خدا مرگ بده! صبر میخوام چیکار؟
تنها داخل یک چادر دراز کشیده و نظارهگر سایههاییست که با هراس و اضطراب به این سو و آن سو میروند. این سرنوشت مردیست که فریاد میزد «بیدار شو آرزو!» همین یک نما کافیست تا بفهمیم زلزله هرچه مردنش ساده و سریع است، زنده ماندنش به یک عذاب میماند که در هر لحظه تا بینهایت منبسط میشود. «بیدار شو آرزو» تلخترین شاهکار سینمای ایران است که هنوز هم چیزی از گزندگیاش کم نشده، هنوز هم ردپای خود را بر گوشت و پوست مخاطب میگذارد و هنوز هم نمیگذارد «آب خوش از گلوی مسئولان پایین برود».
- زندگی بد، خوب زیسته نخواهد شد
کیانوش عیاری مشمول یک اصل بسیار خطرناک تاریخی شده است. روانشناسان و مشاوران به ما میگویند ذهنت را درگیر مسائل تلخ نکن که این کار باعث توقف زندگیات میشود. سویه دیگر این تجویز «زندگی کردن به هر قیمت و کیفیتی«ست. در این بازار آشفته فروش و تجویز «زندگی به هر قیمت» هستند کسانی که گام بعدی زندگی را مشروط به ثبت و ضبط این لحظات تلخ و تبدیل آنها به زخمهایی میدانند که فانوس راه خواهند شد و چیزی را برای ما رقم میزنند که به آن «آینده» میگوییم. ما بسیار خوشبختیم که تبار این دسته افراد نه با کیانوش عیاری آغاز شده و نه به کیانوش عیاری ختم میشود. گرچه این انسانها در روزگار «شادابی» و «بهروزی» و «موفقیت» و «فال» و «طالعبینی» و دیگر صور «متوسط الحالی» تنها در شبها و در سکوت به چشم میآیند، اما دودمانشان با سقراط آغاز میشود که میگفت «زندگی اگر در ترازوی خرد سنجیده نشود، ارزش زیستن ندارد» و به کیانوش عیاری میرسد که گفت «نساختم که اکران شود، ساختم که آب خوش از گلویتان پایین نرود».
میدانیم که بهرحال «آب خوش» از گلوی همهشان پایین رفت و از رودبار و بم تا ورزقان و کرمانشاه، نه تنها آب که «چلو ماهیچه» هم به سفرههایشان اضافه و داستان نخنمای «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» تبدیل شد به شاهروایت تاریخ معاصر ایران. اما آیا اینها یعنی کیانوش عیاری شکست خورده است؟ ابدا به این معنا نیست. کیانوش عیاری شکست نخورده بلکه مشمول یک اصل خطرناک تاریخی شده است. اصلی که میگوید «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!» و کیانوش عیاری را تبدیل میکند به یک «خاطره تلخ» که باید حذفش کنیم که خدای نکرده «زندگیمان» دچار نقصان نشود. چنین هم کردند و کیانوش عیاری را کمکم به کناری گذاشتند. اما او هنوز هم فریاد میزند که «زندگی بد را نمیتوان خوب زیست» و دقیقا از خلال جای خالیاش در سینمای ایران بدل به معیاری میشود برای تمییز و تشخیص «زندگی به هر قیمت» و «آزاده زیستن».
عیاری واقعگراست در همان چارچوب معروف که میگفت «واقعگرا باشید! امر محال را طلب کنید!» امر محالی که عیاری طلب میکند همان پایین نرفتن آب خوش از گلوی «بیخیالان» این دنیاست و دقیقا از همین رهگذر است که درک کردنِ خود عیاری تبدیل به امری محال برای واقعیت جاری میشود. سینمای عیاری –که البته او در این راه تنها نیست- لحظهای نادر است که در آن واقعیت به دو نیم میشود که نیمی رو به جلو است و میخواهد حرکت کند و نیمی دیگر نگاهش به عقب است و در همان نقطه جا خوش کرده.
- بم عشق من
طبق معمول با داستان پیچیدهای روبرو نیستیم. زلزلهای آمده و مرحله به مرحله گرههای کوچکی طراحی میشوند و همگی به نتیجههایی نسبتا ساده میرسند. باز هم با سینمایی روبروییم که در آن تکنیک به حداقل رخنمایی و جلوهگری میرسد ولی دقت به جزئیات تا حدیست که گویی اتفاقات در برابر چشمهای ما به وقوع میپیوندند. تنها به صدا و لهجه بهناز جعفری وقتی که فریاد میزد «رعنا جان! مینا جان!» دقت کنید، یا زمانی که مهران رجبی به جنازه دخترش خیره مانده بود و میگفت «آرزو! بیدار شو دختر!»
هنر عیاری در اینجا نهفته است که علیرغم توجه مبسوط به جزئیات، فیلمش اسیر جزئیات نشده و توانایی ساختن کلیتی منسجم را دارد. این کلیت چیست؟ تکمیل رسالت شریف یک معلم و رستگاری یک زندانی. این رستگاری اما چیزی نیست که در انتهای یک غار یا در کنج خلوت یک کلبه چوبی در میان کتابها و طبیعت برآورده شود، بلکه فرایندی مرارتبار است که دقیقا در همین جهان و همین شهرها و انسانها رخ میدهد. اینطور نیست که اگر از یک خانه مخروبه بیرون آمدیم و جنازههایی دیدیم که بر زمین ریختهاند برویم و در گوشهای در باب «مرگ و زندگی» تعمق کنیم تا شاید به جایی برسیم. عیاری به ما میگوید که راه رستگاری یعنی بیرون کشیدن جنازه از زیر آوار، یعنی دفن کردن مردگان، یعنی کمک به بدحالان؛ عیاری به ما میگوید رستگاری چیزی نیست که در پس ذهن ما اتفاق بیافتد بلکه باید با دست بر روی خاک مسیرش را هموار کنیم. رستگاری این نیست که غم و تلخی از دست دادن همسر و فرزند و مادر را فراموش کنیم و پس از گذشت سالها باز هم به زندگی «عادت کنیم» بلکه دیدنِ «همسر و فرزند و مادر» درگذشته در بدنهای انسانهایی زنده است که هماکنون نیازمند داشتن انسانی در کنار خود هستند.
ژیل دلوز، فیلسوف شهیر فرانسوی، ادعا میکرد که هر فیلمساز با ساختن یک فیلم نه به جهان درون دوربین، بلکه به جهان خارج از کادر نظم بخشیده و آن را بازآفرینی میکند و من فکر میکنم که عیاری در این کار بسیار موفق بوده است، چون «بیدار شو آرزو» شاید خانه و کاشانهای ایمن برای مردم بم و کرمانشاه و رودبار و طبس و ورزقان نشد، اما به خوبی به تک تک ما فهماند که در این جهان کجا ایستادهایم.