جستجو در سایت

1397/04/09 00:00

آری شود ولی به خون جگر شود

آری شود ولی به خون جگر شود



فصل سوم سریال شهرزاد از جایی شروع می شود که همه بندها و رشته ها از هم گسسته شده است. بلقیس دیوانسالار مرده ، شیرین دیوانسالار تیمارستان رفته و از آنجا فراری داده شده و به دست خاندان شروانی افتاده و دوباره از دست آنها با کمک هاشم دماوندی و صابر عبدلی فرار کرده و خلاصه همه چیز در اصطلاح روی هواست و رشته های هر کدام از این داستانهای فرعی یک طرف است و هیچ کدام به نتیجه نرسیده . تا اینجا، از دید فیلمساز، نیروی شر همچنان پابرجاست.نکته ای که همین ابتدا باید به آن اشاره کرد، ساختار این سه فصل است. در واقع ما نباید خیلی مساله جدایی فصول سریال را جدی بگیریم، آنگونه که در مواجهه با سریال های بخصوص آمریکایی در نظر می گیریم. سریال سازی در غرب معمولا به چند فرم نوشته و ساخته می شود. یا هر فصل داستان کاملا مجزایی دارد و یا ادامه دارند و شروع هر فصل درست از جایی است که فصل قبل پایان یافته است. در مورد دوم هم، سازندگان سعی می کنند که نظم و ترتیبی در روند حوادث و اتفاقا بدهند بطوریکه وقتی به پایان فصلی می رسند مخاطب تصویر درستی تا آن جای کار در ذهنش دارد . اما واقعا سریال شهرزاد اینگونه نیست و البته این ضعف است و ای کاش اینگونه بود و حرف من این است شهرزاد را نباید به سیاق معنای فصل در سریال های روز جهان نگاه کرد. بلکه باید آن را یک مجموعه واحد دید که بین شان فاصله افتاده است.اگر اینگونه نگاه کنیم خیلی از مشکلات حل می شود! واقعیت این است که مخاطب امروز ، مخاطب ورزیده و حرفه ای است و معنای بسیاری از چیزهایی که ما سعی می کنیم در نقدها و نوشته ها، آنها را بازگشایی کنیم اگر نه به شکل حرفه ای اما به شکل غریزی می داند. برای همین است که مخاطب امروز برایش مهم است که یک سریال چگونه شروع شود و چگونه پایان یابد؟ اینکه اینقدر با نظرهایی بخصوص در فضای مجازی مواجه می شویم مبنی بر اینکه شروع فصل سوم و یا پایانش چنین و چنان است و ای کاش اینطور می شد و ... از همین ذهن و چشم ورزیده می آید . اما باز تاکید می کنم که این یک فقره را با هم و به شکل یک کل واحد ببینیم. اگر اینگونه ببینیم دیگر خیلی آزار نمی بینیم که شروع فصل سوم چرا با کتک خوردن صابر عبدولی ( امیر حسین فتحی) در زندان آغاز شد. آنهم در شرایطی که فصل دوم در بحرانی ترین وضعیت ممکن تمام شد و توقع این بود که بعد از فاصله ای که تا شروع فصل سوم افتاده ، ما اصلی ترین کاراکتر قصه مان یعنی شهرزاد را ببینیم.سریال شهرزاد برخلاف سریالهای تاریخی که مستقیما به قلب حاکمان دوره ای که تصویر می کنند می زنند و از آن طرف مورد هجوم انواع و اقسام نقدها قرار می گیرند سعی کرده تا به جای نشان دادن آنها، وضعیت و شرایط آن دوره را در زندگی عادی مردم نشان دهد. مثلا ما هیچگاه بجز تصاویر شاه و مصدق ، آنها را نمی بینیم. حتی در قایله ربودن دکتر مصدق توسط فرهاد و گروه اش، ما مصدق را نمی بینیم. در عوض در این مجموعه همه این ها در قالب عمارت دیوانسالار خود را نشان می دهد. عمارت، حکم تمام نهادهای حکومتی می شود و انگار تا این عمارت سرپاست ، شهر و آدم هایش روی خوش به خود نمی بینند. در این عمارت است که تصمیمات گرفته می شود، زد و بندها انجام می گیرد، خرید و فروش ها و واردات و صادرات صورت می گیرد. تفاهم نامه ها و سیاست های نزدیک شدن یا دور شدن به این و آن به وقوع می پیوندد. حذف های سیاسی و فیزیکی رخ می دهد و حتی عشق ها و جدایی ها هم ، در این عمارت تعیین می شوند.چیزی که هوشمندانه است این است که فیلمساز نشان می دهد که مشکل ساختار عمارت است نه آدم ها و اشخاص. مشکل طرز تفکری است که باید تغییر کند و گرنه آدم ها می آیند و می روند اما عمارت پابرجاست. به همین منظور و برای اثبات این ادعا در هر فصل یک نفر پادشاه آن عمارت است . حتی فیلمساز بسیار زیرکانه،پادشاه فصل دوم را بلقیس که زن است انتخاب می کند که نشان دهد تفکر استبدادی و مردسالاری حتی با وجود زنان هم می تواند ادامه پیدا کند و البته نشان می دهد که روی دیگر سکه ای که یک طرف اش ، انسانی مثل شهرزاد است، آدم مستبدی چون بلقیس می تواند باشد . به عبارتی نقش زنان در شکل گیری و جا افتادن ظلم به زنان همانقدر است که مردان . در فصل سوم پادشاهی به قباد می رسد و بیانیه فیلمساز تکمیل می شود . حالا ما عمارتی داریم که از پیرمرد مستبد تا زن میانسال و مرد جوانی چون قباد ، حاکمش بوده اند و نتیجه همه این حکمرانی ها چیزی نیست جز خون و خونریزی و ناحقی هایی که آدم ها می کشند تا این عمارت و آدم های دوره ای اش سرپا بماند. اتفاقا این هم از نکات قابل توجه مجموعه است که مرگ قباد را بیرون از این عمارت نشان می دهد. اصلا اینکه برای ما قباد با مرگش تطهیر می شود و دلمان به حالش می سوزد دقیقا به خاطر نبود او در آن عمارت است که اگر او بر روی تخت یا پشت میز عمارت دیوانسالار به گلوله مرگ از پا در می آمد حتی اگر شهرزاد هم در کنارش بود و همین حرف ها را هم میزد ابدا چنین حس تطیهری به مخاطب دست نمی داد. به عبارتی با تخریب این عمارت است که اوضاع نابسامان، سامان می گیرد. ظاهرا در پایان این عمارت از آدم و گردانندگانش خالی شد اما آیا تخریب هم شد ؟ پس شر همچنان پابرجاست یا لااقل نمادش در قالب آن عمارت همچنان ایستاده مانده است. و البته در مرگ احتمالی قباد ( با توجه به گفته فیلمساز مبنی بر احتمال ساخت فصل چهارم )  تنها مساله عمارت و آنچه گفتم، دلیل کافی نیست بلکه یک دلیل عمده دیگر که قباد می بایست بیرون از عمارت اش کشته شود مساله ژانر است.  حسن فتحی به درستی  زمانی را برای  بیان داستانش انتخاب کرده که یادآور ژانر گنگستری در دوران طلایی سینمای آمریکاست.فضا و شکل و شمایل شهر و پوشش و آرایش سر و صورت ایرانیان دهه بیست و سی شمسی و وقایع کودتای 28 مرداد 1332 شباهت زیادی با دورانی  دارد که آغازش  از ناطق شدن سینما در اواخر دهه سوم از قرن بیستم است و تا دو دهه بعد ادامه پیدا می کند. ژانر گنگستری تا امروز البته با شکل و شمایلی متفاوت ادامه پیدا کرده است . اما منظور ما از ژانر گنگستری فاصله بین ناطق شدن سینما تا نیمه قرن بیستم است که ژانر گنگستری تبدیل به فیلم نوآر می شود و یک و دهه و نیم، فیلم نوآر سلطان پرده های نمایش است و بعد از آن دوباره ژانر گنگستری بخصوص با فیلم پدرخوانده ساخته فرانسیس فورد کاپولا و بانی و کلاید آرتور پن احبا می شود. عجیب این است که سریال شهرزاد از هر دو دوره تغذیه می کند و ترکیب تازه ای می سازد. به عبارتی شکل و شمایل و ایکان ها و نشانه های ظاهری بیشتر تحت تاثیر سینمای کلاسیک گنگستری است و موضوع و داستان بیشتر به پدرخوانده ها شباهت دارد. معمولا در فیلم های مهم و شاخص گنگستری کلاسیک از اولین نمونه ها مثل سزار کوچک مرولین لروی ( 1930 ) و دشمن جامعه ویلیام ولمن ( 1931 ) و صورت زخمی هوارد هاکس ( 1932 ) خانه  یا عمارت محل سکونت گنگستر آنقدر اهمیت ندارد که در دوره دوم با فیلم پدرخوانده اهمیت پیدا می کند. در نمونه های اولیه اصلا گنگستر از ابتدا فرد مقتدر و صاحب مال و ثروت نیست . بلکه کسی است که از پایین ترین محله ها و از حاشیه های شهر وارد دنیای زیر زمینی مافیاها می شود و خودش را بالا می کشد . مثلا در فیلم دشمن جامعه، تام پاورز با بازی جیمز کاگنی از محله های پست و فقیر در دوران معروف به منع مشروبات الکلی شروع می کند و به زندگی با شکوهی می رسد .در نتیجه کاراکترها بیشتر ادای آدم های طبقات بالانشین را در می آورند . شاید نمونه عالی چنین کاراکتری در سریال شهرزاد شاپور بهبودی با بازی رضا کیانیان باشد که مرتب به این بخش رعیت وار زندگی اش اشاره می کند و تمام عقده ها و آزارها و شکنجه هایی که به همسر و اطرافیان و زیردستانش می کند از این ناشی می شود که همیشه حسرت زندگی اشرافی را داشته باشد. زندگی  در اقیانوسی از پول و انواع و اقسام مواد مخدر و قدم زدن در معروف ترین گالری های هنری جهان و خرید آثار هنری فقط برای نوعی ژست فرهنگ دیگری گرفتن. برای همین است که حتی مثلا با یک مامور معمولی و رده پایین هم که حشر و نشر می کند با آوردن مثالهایی از شکسپیر یا بتهوون ، لذت بیمارگونه آگاهی از نام هنرمندان بزرگ و ناآگاهی ماموری که حتی یکبار هم نام شکسپیر به گوشش نخورده، مست و دیوانه اش می کند یا بنگریم به سکانس هایی که بهبودی حکم مرگ آدم هایی مثل شروانی یا هاشم دماوندی و اصغری را اجرا می کند. این سکانس ها همگی سرشار از لذت بیمارگونه ای است که او می برد و مرگ را تبدیل به نوعی والس یا کنسرت عظیم یا اجرای نمایشی از بزرگان تاریخ نمایش می کند. مرگ برای او شبیه اجرای یک اثر کلاسیک روی بزرگترین صحنه ها و سن های تالارهای صدها هزار نفری در غرب یا شهری مثل پاریس است. او به رقص در می آید و نمایشی را اجرا می کند که در آن بخشی از عقده های فراوان دوران کودکی و محرومیت اش ، فواره وار بیرون می ریزد.نمایشی که طول زمانی آن کوتاه و برابر یا اتمام یک نخ سیگار است و جالب است که مرگ بهبودی در عمارت مخوف خودش درحالیکه عکس همسرش را در آغوش گرفته اتفاق می افتد و این خودش نشانه ای است از عدم تطهیر او.بهبودی در خانه و نه در کنار همسر بلکه با عکس او می میرد. و قباد بیرون از عمارت خود و در کنار خود واقعی شهرزاد .می بینیم که چگونه و با چه دقت حساب شده ای این صحنه ها طراحی شده اند. و با همین نشانه ها مابقی کاراکترها را هم می توان تحلیل کرد. مثلا نصرت پاشایی روی خاکی می میرد که زیرش شربت ( پانته آ پناهی ها )  دفن است و به نظر او هم تطهیر شده است. هوشنگ ( رامین ناصر نصیر) به کما می رود چون او تکلیفش مشخص نیست . از یک طرف هنوز عاشق مهری ( الهام نامی) است و اصلا در خانه ای که برای مهری اجاره کرده خودکشی می کند و از طرفی نمی تواند به حمیرا ( نسیم ادبی)  و فرزندش پشت کند پس او باید پادرهوا بماند و بهترین حالت همین به کما رفتن است. هاشم دماوندی شخصیتی است که از یک طرف وابسته به جریان های قدرت و مافیایی بزرگ آقا بوده و از طرفی انسانی لوتی و با معرفت است و یک عاشقانه قدیمی با بلقیس دارد که همه عمر روی زندگیش سایه انداخته است و بهترین حالت مرگ، مرگی است تطهیر گونه تا هم گناهانش پاک شود و هم از فراغ بلقیس رهایی یابد و به بلقیس برسد بی آنکه خیانتی به مرضیه ( فریبا متخصص ) هم کرده باشد . این دنیا آنقدر کثیف است که اصلا جایی برای آدم های ساده دلی چون اصغری  باقی نمی گذارد. اصغری که تمام غم دنیایش نه نان و کار بلکه ترس از گفتن عشق خالصانه اش به دختر هاشم خان، میتراست، جایی در این دنیا ندارد. همین که توان گفتن پیدا می کند و هاشم خان راضی می شود با اندک سواد خواندن و نوشتنی که حاصلش یک نامه عاشقانه و بیشتر در  حکم وصیت اش است . سبکبال در کنار هاشم به رگبار گلوله بهبودی از پای در می آید و سهم میترا هم لکه های خونی است که نشانه عشق ابدی اصغری به اوست و می ماند شهرزاد و فرهاد و قباد . شهرزاد و فرهاد هر دو در پی رسیدن به مفهوم آزادی اند. در نقدی که بر فصل اول شهرزاد نوشتم و عنوانش بود تاوان اندیشه های نو، آنجا این مساله را توضیح دادم که هر چه شهرزاد و البته فرهاد می کشند برای این است که در پی آزادی اند . آنها اندیشه هایی دارند که با نگاه رسمی و سنت و عرف دوران شان نمی خواند و اینها تاوان دارد و باید تاوان بدهند . برای همین است که در پایان فصل سوم هم هنوز این دو زنده است. رسیدن به آزادی تاوان سنگینی دارد که از مرگ بدتر است. جایی شهرزاد در آخرین دیدارش با فرهاد که در یک سالن تیاتر می گذرد و در تاریکی است ، فرهاد می گوید رنج مردن یک لحظه بود اما تو رنج مردن را در جونم ابدی کردی و شهرزاد می گوید  مردن که آسونه، چیزی که به مراتب از اون سختتره ، زنده مونده  و شهرزاد و فرهاد باید بمانند و تاوان پس بدهند . زندگی و زنده بودن آنها توام با رنج است. رنجی تمام نشدنی. قباد اما، با اینکه در پایان متحول شده و حتی آن عمارت مخوف را از شرارت تهی می کند اما باید بمیرد ( البته بر فرض اینکه این پایان سریال است ) جنس او از جنس شهرزاد و فرهاد نیست. جنس او شبیه نصرت و هاشم است . این عشق است که از قباد، آدم می سازد .قباد خوب می داند که در نهایت یک گنگستر است و به قول خودش جایی به شهرزاد می گوید که نمی خواهد پسرش شبیه خودش شود بلکه می خواهد شبیه شهرزاد باشد ، بنابراین مرگش هم شبیه گنگسترهاست. مرگ گنگستر در سینمای کلاسیک ، مرگ جسمانی است. گنگسترها نمی توانند خود را با اصول نوین تطبیق دهند .در نتیجه توسط تمامی نهادها از خانواده تا دولتمردان ، پس زده می شوند و از اینجاست که آنها رفته رفته به مرگ نزدیک می شوند. حتی شاپور بهبودی هم از جهاتی همین مراحل را طی می کند .بهبودی تنها امیدش ثریا ( آتنه فقیه نصیری ) را از دست می دهد و تنها مرگ است که برای او رهایی بخش است. مرگ قباد از جهاتی بسیار شبیه مراحل مرگ مایکل در پدرخوانده است . مایکل با بازی آل پاچینو با مرگ دخترش و آن صحنه درخشان گریه و زجه زدنش در سکوت روی پله ها تنهاتر می شود . در قسمت دوم پدرخوانده دو صحنه وجود دارد که در آن مایکل یکبار با برادرش و یکبار با مادرش حرف میزند و در هر دو چیزی که ما می بینیم تنهایی هولناک اوست . او آدمی یکه و تنهاست .قباد هم در چندین صحنه تنهایی اش را به ما نشان می دهد. یکی جاییکه از شهرزاد می خواهد یکبار دیگر برایش قصه ای از قصه های هزار و یک شب را بخواند که این صحنه تبدیل می شود به درد دل شهرزاد و قصه ای که قصه خودشان است . دوم جاییکه تنها در اتاقک زیر شیروانی روی تخت پشت به ما دراز کشیده و شهرزاد سر می رسد. میزانسن هم زیباست. حتی برنمی گردد . اما حضور شهرزاد را حس می کند . و یکی هم قبل از آن جاییکه بعد از قتل بهبودی با نصرت به محل دفن شربت می رود و با مرگ نصرت او عجیب حس تنهایی می کند. به نظر می رسد قباد محکوم به نابودی است. بخصوص که بعد از آنکه سروان گودرز آبپرویز ، امید را گروگان می گیرد می فهمد  که با مرگش تنها عامل تهدید شهرزاد و امید، یعنی سروان گودرز آبپرویز را هم از میان بر می دارد. این مرگ و این پایان به نظر درست ترین می آید . شاید مخاطبانی که از مرگ قباد ناراحت شدند از این مساله بی اطلاع باشند که اتفاقا بسیاری از گنگسترها در مهمترین فیلم های این ژانر در تاریخ سینما ، همگی از زیباترین، بهترین و حرفه ای ترین هنرپیشه ها بوده اند . از جیمز کاگنی و پل مونی  در کلاسیک ها بگیرید تا آل پاچینو و رابرت دنیرو و وارن بیتی و جک نیکلسون در فیلم های معاصرتر. اقتضای این ژانر چنین پایان تلخ و تراژیکی را می خواهد و شاید یکی از دلایلی که اینقدر چنین فیلم هایی روی ما اثر می گذارند و همیشه به یادمان می مانند همین تراژیک بودن سرنوشت قهرمانانش است.