میندازی. آدم وقتی نگران کسیه تهدیدش میکنه وگرنه یه راست میره بالا سرش نابودش میکنه.
کیمیا: من ازت نمیترسم چیزی ندارم از دست بدم.
سمیرا: از آدمایی که نمیترسن خوشم مییاد.
*
سمیرا: اهداف مشترک بیشتر از عشق آدما رو بهم نزدیک میکنه. عشق کمرنگ میشه ولی هدفهای مشترک روزبهروز پررنگتر میشن.
*
میثم: چرا هر موقع ما میایم حرف بزنیم آخرش بحث میکشه به باباهامون؟
دختر: ترس افتاده به جونت. پس خودت میدونی؟
مالک: چیو میدونم؟
دختر: اینکه دنبالتن.
مالک: کیا؟
مالک: قاتلهات.
مالک: کجان؟ کیان؟
دختر: خیلی سخته ...
مالک: چرا؟ چون زیادن؟
دختر: دیده نمیشن. نمیتونم ببینمشون ... همهجا پر از مه و ابره ...
*
کیمیا: اگه مقاومت کنه چی؟
سمیرا: مگه مال خودشه مقاومت کنه؟ مال بچههاشه. منم برای خودم نمیخوام برا بچهها میخوام. من شهرک شمال بسمه. ولی بچههام نه.
*
مالک: تو ایران حالم اصن خوش نیست ... از سایه خودمم میترسم.
بهترین دیالوگهای اپیزود یازدهم سریال «زخم کاری»
مائده: چرا عمه جون؟ چرا اینجوری میکنی؟ بهخاطر شرکت و یهمشت ملک و املاک؟
منصوره: نه، نه ... اونا رو که من خودم دادم به مالک اصن برام مهم نبود. ولی مالک دنبال یهچیز دیگه بود.
مائده: دنبال چی؟ الان دنبال چیه؟
منصوره: انتقام ... مالک دنبال انتقام از یه حقارت بیستسالهاس. میخواد همه ما رو تحقیر کنه. دقیقاً کاری که با من کرد. فک میکردم من شکارچیام. ولی شکارچی اون بود. بیست سال صبر کرد تا منو به دام بندازه.
*
منصوره: منو ببین. این تصویر یه عشق بیست سالهاس. نذار تاریخ برای تو تکرار شه.
مائده: میثم عین باباش نیست. منم مثل بابام نیستم.
منصوره: میثم عین باباشه. همونطور که تو با ناصر مو نمیزنی. فقط خودت خبر نداری.
مظفری: ما همه اتکامون به توئه. تو اگه خودتو ببازی ما چه جوری کمک کنیم؟
*
منصوره: عمه جون باباش انقدر از ما خورده و برده که میتونه پسرشو نجات بده. تو الان باید نگران خانوادهات باشی که میراثمون افتاده دست یه پاپتی.
مائده: وقتی باهاش میرفتی کیش پاپتی نبود؟
*
سمیرا: ماجرا از اون چیزی که فکر میکردیم سختتره.
مالک: ماجرای چی؟
سمیرا: باید راجع به یهچیزایی باهم حرف بزنیم.
مالک: سمیرا میدونی ساعت چنده؟ قرصاتو خوردی؟
سمیرا: انقدر نگو قرصاتو خوردی، قرصاتو خوردی!
بهترین دیالوگهای اپیزود دوازدهم سریال «زخم کاری»
کیمیا: تا الان اگه فکر میکردین خیلی راحت بیخیال ارثومیراث پدرشون میشن، خودتون اشتباه کردین ...
*
مائده: الانم برو لباساتو بپوش. اینهمه ما رو کشوندی تا اینجا یه کورس بذاریم. روی اسب آدم فکرش بیشتر کار میکنه.
*
منصوره: جعفرآبادیا همهشون عموزاده و همخونن.
میثم: به چه دردی میخوره این فامیل بودن؟ به چه دردی میخوره این همخون بودن وقتی دارین خون همو میمکید.
منصوره: اوو ... پسر مالک و این حرفا. اینا رو به بابات بگو.
میثم: بابام هم یکی مثل شما.
منصوره: منم موقعی که همسن تو بودم همینطوری فکر میکردم. مالک هم همینطوری بود. خیلی بیشتر از من. ولی انگار این تقدیر ماست که خیلی زود بفهمیم این حرفا هیچ ارزشی نداره. برای اینکه زنده بمونی و زندگی کنی باید بجنگی و برای جنگیدن هم باید قوی باشی.
میثم: اینکه مواد جاساز کنی تو چمدون یه بچه که باهات هیچ دعوایی نداره اسمش نه جنگیدنه، نه شجاعته، نه قدرت، اسمش بیشرفیه ... نامردیه.
*
منصوره: همینه ... لازم نیست مطمئن باشی. تو دشمن خودتو میشناسی. این چیزیه که از این تبار به ارث بردی.
سمیرا: اینجوری من به خواستهام میرسم ... مگه اینکه خودت چیزیو که میخوام بهم بدی. تو که میدونی من چقدر جدی و بیرحمم.
*
مالک: اخوان چرا هیچوقت از سرنوشت کریم چیزی ازم نپرسیدی؟
اخوان: چون برام مهم نبود.
مالک: برات مهم نبود یا از جواب من میترسیدی؟
اخوان: گاهی اوقات آدم هرچقدر کمتر بدونه بهتره.
مالک: آدم عاقل ... پس هیچوقت یه سؤال رو دوبار ازم نپرس ... بگو چشم.
*
سمیرا: بدون اینکه نیاز باشه کاری کنی، ازت مراقبت کردم. عمر و زندگی و شرافتمو دادم. حالا دیگه همهچی تمومه. فقط باید پای چند تا کاغذو امضا کنی. همین. بیرون منتظرتم.
بهترین دیالوگهای اپیزود سیزدهم سریال «زخم کاری»
مظفری: این دختره زخم شدیدی از تو خورده. برای همین برات از رو بسته.
*
مالک: من هنوز کارم باهات تموم نشده. کجا فرار میکنی؟
کیمیا: میخوای تمومش کنی؟
*
مالک: به دل نگیر حاجی. جوونن یه گردوخاکی میکنن
مظفری: گردوخاک تو چشم خودشون نره.
خبر مرتبط:
دیالوگ های ماندگار دهه ۷۰ سینمای ایران
دیالوگ های ماندگار فیلم های دهه شصت سینمای ایران
دیالوگهای ماندگار عزتالله انتظامی به بهانه روز تولدش